تاریخ‌نگاری

آن سیزدهِ تلخ . اتفاقی که دزفول را عزادار کرد

به بهانه ی یادی از 9 شهید حادثه انفجار مین در جبهه صالح مُشطَط ( شهدا)

آن سیزدهِ تلخ . اتفاقی که دزفول را عزادار کرد

به بهانه ی یادی از ۹ شهید حادثه انفجار مین در جبهه صالح مُشطَط ( شهدا)

 

۱۲ فروردین ۱۳۶۰. روز جمهوری اسلامی. مردم در شهر در شور برگزاری مراسم این روز بزرگ هستند، اما آنها کمی آن طرف تر از شهر ، در جبهه ی صالح مُشَطط مشغول حراست از حریم شهرند.

هم خسته هستند و هم خوشحال ، اما لبخندی که در پهنای چهره شان تکثیر شده است، پرده ای است که مانع می شود کسی از خستگی شان بویی ببرد.

عجب حالی از دشمن گرفته شود وقتی ببیند این همه مین را بچه ها از اطراف جبهه صالح مشطط برداشته اند و  یک جورهایی به غنیمت گرفته اند تا بعدها زیر پای خودشان و تانک هایشان بترکانند.

شاید از اول جنگ تا حالا کمتر اتفاق افتاده باشد که ظرف یک روز این همه مین خنثی و جمع آوری کرده باشند. چیزی قریب به پانصد مین.  

این تصویر با تمام کهنگی اش ، تنها تصویر باقیمانده از بچه هاست

کلکسیونی از انواع مین های دشمن را عقب ماشین خرمن کرده اند و سرزنده و خوشحال به حاصل دسترنجشان نگاه می کنند.

خودشان هم می پرند بالا و می نشینند عقب ماشین. روبروی خرمنی از مین های خنثی شده. دستها را می برند پشت سر و به میله های تویوتا محکم می چسبند و نگاهشان را گره می زنند به قیافه های خسته و پر از گرد و غبار همدیگر. ماشین راه می افتد در آن جاده ای که خمپاره های دشمن شخمش زده اند و پر است از چاله های چاه مانند.

نسیم خوش عطر بهاری، عطر مست کننده ای دارد. نسیم دنبال راهی است که بپیچد لابلای موهایشان و  متبرک شود با خاک های نشسته بر سر و صورتشان و بخندد هم آهنگ لبخندشان که ناگهان همه چیز تیره و تار می شود.

یکی از مین های عقب ماشین منفجر می شود و باقی ماجرا که دیگر نیازی به توصیف و تفسیر ندارد. می خواهم بگویم جهنمی می شود آنجا ، اما می بینم واژه ی جهنم را نباید برای بهشتی که پیش روی بچه ها باز شده است ، به کار ببرم.

آتشی به پا می شود، چون آتشی که برای ابراهیم آماده شده بود، با این تفاوت که آن آتش بر ابراهیم گلستان شد ، اما این آتش گلستانِ شهر را همه به آتش کشید و گل ها را هم تکه پاره کرد و هم سوزاند.

و وقتی خبر در شهر پیچید، شهر در گریه نشست .

آن سال« ۱۳ به در » برای مردم دزفول معنایی نداشت ، اما برای آن «نُه نفر» عجب «سیزده ی» بود. یک سیزدهِ بی تکرار. «سیزده »ی که از زمین آنان را به در می برد و مهمان آسمان می کرد.

چه «سیزده» تلخی بود آن سال برای مردم و چه «سیزده» شیرینی برای آن نُه نفر.

«سیدعباس علم الهداییِ» ۱۹ ساله ، «حسن ژاله» ی ۱۸ ساله،  «سید منصور حجازیِ» ۱۷ ساله و «عبدالرضا یوسف زاده» ی  ۱۶ ساله بر شانه هایی لرزان اما استوار رفیقانشان به سمت شهید آباد دزفول می رفتند و «عبدالحمید سپهرجو» ی ۲۲ ساله ، «علی مکارم مسجدی» ۲۱ ساله ، «محسن سلمان» خاکسار ۱۷ ساله و «عبدالعلی نوروزی نو زارعِ» ۱۹ ساله برشانه های شهر ، می رفتند سمت بهشت علی و «محمود حسین نژادِ» ۱۶ ساله ، سیزده اش را در سرسبزی گلزار «اسحاق ابراهیم » مهمان بود. کِنار آن درخت کُنارِ سرسبزی که هنوز استوار ایستاده است.

چه سیزده تلخی بود. . . آن  سیزدهِ منهای نُه!

شهدای حادثه انفجار مین در ۱۲ فروردین ماه ۱۳۶۰

 

 

 

 

  

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا