خاطره شهدا
موضوعات داغ

حسن با امواج اروند رفت

روایت شهادت و جاویدالاثر شدن «شهید محمد حسن لایقی» در عملیات کربلای 4

حسن با امواج اروند رفت

روایت شهادت و جاویدالاثر شدن «شهید محمد حسن لایقی» در عملیات کربلای ۴

از ساعت ده تا ساعت دوازده ظهر که دستور عقب نشینی صادر شد، سنگر به سنگر می آمدیم عقب. من و سید سعید آوایی همچنان در سنگر آخری در حال دفاع بودیم.

آرام آرام با پوشش آتش برای همدیگر به سمت معبر آمدیم و به سمت محل تجمع و سوارشدن به قایق ها رسیدیم. یکی از دوستان گفت: « حتی اگر اسیرم شدی، بدون جلیقه نجات توی آب نری ها!»

تازه متوجه شدم که جلیقه نجات ندارم. مردد بودم. یک لحظه تصمیم گرفتم برگردم و یک جلیقه پیدا کنم. تنهایی برگشتم و موازی خط دشمن حرکت کردم. دنبال جلیقه بودم که از داخل پنجره یکی از سنگرها جلیقه ای را دیدم که روی زمین افتاده بود. با هر زحمتی که بود، خودم را به آن رساندم، اما همان جا و در یک لحظه متوجه پاهای عراقی ها درون نیزار شدم. نشستم روی زمین و چند رگبار زدم و جلیقه را برداشتم.

از اینجا به بعد سخت ترین و تلخ ترین لحظات دوران دفاع مقدس بر من گذشت. تنها بودم و کسی به جز خودم در خط نبود. خودم را به ساحل رساندم تا مسیر ساحل را ادامه بدهم و به محل سوارشدن قایق ها برسم.

یک نفر را دیدم که بدنش از رگبار گلوله ها، سوراخ سوراخ بود، ولی هنوز به هوش بود. صدایم کرد. روفتم بالای سرش. گفت:« میدونم محال ممکنه منو ببری عقب! اما بیا منو از کنار ساحل قدری بکش قبل! مد بشه، آب منو با خودش می بره!»

زیر بغل هایش را گرفتم و تا توانستم او را بالا کشیدم و بعد هم کلاه آهنی اش را زیر سرش گذاشتم. چشمانش در چشمانم گره خورد و مظلومانه فقط نگاهم کرد. چاره ای نبود. در اوج مچاله شدن دلم، رهایش کردم.

جلوتر که آمدم، جوانی خوش سیما در حالی که تیری کاسه زانویش را متلاشی کرده و تمام غضروفها و استخوانهای پایش بیرون زده بود، از من درخواست کمک کرد. هنوز صدایش در گوشم میپیچد:«یه کاری کن منو هم با خودت ببر!»

 رفتم کنارش. به بدنش که دست زدم فریادش از درد رفت تا آسمان! ثانیه ها هم مهم بودند. اما کنارش نشستم و قدری دلداری اش دادم. وقتی باور کرد که هیچ کاری از دستم برنمی آید، فقط از من قول گرفت که اگر قایقی دست و پا کردم، برای بردنش اقدام کنم. بازهم رد و بدل شدن نگاه بود. نگاه های دردآلود و التماس ریز و مظلومانه. نگاه هایی که هنوز هم گاهی پیش چشمم تصویر می شوند و قلبم را به درد می آورند.

جلوتر آمدم و تعدادی از مجروحین و شهدا را که آب به سمتشان می آمد، به سمت ساحل دشمن کشیدم. به اسکله که رسیدم، قایق نسبتاً بزرگی در میان آب در حال سوار کردن بچه ها بود، ولی برای رسیدن به آن بایستی مسافتی را شنا می کردم. خودم را به آب انداختم و به قایق رسیدم. « حسن لایقی»نشسته بود توی قایق. چشمش تا به من افتاد، دستش را به سمت من دراز کرد و گفت: « دستت رو بده!»

سرعتم را بیشتر کردم و دست یخ زده ام را به زحمت انداختم توی دست حسن. حسن هم با قدرت مرا بالاکشید. هنوز به لبه ی قایق نرسیده بودم که صدای وحشتناک رگبار گلوله بلند شد و حسن به شدت پرت شد توی قایق و من همانطور که دستم توی دست حسن قفل شده بود، همزمان با افتادن حسن کشیده شدم توی قایق.

قدری که خودم را جمع و جور کردم، دیدم که تیری به سر حسن اصابت کرده و سرش متلاشی شده است. یک تیر هم به سکانی خورده بود و چند تیر هم به موتور قایق.

اوضاع کلا به هم ریخت. از همه چیز ناامید شدم و بالای سر حسن نشستم و سرش را در آغوش گرفتم. آخرین ثانیه های حیات مادی اش را در آغوش من گذراند و آسمانی شد.

تمام سرنشینان قایق پریدند بیرون و من ماندم و سکانی و پیکر حسن لایقی. دوباره تنها شدم. سکانی در حالی که خون از بدنش جاری بود، موتور قایق را وارسی کرد و گفت: « کارش تمومه! روشن نمیشه!»

در همان لحظه صدای یکی از بچه ها را شنیدم . سرم را برگرداندم. قایق دیگری داشت نزدیک می شد. از توی آن قایق فریاد زد: « نمی تونم بایستم! بارم سنگینه! نزدیک که شدم، بپر توی قایق ما!»

 قایق دوری زد و به سمتم آمد. فاصله زیاد بود، ولی چاره ای نداشتم. تمام قدرتم را جمع کردم و پریدم که ناگهان با شکم به لبه قایق خوردم و یک لایه پوست و گوشت از شکمم کنده شد.

سرنشینان قایق به سرعت دست و کتف هایم را گرفتند و کشاندند توی قایق.  به خود که آمدم دیدم کف قایق پیکر تعدادی از شهدا افتاده و من روی پیکر شهدا نشسته ام.

درد دستم که شب گذشته معیوب شده بود،کم بود که این بار درد شکم هم بهش اضافه شد.

قایق با شتاب به سمت ساحل خودمان سرعت گرفت. حالا تازه فرصتی شد که به اطرافم نگاهی بیندازم. صحنه های دل خراش و زجرآوری دیدم که یاد آن تصاویر هنوز قلبم را می فشارد.

صدها رزمنده روی آب شناور بودند و شده بودند سیبل تک تیراندازهای دشمن. بچه ها مثل گل روی آب پرپر می شدند؛ بچه ها پیش چشمانم شهید می شدند و آب پیکرشان را با خود می برد. بعضی ها هم نا امیدانه ، داشتند به سمت ساحل خودی شنا می کردند.

با هر مصیبتی که بود، به ساحل خودی رسیدیم. از اینجا به بعد دو مسئله عذابم می داد؛ یکی بچه ها و مجروحین و شهدای بازمانده در خط دشمن و ،دیگری جای خالی دوستانم که چند ساعت پیش کنار هم بودیم. تمام توانم را بکار گرفتم تا شاید برای بازگزداندن بچه ها قایث بفرستند، اما بنا به دستور فرماندهان، منطقه می بایست خالی می شد تا تعداد تلفات کمتر شود.

به فرودگاه برگشتیم. غروب آن روز، من و بچه هایی که در آن منطقه بودند؛ یکی از سخت ترین غروب های زندگی مان را تجربه کردیم. علیرغم اینکه دو روز بود، هیچ استراحتی نکرده بودیم، ولی اشک و بغض و گریه امان همه را بریده بود.

یادم می آمد شب قبل وقتی به خاکریز عراق رسیدم و خواستم به سمت بچه های گروهان فتح در سمت چپ معبر بروم، یکی از دوستان گفت « نرو! هر کی سمت چپ رفته یا شهید شده یا اسیر شده! »

 عملیات تمام شد و برگشتیم دزفول؛ بنیاد شهید اعلام کرد اگر رزمنده ای از شهادت یا اسارت هم رزمانش مطلع است، مراجعه کند و فرمهای مخصوصی را پر کند.

قاعده این بود که اگر برای یک نفر، سه نفر یک مطلب را تایید می کردند آن وضعیت برایش ثبت می شد. مثلاً اگر سه نفر تأیید می کردند که فلانی شهید شده، او را در لیست شهدا قرار می دادند.

به بنیاد مراجعه کردم و ماجرای «حسن لایقی» را شرح دادم. گفتند:« دو نفر دیگر باید تأیید کنند. چند روز بعد شخصی از بنیاد تماس گرفت و اصرار داشت که قضیه شهادت حسن را مجدداً بررسی کنم. ظاهراً خانواده اش قبول نکرده بودند. دوباره به بنیاد مراجعه و اعلام کردم که حاضرم سه فرم را خودم به تنهایی پر کنم.

اصرارم را که دیدند، فرم ها را در اختیارم گذاشتند. چند روز بعد، والدین این شهید عزیز درب منزلمان آمدند و خواهش کردند که بگویم این موضوع واقعیت ندارد. اصرار می کردند که من بگویم احتمال اسارت ایشان هم هست.

نمیدانستم وظیفه ام چیست؟ مرحوم پدرم آنها را به منزلمان دعوت کرد و من با مقدمه چینی طولانی ما وقع را برایشان گفتم. لحظات جانکاه و دردآوری بود ولی نمی خواستم آنها را چشم انتظار نگه دارم خدا رحمتشان کند

 

شهید محمدحسن لایقی ، متولد ۱۳۴۸ در مورخ ۴ درماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش برای همیشه در آب های اروند جاویدالاثر شد. مزار یادبود این شهید والامقام در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

راوی: حمید مجدی نسب

برگرفته از کتاب «یاران سیدجمشید» نوشته حاج مصطفی آهوزاده

‫۴ دیدگاه ها

  1. ۱.این سطر ها را زمانی می خونم که تیم الاتحاد عربستان به دلیل وجود تندیس حاج قاسم در ورودی ورزشگاه با تیم سپاهان بازی نکرد..
    ۲.یک‌لحظه تصورش برام کابوسه.تنهایی جلوی بعثی ها،
    جدا گذاشتن زخمی ها،التماس مجروحی که نگران مد آبه،دیدن این همه شهید تو آب،مجروحایی که اروند داره اونا رو‌با خودش میبره، حال خانواده شهید وقتی نمیخوان باور کنن جوونوشون رو‌نمیبینن،
    ۳.راستی احتمالا بازی سه هیچ‌به نفع الاتحاد اعلام میشه و احتمالا فردا شب الاهلی هم با نساجی بازی نمیکنه و احتمالا امروز برای جوان ایرانی هیچ غمی بالاتر از این نیست….
    این پرانتز هم برای ۴و۵…و تا بی نهایت باز میزارم(

  2. دیدن عکس شهدا
    خوندن خاطراتشون
    هم تلخ هم شیرین
    حس غریبی به آدم دست میده
    شکرخدا در انبوه گرههای تلگرام و ایتا و…
    جایی هست برای به خودم اومدن
    وبعد خوابیدن…
    شهادت واژه ی غریبیه
    آرزویی که برای من یکی آرزو موند

    با این همه گناه،خدایا مرا بُکُش
    پایان من،دگر به شهادت نمیرسد…

    دوست داشتم ادامه دهنده راه عموی شهیدم باشم ولی….ولی…افسوس و صد افسوس
    باختم عجیب هم باختم قافیه رو…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا