خاطره شهدا
موضوعات داغ

مگر می شود شفاعت نکنم؟

روایت پیامی از  سیدمجتبی پس از شهادت و شرطی که  سید برای شفاعت رفقایش گذاشت

بالانویس:

این خاطره برای اولین بار منتشر می شود.

خبر شهادت سیدمجتبی، مانند یک زلزله­ ی چند ریشتری دزفول را تکان داده بود. کوچه به کوچه و گوشه به گوشه­ ی شهر حرف سیدمجتبی بود. پیامک­ ها، شبکه­ های اجتماعی، در و دیوار شهر، همه و همه را سید تسخیر کرده بود. مراسم وداع با سید هم پایان گرفته بود و وعده بر این بود که فردا صبح، همزمان با سالروز شهادت امام رضا(ع)، پیکر سید بر شانه­ های ماتم گرفته­ ی شهر، جاری و ساری شود به سمت شهیدآباد. همان بهشت کوچکی که سال­های سال، شبانه در لابلای ردیف­ های خاک گرفته­ اش قدم ­زده و نجوا ­کرده بود و حالا خودش قرار بود، بر آمار شهدای آن قطعه، یکی بیفزاید و آرام بگیرد در کنار آنان که سال­های سال است در جوار قرب الهی به آرامشی دست نیافتنی رسیده ­اند.

از اهواز آمده بودم دزفول، اما بی­تابی و التهابی که وجود گُرگرفته­ام را احاطه­ کرده بود، آرام شدنی نبود. دو قدم می­ رفتم سمت خانه و یک قدم برمی­ گشتم. اصلاً حال و حوصله­ ی خانه رفتن و خوابیدن را نداشتم. همین­طور بی­ هدف در خیابان­های شهر می­ چرخیدم و چشم در چشم تصاویر سیدمجتبی، پشت فرمان اشک می­ ریختم. دلم آرام شدنی نبود. راهی شهیدآباد شدم.

در همان چند قدم اول، در ورودی مزار شهدا، چشمم افتاد به تپه­ ی کوچکی از خاک و یقین کردم که باید مزار سیدمجتبی باشد. برای آرام شدن رفته بودم شهیدآباد، اما با دیدن این صحنه، آتش درونم شعله کشید و شعله ­ورتر شد و چه خیال باطلی بود که گمان کردم شهیدآباد آمدن، برایم آب بر آتش می­شود!

گریه­ ی بی صدایم که فقط اشک­ها رسوایش می­ کردند، تبدیل شد به هق هق! همین طور که جلوتر می­ رفتم بیشتر صدای گریه ­ام بلند می شد. جلوتر رفتم تا رسیدم کنار مزار. مدت­ ها بود که زمین قطعه ­ی دو، شکافته نشده بود و سیدمجتبی آمده بود تا رکورد و رخوت و سکون آنجا را به هم بریزد. سرم را کمی بالاتر آوردم و چشمم افتاد به خانه­ ی تنگ وکوچکی که قرار بود، فردا به مساحت بهشت برای سیدمجتبی وسعت یابد. چند جوان و نوجوان هم آنجا بودند که حال و روزی بهتر از من نداشتند.

زنگ زدم به محمدباقر! محمدباقر رفیق فابریک سید بود و خدا می­ دانست و دلش. حالا توی این هیر و ویری معلوم نبود او چه حال و روزی دارد. چندین بار تماس گرفتم تا توانستم حوالی ساعت ۲ بامداد پیدایش کنم. با هم نشستیم کنار مزارخالی سید! هنوز چند ساعتی مانده بود که این خاک، با حضور سید سربلند شود و عزت بگیرد.

محمدباقر که آمد، با هم سفره ­ی دلهایمان را گشودیم کنار همان تپه­ ی کوچک خاک و قبری که طبق وصیت سید، پایین پای مزار داییش­ آماده کرده بودند.

گفتیم و گفتیم تا محمدباقر رسید به قصه­ ی گفتگوهای آخرش با سید. زمانی که سید از سوریه تماس گرفته بود. محمدباقر گفت: «بهش گفتم: آقاسید! قول می­دی من و این بچه­ هایی که دارن این همه خدمت می­کنن در راه انقلاب و شهدا رو فراموش نکنی و شفاعتشون کنی؟! و سید درجواب گفت: محمد! مگه ممکنه من این بچه­ ها رو فراموش کنم! »

دیگر تاب گریستن هم نداشتم. رو کردم سمت محمدباقر و گفتم: «خوش به­ حالت که تو قول شفاعت گرفتی از سید!» و هر دو دوباره خیره شدیم به همان حفره! به همان لحد! همان آخرین خانه­ ی سیدمجتبی!

ساعت حدود چهار صبح را نشان می­داد که محمدباقر را رساندم و خودم هم رفتم خانه! لذت گرمایی که نرمی پتو در آن سرمای استخوان سوز به آدم می­ داد هم فکری به ­حال بی­قراری­ ام نمی­ کرد. سرم را گذاشتم کنار سجاده­ ی بی بی و خیره شدم به سقف اتاق.

چشم­ هایم خسته بودند. خسته ­تر از وجودم، اما خواب، بی­ خواب. همان طور که خیره شده بودم به سقف و هر از چندگاهی گرمای قطره ­اشکی گونه­ ام را قلقلک می­ داد، داشتم به حرف محمدباقر و گفتگویش باسیدمجتبی فکر می­ کردم! مدام این ابهام توی ذهنم رفت و آمد می­ کرد که چطور سیدمجتبی قول شفاعت همه­ ی بچه­ هایی را داده است که در مسیر ولایت و شهدا خدمت می­ کنند؟! مدام این قصه توی ذهنم رفت و آمد می­ کرد که چطور یک نفر می­ تواند آن همه آدم را شفاعت کند؟ در این فکر و خیال بودم که ناگهان حس کردم تمام قد روبروی قطعه شهدا ایستاده ­ام.

خواب بودن یا بین خواب و بیداری­ اش را هیچ گاه نفهمیدم، اما سید بود که با لباسی سراسر سفید و لبخند زنان و شاداب ایستاده بود کنار همان تپه­ ی خاک! از دور داشتم تماشایش می­ کردم. همان­طور که چشم توی چشمم انداخته بود گفت:« فکر کردی من که گفتم شفاعت می­کنم، خودم تنها می­ خوام این کار رو انجام بدم؟ فکر کردی من یه نفر می­ خوام همه بچه­ ها رو شفاعت کنم؟! » بعد دستانش را باز کرد و بالا آورد مثل حالتی که آدم ها می­ خواهند ادای پرواز کردن را دربیاوردند. دستانش را باز کرد، به گونه ­ای که حس کردم همه ­ی مزارهای قطعه­ ی دو ، پشت دستانش قرار گرفت و گفت: « این شهدا رو دیدی؟! من با همه­ ی اینا برای شفاعت هماهنگ کردم! شما از خط ولایت خارج نشید! شما راه ما را ادامه بدهید! فراموشمون نکنید! من با همه­ ی این بچه­ ها برای شفاعت هماهنگ کردم! همه­ مون میایم برا شفاعت!»

راوی: حمید

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا