خاطره شهدا

روزی که شهید علی هاشمی به رئیس دادگاه سوسنگرد سیلی زد

به بهانه ی سالروز شهادت سردار هور شهید علی هاشمی

بالانویس:

هر سال چندین مرتبه این خاطره ی شهید علی هاشمی را مرور می کنم و هر بار هم بیشتر از دفعه قبل ، جگرم حال می آید. شهید علی هاشمی در این خاطره بیست و چند سال بیشتر ندارد.

بالانویس۲:

کاش این روزها هم علی هاشمی هایی بودند که به صورت بی عدالتی سیلی می زدند تا حق مظلوم را از ظالم بگیرند و نه مثل خیلی ها برای ماندگاری میز و مقامشان، پا روی گلوی حق بگذارند.

 

روزی که شهید علی هاشمی به رئیس دادگاه سوسنگرد سیلی زد

به مناسبت سالروز شهادت سردار هور شهید علی هاشمی

 با شهید علی هاشمی از منطقه برمي گشتيم. داشتم دم سپاه از ماشين پياده مي شدیم كه چند نفر از بچه هاي بومي منطقه كه جزو بچه های بسيج بودند، با گريه جلو آمدند.

حاجی كنار ماشين ايستاده بود. گفت: «بفرماييد، چيزي شده؟»

يكي از آنها با چهره اي درهم و ناراحت گفت «آقاي هاشمي ما يك مشكلي داريم و يك گله».
حاج علی گفت:  بفرماييد.
یکی از آنها جلو امد و پرسید:  آيا سزاواره كه ما در جبهه بجنگيم آن وقت زن و بچه هایمان را در سوسنگرد بازداشت كنند؟

برق از کله ی حاج علی پرید و گفت:  موضوع چيه؟ يعني چي؟

آن بسیجی پاسخ داد:  ما زندگي مان در بستان بوده و الان از بين رفته. آمده ايم نزديك پل «سابله» چادر زده ايم و خانواده هايمان در آن چادرها زندگي مي كنند. ما هم گاه گاهي به آنها سر مي زنيم. الان كه آمده ايم ديديم آنها را بازداشت كرده اند. ظاهراً به خاطر سيم برق هايي بوده كه ما از تير چراغ برق براي چادرها كشيده بوديم.

به وضوح دیدم که پیشانی حاج علی عرق کرد  و گفت: «من جداً شرمنده شما هستم».
مرا فرستاد دنبال رئيس دادگاه تا هر كجا هست پيدايش كنم و بياورم.
گفتم: «برم دنبالش بگردم؟».
حاجی با تاکید گفت: بله، برو دنبالش بگرد. خونه باشه، محل كار… هر كجا كه باشه ايشون رو بردار بيار سپاه كه ببينم موضوع چيه؟

ساعت ۵ بعدازظهر بود و دادگاه تعطيل شده بود. نگهبان گفت :« همين الان رئيس با خانواده به سمت بازار سوسنگرد رفته اند.»

رفتم بازار دنبال رئیس دادگاه و او را  در يك مغازه در حال بستني خريدن پيدا كردم و  گفتم: «حاج علي هاشمي فرمانده سپاه سوسنگرد گفته اند هر چه سريع تر بايد بياييد سپاه تا مشكلي كه پيش آمده حل شود».

رئيس دادگاه گفت: «شما برويد من خانواده را به منزل مي رسانم و مي آيم».

برگشتم سپاه. حاجی در اتاق سپاه منتظر نشسته بود تا رئيس دادگاه بيايد. خيلي هم عصباني بود و عصبانیت از نگاهش می بارید. روزی ندیده بودم او اینچنین عصبانی شده باشد و همیشه آرامش خاصی داشت.

تا رئيس  دادگاه آمد داخل، حاجی بلافاصله رو کرد سمت او و گفت: «چرا زن و بچه هاي اين بسيجي ها رو بازداشت كردي؟».

رئیس دادگاه حالتي به خود گرفت كه انگار اصلاً روحش هم خبر ندارد و گفت «من نمي دانم موضوع چيست؟».

حاج علی سعی می کرد بر خودش مسلط باشد و عصبانیتش را کنترل کند. گفت: «موضوع اينه كه اينها يك سيم برق به خاطر روشنايي چادرشون از تير برق گرفتند شما هم دستور داديد خانواده ها بازداشت شدند. شما نبايد موقعيت را بسنجيد؟ اينها خودشان در جبهه هستند. زندگي شان از بين رفته، وظيفه ماست چون بسيجي هستند و در حال جنگ، مكاني برايشان تهيه كنيم. حالا كه اينها حجب و حيا داشتند و دنبال اين كار نيامدند و رفتند در بيابان چادر زدند؛ سزاواره كه حرمت اينها شسكته بشه و خانواده شان بازداشت بشَند.».

رئیس دادگاه نگاهش را بالا انداخت و با بي تفاوتي گفت «جرم، جرمه».

تا اين را گفت حاج علی از کوره در رفت. طرف اصلا فكر نمي كرد ما در موقعيت جنگي هستيم. حاجی چند قدم جلوتر برداشت و يك سيلي خواباند توی گوشش و گفت «تو نبايد درست تشخيص بدهي؟ عقل نداري؟ همين الان به كلانتري زنگ مي زني و اينها را آزاد مي كني؛ وگرنه تصميم انقلابي مي گيرم».

رئيس، ديگر چيزي نگفت و بيرون رفت. بعد از چند ساعت خبر دادند زن و بچه ها از زندان آزاد شدند.

سردار شهید علی هاشمی در ۴ تیرماه سال ۱۳۶۷ در جزیره مجنون جاویدالاثر شد و پیکر پاک و مطهر ایشان در سال ۱۳۸۹ شناسایی  و در اهواز به خاک سپرده شد.

راوی: سید صباح موسوی

منبع: کتاب هوری ( زندگینامه و خاطرات سردار شهید علی هاشمی)

‫۲ دیدگاه ها

  1. آخ که چه قدر لذت بخش والبته دردناک بود این خاطره گویی که نبرد تعقلی عاشقانه و جهلی علی الظاهر منطقی رو روایت کردید متاسفانه هنوز هم دهان هایی یاوه گو وجود دارند که سیلی های مردان بزرگ رو میطلبند….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا