بالانویس۱:
رسم است وقتی جشن تولد میگیرند برای کسی، مهمانان برایش هدیه می برند. هدیه ی شما برای الف دزفول، باشد همان پیام هایی که در قسمت نظرات وبلاگ ثبت می کنید.
بالانویس۲:
جشن تولد «الف دزفول» هم مثل زندگی شهدا ساده است. همین چند خط دلنوشته و همین چند نظری که می گذارید و مگر جشن تولد فقط به کیک و شربت و چای و نقل و نباتش جشن تولد می شود؟ جشن تولد بهانه ای برای دورهم بودن است. همه تان دعوتید به این جشن ساده ی خودمانی. خوش آمدید. اما ای کاش شهدا هم آمده باشند! چرا که شش دانگ الف دزفول بنام شهداست.
«الف دزفول» پنج ساله شد
به بهانه ی پنجمین سالروز تولد پنجره ی مجازی الف دزفول
چقدر روزگار سریع می گذرد و شهید بیدخ چقدر زیبا این عبور عمر را توصیف کرد که : «شبیه رودی که به دریا می پیوندد»
«الف دزفول» عزیزم
از آن روزی که پنجره ای شدی برایم رو به شهدا، تا از لابلای رنگارنگ فریبنده دنیای اطرافم به دنیای ساده و با صفای شهدا سرک بکشم و اندکی تنفس کنم از رایحه دل انگیز عطرآسمانیشان ، پنج سال گذشت.
و در این پنج سال چه فراز و نشیب هایی که بر من نگذشت. از تشویق ها و تشکرها و دعاهایی که از لطف شهدا، مردم عزیز نثارم کردند و تا ابد شرمنده شان خواهم بود و از توهین ها و تحقیر ها و تهدیدهای آنان که واژه ی واژه ی الف دزفول را تهدیدی بر ثبات میزشان و مقامشان دیدند و جز آزار و اذیت ثمری نداشتند و من همه شان را به خدا واگذار کردم.
اما خوب می دانم که قدم در راه شهدا گذاشتن سختی دارد و باید صبور بود و یقین دارم که اگر دعای خیر شهدا نبود، بارها زمین خورده بودم.
«الف دزفول» عزیزم
هر تصویرت را با ذره ذره وجودم ساختم. وضو گرفتم و نوشتم و با نگارش واژه واژه ات گریستم و شاید دیگران هم پی برده باشند که من تو را قلم نمی زنم و این تویی که مرا رقم می زنی.
این تویی که هر بار نسیم کرامت شهیدی را از خانه ی قلبم عبور می دهی تا گرد فراموشی را پاک کند و نگذارد سینه ام غبار بی تفاوتی و بی خیالی بگیرد.
این تویی که در این وانفسای دنیای اطراف، امید هستی برای بودن و نفس کشیدنم و تحمل دنیایی که هیچ دلخوشی و دلبستگی برایم ندارد.
دوستت دارم. خیلی و وقتی می گویم خیلی، تو تمام خیلی های عالم را بریز روی هم ، تا برسی به خیلی من.
پنج سال با تو زندگی کردم و ثانیه هایم با تو گره خورد. اشک هایم و لبخندهایم.
«الف دزفول» عزیزم
همدم تنهایی های من، ای واژه واژه ات تفسیر بغض های رسوب شده در گلو و دغدغههایی که پریشانم کرده است، ای زیباترین پنجره ی زندگی من رو به شهدا، با من بمان و بگذار این رفاقت را فقط خاک بهم بزند.
«الف دزفول!» من به تو محتاجم وحالا همه حیرانند که چگونه می شود به واژه هایی که به ظاهر خودم نقش میدهم، محتاج باشم ؟ و این همان رمز و راز بین من و توست که تا ابد سربسته و سربه مهر خواهد ماند.
«الف دزفول»! دوستت دارم. به اندازه ی بی اندازه.
همیشه پنجره باش برایم. رو به شهدا! در روزگاری که میز و مقام و مال خیلی ها را دارد به سمت بیراهه میبرد.
دستم را بگیر تا به اتکای تو و به اتکای شهدایی که آیینه ی یادشان شده ای به بیراهه نروم که عاقبت بخیری، بهترین سرنوشت و بهترین دعاست اگر مستجاب شود.
لحظه لحظه یاری ام کن تا به عشق شهدا قدم بردارم.
خدا را چه دیده ای، شاید زیباترین اتفاق عالم رقم خورد و آن موعود سفر کرده برگشت.
خدا را چه دیده ای! شاید این بی لیاقت هم روزی لیاقت پیدا کرد.
دستم را به برکت شهدا بگیر.
« الف دزفول » عزیزم
تا نفس می کشم ، نمی گذارم نفست قطع شود.
«پنج سالگی» ات مبارک الف دزفول!
با من بمان، تا همیشه! تا روزی که شاید من هم . . . .
تولدت مبارک «الف دزفول»