خاطره شهدا
موضوعات داغ

آن چشم های شیشه ای(قسمت دوم )

روایت هایی از معلم شهید عبدالرضا شریفی پور

آن چشم های شیشه ای

روایت هایی از معلم شهید عبدالرضا شریفی پور

قسمت دوم

ترکش

پایش را که به خط گذاشت به او گفتم: تو هم می خوری؟

پرسید: چی؟

گفتم ترکش یا تیر فرقی نمی کند!

گفت خب معلومه که همه می خوریم ، جبهه است و فاصله ما با دشمن دو سه کیلومتر.

گفتم همه خیر ، فقط تو می خوری !

با تعجب گفت: سید علم غیب داری!؟

گفتم نه اما شما سومین فرمانده دسته ای هستی در این شرایط و وضعیت اینجا آمدی. دو تا رفیق قبلی شما، حسین انجیری ، ترکش خوردند و رفتند عقب ، لابد تو سومین نفر خواهی بود!

عبدالرضا با خنده گفت: بفرما اینجا ترکش ها فقط دنبال فرمانده دسته می گردند!

نمیدانم چرا با قاطعیت گفتم: بله!

توی منطقه کوشک پدافند بودیم دسته ما از گردان بلال تامین نیروهای مهندسی رزمی بودند که قصد داشتند زیر آتش شدید دشمن خاکریز را چند کیلومتر جلوتر ببرند.

آن روز که این کل کل را با عبدالرضا شریفی داشتم تا غروب خبری از تیر و ترکش نبود. البته دشمن خوب بچه‌های ما را شناخته بود. موقع نماز و اذان که بچه‌ها برای گرفتن وضو بیرون می آمدند، شلیک می کرد .

بالاخره حادثه رخ داد و حاج عبدالرضا تا پایش را از سنگر بیرون گذاشت، خمپاره ای جلویش خورد و او را نقش زمین کرد!

بالای سرش رفتم در حالی که روی برانکارد بود، گفتم دیدی درست می گفتم؟! لبخند زنان گفت: نکند سید تو با آنهایی…

راوی: سید حسین آذرنگ

 

 

آن روزهای سخت

وقتی برای یک راه رفتن ساده تا مچ پا توی شنزار بروی؛ وقتی خبری از خورد و خوراک روزهای عملیات نباشد؛ وقتی سرمای طاقت فرسای جنوب، گوشه سنگر مچاله ات کند؛ وقتی…

معلوم است به مرخصی که می روی دیگر به جبهه بر نمی گردی و بچه های توی خط مجبور هستند به جای دو ساعت نگهبانی سه چهار ساعت پست بدهند و به جای دو نفر در یک سنگر ، تنهایی نگهبان باشند و سنگر ها را یکی در میان پر کنند.

بیچاره پاسبخش که مجبور است تمام این مسیر طولانی را تک نفره سرکشی کند. در این صورت اگر حواست جمع نباشد، ناگهان گشتی ها و نفوذی های دشمن توی تاریکی جلویت سبز می شوند.

این حکایت روزهای حضور ما در جبهه پدافندی کوشک و طلاییه بود در سال ۶۲ . حاج عبدالرضا آن زمان فرمانده دسته ما بود؛ دسته ای که از تعداد سی نفر نیروی آن، فقط ده دوازده نفر آنها باقیمانده و بقیه به مرخصی رفته بودند.

با این که نیرو کم بود، اما حاج عبدالرضا مخالفتی با مرخصی بچه‌ها نداشت و سعی می کرد به اشکال مختلف زمینه حضور بچه‌ها در منطقه را جذاب تر کند.

گاهی با تشکیل جلسات قرآن و مباحث دینی ، گاهی با ساخت نمازخانه ای شکیل برای مراسم و گاهی با دورهمی های صمیمانه.

خودش خاضعانه کار نگهبانی و نظافت نماز خانه را بر عهده می گرفت و به جای بچه‌هایی که مرخصی می رفتند نگهبانی می داد.

راوی : غلامرضا گوهری

 

حقوق

در سال ۱۳۶۴ با توجه به شرایط کاری خود که دانشجوی تربیت معلم بود  و از طرفی در جبهه های نبرد حق علیه باطل می جنگید ، نامه ای به فرماندهی سپاه پاسداران ارسال کرد که مضمون نامه فوق العاده در خور تامل و تفکر بود. این نامه توسط شهید فضل الله محلاتی نماینده ولی فقیه در سپاه پاسداران پاسخ داده شد که نامه و پاسخ آن به شرح زیر است :

 

 بسم‌الله الرحمن الرحیم

خدمت فرماندهی محترم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

سلام علیکم

اینجانب محمدرضا شریفی پور، دانشجوی تربیت معلم شهید مدنی شهرستان قم بنا به صلاحیتی که برادران سپاه هم از جهت مسایل شرعیه و اداری دارند، سوالی در رابطه به حقوق برادران بسیج را جهت جویای جوابش به این ارگان محترم می نویسم. امید است که انشاءالله با توجه به حجم کاری شما جواب آن را برایم ارسال دارید.

برادرانی که در جبهه بوده و در تربیت معلم به آنها کمک هزینه داده می شود، در ضمن حقوق برادران بسیج نیز داده می شود و این برادران از طریق بسیج اعزام می شوند و در حقیقت دو حقوق از دولت جمهوری اسلامی دریافت می دارند. تکلیف اینها چیست؟

ضمنا از طرف ریاست تربیت معلم مرکز گفته شده است که اضافه بر حقوق بسیج می بایست کمک هزینه تربیت معلم را هم تحویل گیرند و بنده به خاطر اینکه هم از نظر شرعی و هم از نظر اداری نظر شما پاسداران اسلام را صلاح می دانم لطفا جوابش را حتما برایم بفرستید تا تکلیفم روشن شود که آیا این پول حلال است و یا کدام یک از این پول ها را باید گرفت.

به امید ارسال جواب نامه و با امید پیروزی رزمندگان اسلام

اجرکم علی الله/ دعاگوی شما ـ محمد رضا شریفی پور

 

شهید فضل الله محلاتی نماینده امام در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پاسخ نامه می نویسد:

بسمه تعالی

ضوابط قانونی در سپاه باید عمل شود و آن حکم شرعی است از پرسنلی سوال شود.

فضل الله محلاتی ۱/۲/۶۴

 

 

آقا معلم

دو ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که برای اعزام نیروی کربلای چهار فراخوان دادند. عبدالرضا معلم دینی و عربی پایه های اول تا سوم مدرسه راهنمایی شهید نظری روستای کهنک دزفول بود. اصرار داشت تا در عملیات شرکت کند، ولی مدیر مدرسه اجازه نمی داد. می گفت تو بروی کسی نیست کلاس را اداره کند. من و عبدالرضا یک جورایی حضور در گروهان فتح را بین خود تقسیم کرده بودیم. یک نوبت من ، یک نوبت او!

توی ماموریت قبلی یعنی پدافندی فاو من مجروح شدم. حالا فرصت برای او فراهم شده بود، اما این بار مدرسه مانعش می شد. سراغم آمد و از من خواست مدتی را که در جبهه است، به جای او مدرسه بروم و تدریس کنم. به اداره آموزش و پرورش رفتیم بعد از صحبت های انجام شده، عبدالرضا موافقت مسئولین را گرفت.

برای آشنایی با شیوه تدریس و آشنایی با دانش آموزان با او سرکلاس رفتم و کتاب های مربوط را تحویلم داد و راهی جبهه شد.

نمیدانم در این ماه با دانش آموزان چگونه برخورد کرده بود که این قدر به او علاقه پیدا کرده بودند.

راوی: زنده یاد حاج ناصر اسدمسجدی

 

 

آخرین دیدار

تازه از اهواز به خانه پدری رسیده بودم. عبدالرضا و دخترش را دیدم. عذرا لباس زیبایی به تن داشت و کلاه گرد قشنگی هم سرش کرده بود. شصتم خبر دار شد که عبدالرضا باز می خواهد جبهه برود به خصوص این که نشانه هایی از اعزام نیرو توی شهر پیدا بود.

عبدالرضا که انگار تلاش می کرد تمام اضطراب خود را پشت چهره خندانش پنهان کند، اما مثل همیشه موفق نبود. آمده بود برای خداحافظی، چیزی نگفتم، یعنی فایده ای نداشت! او قبل از اینکه معلم باشد یک فرمانده بود و باید سراغ نیروهایش می رفت.

چند شب بعد خواب وحشتناکی دیدم و بیدار شدم چیزی از موضوع خواب یادم نیامد اما حسابی دلواپس عبدالرضا شدم. این تنها باری بود که دوست نداشتم صدای مارش عملیات را بشنوم!

چیزی توی دلم می گفت این صدای مارش پیروزی نیست، این مارش نظامی برای شهادت عبدالرضاست.

فردایش توی اتوبوس به سمت اهواز دلواپسی ام تبدیل به دلشوره شد و هر لحظه احساس می کردم که الان رادیو برنامه های عادی خود را قطع کرده و صدای مارش پخش می کند.

چقدر دعا کردم که این اتفاق نیفتد اما تصور بیهوده ای بود. رادیو شروع به پخش مارش کرد و بند دلم برید و من هرگز نتوانستم جلوی تقدیر را بگیرم…

راوی : مصطفی شریفی برادر شهید

حق الناس

فرمانده گروهان بود و تلاش می کرد از لحاظ نظم در هیات یک فرمانده باشد. بند پوتین هایش را تا سوراخ آخر می بست و منظم بود تا راحت بتواند نیروهایش را فرماندهی کند؛ اما برای من یک معلم بود. با اینکه چند سالی از من کوچک تر بود، دوست داشتم معلمم باشد تا فرمانده.

قبل از عملیات کربلای چهار زمانی که توی خانه های گلی روستای اروندکنار بودیم، یک روز خواستم میخی به دیوار بکوبم تا لباس هایم را آویزان کنم؛ اما مانع شد و دستم را گرفت و پرسید از صاحب منزل اجازه گرفته ای ؟!

گفتم صاحب خانه کجا بود؟ مگر تضمینی هست این خانه تا چند روز دیگر که عملیات می شود چیزی ازش بماند یا نه؟!

عبدالرضا گفت: « من کاری به فردا ندارم! امروز که هستیم حق نداریم دست به وسایل این خانه بزنیم! حق الناس است!»

وقتی چیزی می گفت نه بعنوان فرمانده که بعنوان یک معلم از او می پذیرفتم…

راوی: حسین خیلا پور

 

پایان قسمت دوم

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا