تاریخ‌نگاریدل‌نوشته‌ها

سعادتی از «سَعد»

روایت  آرامشی که به لطف شهید می شود تجربه کرد

سعادتی از «سَعد»

روایت  آرامشی که به لطف شهید می شود تجربه کرد

 

 درب سردخانه با آن صدای وحشتناکش باز می شود و سوز سرمایش ، سمباده می کشد روی صورتم. با «علی» می روم داخل و همان تصویر تکراری و هولناک، پیش چشم هایم نقش می بندد. تعدادی درب آهنی بزرگ که روی هر کدامشان یک کارت صورتی رنگ است و  نام و نشان مستأجر چند ساعته اش را نشان می دهد.

علی، مستقیم می رود سمت یکی از درها و همین که در باز می شود، احساس می کنم کل آن هول و پریشانی و خوف از بین می رود. انگار کن که در تاریکی محض چراغی روشن شود یا اینکه در اوج غربت چشمانت بیفتد به یک آشنای دور. یا اینکه هنگامی که دارد نفست قطع می شود ، یک نسیم ملایم تمام وجودت را محاصره کند.

پیکر کفن پوش «شهید سعد» در آرامش محض ، جلوه می کند پیش رویم و انگار نه انگار که اینجا آخرین نقطه ی زمین است و خط پایانی که همه مان روزی در اوج وحشت تجربه اش خواهیم کرد.

حسی به من می گوید، این آرامشی را که من با دیدن این پاره ی ماه دارم تجربه می کنم، حتی اموات خوابیده در این مسافرخانه ی تنگ و تاریک هم حس می کنند. حسی به من می گوید ، سعادتی نصیب این اموات شده است که حتی چند ساعتی را با یک شهید همسایه باشند و نور بگیرند از نورانیتش.

عجیب قصه ای است «شهادت» و عجیب داستانی دارد «شهید». تمام وعده های خدا را می شود حس کرد در این آرامشی که شهید دارد و در این آرامشی که در شعاع حضور شهید قابل درک است.

عجیب قصه ای است شهادت و عجیب داستانی دارد شهید و تو هر چه هم که با چشم و دلت بگردی، ذره ای خوف و حزن را نمی توانی در این شعاع آرامش پیدا کنی. نه در شهیدی که روبه رویت آرام گرفته است و نه در فضای دهشتناکی که امروز به اختیار و فردا به اجبار و در اوج هول و هراس و وحشت تجربه اش خواهی کرد و «دیر و زود دارد و سوخت و سوز ندارد».

و حرف امروزم همین «آرامش» است. آرامشی که شهید تزریق می کند به وجودت. آرامشی که هولناکترین نقطه ی زمین هم برایت هول و هراسی ندارد و تو به چشم می بینی تفسیر حرف حرفِ کلام وحی را که «فَرِحِینَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ وَیَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِینَ لَمْ یَلْحَقُوا بِهِم مِّنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ»  و به عینه می بینی «بَلَى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِندَ رَبِّهِ وَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ»  و باز هم تأکید من روی همین خوف نداشتن است. روی همین آرامش ، روی همین « وَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ » و آنقدر این خوف نداشتن حقیقی است که خوف تو را هم از بین می برد، وقتی در شعاع حضورش قرار می گیری.

پیکر «عادل سعد » را می بریم در اتاق کناری. باید تابوت را برای مراسم تشییع آماده کنیم. «علی» انتخاب شده ی شهداست برای تزئین زیباترین و گرانبهاترین هدیه هایی که تقدیم می شوند به بزرگترین و مهربان ترین معشوق.

علی، درب تابوت را می گذارد و  تو گمان نکن که ماهِ مانده در تابوت خسوف خواهد کرد با این کار! نه! من همان آرامش قبلی را دارم. همان حسی که تداومش حالم را دارد خوب و خوب تر می کند. همان حسی که نمی شود در قالب واژه بیاورم .

اینجا «علی» استادکار است و من شاگرد و وردستش و  او می گوید و من اجرا می کنم  و چه لذتی دارد، شاگردِ استاد باشی در چنین پیشه ای. کاری که اولین بار است دارم تجربه اش می کنم و تا همیشه تصویرش و خاطره اش برایم به یادگار خواهد ماند.

اول باید در پرچم سه رنگ پیچید این تابوت چوبی را  و من دستم را می گذارم روی تابوت و می گویم، چوب ها هم تقدیر و سرنوشتشان متفاوت است. یکی در کنج صحرا طعمه ی آتش می شود و یکی طعمه ی موریانه، اما چه خوش تقدیری دارد چوبی که خدا سرنوشتش را در تابوت شهید بودن رقم زده است.

چوبه ی تابوت که پرچم پیچ می شود، روبرویم همان تصویری شکل می گیرد که دلم بدجوری حساسیت دارد به آن. «تابوت سه رنگ» و من هیچوقت تا کنون اینقدر از نزدیک در شعاع تابوت سه رنگ نبوده ام و اینقدر دستهایم لمس نکرده است ضریح سه رنگ را. اما نمی دانم چرا دلم آن حال همیشگی اش را ندارد. نه بغض دارم و نه اشک. آرام تر از همیشه دارم گل می زنم به تابوت و شاید سرمستی از اولین تجربه ام  در تزئین تابوت در این ثانیه های تکرار نشدنی است که این حال غریب را موج موج بر ساحل دلم می آورد.

مدام با خودم می گویم : این همان تابوتی است که دقایقی دیگر بر امواج دستها شناور می شود و تو برای اینکه دستت را به آن برسانی و زمزمه کنی با مسافر خوابیده در آن، باید خودت را بیندازی بین دریای مواج مردم. به دلم نهیب می زنم، اما انگار نه انگار. حال دلم را نمی فهمم. اصلاً زبانم به زمزمه ی با «عادل» در دهان نمی چرخد و من در حیرت این حال غریب می مانم.

شاید تلفیق سرخوشی ام از توفیقی که دارم و آرامشی که «عادل» دارد در فضا می گستراند، این حال غریب را به من داده است. حسی که تازگی دارد برایم و تا کنون هیچ جای عالم نداشته ام و اکنون در این اتاق کوچک، حال و هوای دلم را خوب کرده است.

علی می گوید:«عکس ها را بگذار مرحله ی آخر، فعلا گل ها را بچسبان» و من از استاد اطاعت می کنم. دو شاخه مریم و یک شاخه رز به ترتیب تا کل طول تابوت گلباران شود و می رسم به آخرین مرحله.

عکس «شهید عادل سعد» را برمی دارم و می چسبانم به تابوت و اینجاست که چشمم گره می خورد به چشم های شهید که دارد نگاهم می کند. او نگاه می کند و من نگاه می کنم و من انگار سالهاست که او را می شناسم با اینکه حتی یک بار هم ندیده ام او را و این خصوصیت همه ی شهداست که با اینکه آنها را ندیده ای ، از هر آشنایی برایت آشناترند.

همینطور که چشم هایم را گره زده ام به نگاه عادل و او دارد لبخند می زند برایم، میگویم:«دعا کن ماهم عاقبت بخیر شویم. همین»

و هنوز جمله ام تمام نشده است، صدای بلندگوها به گوش می رسد و در اتاق باز می شود و رفقای عادل آشفته تر از همیشه می آیند توی اتاق و خودشان را می اندازند روی تابوت.

و من هنوز مبهوت حال غریب خودم و حال پریشان آنانم که تابوت را برمی دارند و می گذارند روی شانه و به یکباره انگار دنیا روی دلم آوار می شود.

آن تصویر همیشگی. «تابوت سه رنگ» . تابوت سه رنگی که روی شانه می رود و من نگاه می کنم از دور و یکباره بغضم می شکند و آن حس و حالی سراغم می آید که دیگر غریب نیست برایم. هر چه تابوت دورتر می شود، حال و روز من بیشتر به هم می ریزد. حس می کنم باید بدوم دنبال تابوت.

پرده ی اشک تصاویر را تار می کند برایم. تابوت عادل را می گذارند توی آمبولانس و  آمبولانس چقدر سریع محو می شود در افق و من دیوانه وار نگاه می کنم به جاده ای که آمبولانس در آن کوچک و کوچکتر می شود. نگاه می کنم به خودم که هنوز یک شاخه گل توی دستم مانده است. به این اتاق خالی که من و علی و عادل دوساعتی کنار هم بودیم و چه ثانیه های غریبی گذشت بر من.

کنج اتاق می نشینم و زار زار گریه می کنم.  شاخ و برگ های گل ها کف اتاق افتاده است. اتاق دیگر آن آرامش قبلی را ندارد. دیگر آن حسی که حالم را خوب می کرد وجود ندارد.

چه آرامشی بود و چه حس و حالی. طراوتی که جز در جوار شهید نمی شود احساسش کرد و آرامشی که نظیر ندارد و من تازه متوجه می شوم که چرا وقتی تلاطم دنیا به سراغم می آید، تنها جایی که آرامم می کند شهید آباد است و قرار گرفتن در مغناطیس حضور آن همه شهید.

از اتاق می زنم بیرون. چشمم دوباره می افتد به درب بزرگ سردخانه که باز شده است تا مرده ای را ببرند برای غسل. چقدر وحشتناک است این نقطه از زمین. نقطه ای که وقتی عادل بود، وحشت و خوفی نداشت.

می روم سمت ماشین. اشک امانم را بریده است. باید خودم را دوباره برسانم به عادل. هنوز فرصت هست که در شعاع حضورش آرامش بگیرم. راه می افتم اما هنوز دلم سرمست آن حس و حالی است که در آن اتاق داشتم. حس و حالی غریب که هدیه ی عادل بود و شاید حس کردن قطره ای از دریای « وَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ »

می روم تا دوباره خودم را برسانم به عادل. شاید بشود در امواج خروشان جمعیت دستم را به چوبه ی تابوت برسانم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا