خاطره شهدا

«شهادت» عجیب اتفاقی است و « دلِ مادر» اتفاقی عجیب تر!

روایت هایی از شهید امیر شاهوارپور و مادرش

«شهادت» عجیب اتفاقی است و « دلِ مادر» اتفاقی عجیب تر!

روایت هایی از شهید امیر شاهوارپور و مادرش

داشتم اسامی شهدای کربلای ۴ را زیر و رو می کردم تا از یک شاخ شمشاد دیگر بگویم. به امیر شاهوارپور رسیدم. خاطرات بازمانده از او را زیر رو کردم ، اما ماجرایی دلم را آتش زد که تصمیم گرفتم بجای امیر ، بیشتر از مادرش روایت کنم.

حالا کدام ماجرا دلم را زیر و رو کرد را قدری صبر کنید تا کم کم به آن برسیم.

قصه از اینجا شروع می شود که والدین شهید ، سه ـ چهار سال پیش با خبرنگار تسنیم مصاحبه می کنند و از امیرشهیدشان حرف می زنند.

مادر می گوید: «درسش خیلی خوب بود. دیپلمش را هم گرفت. قبل از جنگ سرپرست زندان شده بود و به امور زندانیان رسیدگی می‌کرد. در دانشگاه علوم پزشکی اهواز هم قبول شده بود ولی با شروع جنگ همه چیز را ول کرد و رفت جبهه»  

مادر می گوید: «پسرهایم هر وقت نیت می کردند بروند جبهه،  از زیر قرآن و با صلوات بدرقه‌شان می‌کردم. سه پسرم همزمان در منطقه‌ی عملیاتی بودند و هیچ وقت مانع حضورشان در جبهه نمی‌شدم. امیر همیشه آماده رفتن بود. یک بار با بچه‌ها مشغول بازی فوتبال است که وسط دو نیمه می بینند خبری از او نیست؛ ول کرده بود و راهی شده بود جبهه»

مادر از مفقود شدن امیرش می گوید. از ده سال چشم انتظاری اش تا روزی که در سرمای آذرماه سال ۷۵ ، استخوان های سوخته و پلاک پسرش را برایش آورده اند. از تیکه و کنایه هایی که از این و آن شنیده است که « پسرش مفقود است و چه بی خیال است» از اینکه از آتش درونش کسی خبر نداشته است. از اینکه در این سال ها تنها دلخوشی اش عکس های امیرش بوده است.

تا اینجا شاید قصه ی مشترک خیلی از مادران شهدا باشد. اما اتفاقی که پس از این رخ می دهد ، دل مرا آتش زد. بغض انداخت توی گلویم. اینکه اینجای ماجرا، مادر بلند می شود و می رود و بقچه ای می آورد. می گوید اینها وسایل امیرم است. سی و سه سال است که نگه شان داشته ام و مثل چشم هایم ازشان مراقبت می کنم.

 اول چفیه امیرش را پهن می کند و بعد وسیله ها را یکی یکی می بوسد و می بوید می گذارد روی چفیه.

این پیراهن و شلوارش است و فانسقه اش. این هم دفترچه ها و خودکارهایش. این شال و پیشانی بندش و پلاک هایش. این هم شانه و تسبیح و چراغ قوه و پول هایش.  فدایش شوم این هم قاشقش. حتی شامپو و خمیر دندان و مسواکش را هم نگه داشته ام.

به من حق بدهید اینجای ماجرا دیگر امیر را فراموش کنم و بغضم ترک بردارد. دلِ مادر است دیگر! دلی که نمونه و نظیرش را نمی شود پیدا کرد.

به من حق بدهید که تمام فکر و ذهنم برود دنبال اینکه «شهادت» عجب اتفاق غریبی است. علاوه بر اینکه به آدم ها عزت می دهد، حتی به اشیاء هم قُرب و قیمت می دهد. ارزش می دهد. کجای عالم یک قاشق ، یک خمیردندان نیمه استفاده شده، یک مسواک کهنه ، ته مانده ی یک ظرف شامپو، اینقدر ارزشمند می شود که ارزش زیارت پیدا می کند. ارزش بوسیدن. ارزش نگهداشتن و مراقبت مانند ارزشمندترین های زندگی آدم.

«شهادت» عجیب اتفاقی است و « دلِ مادر» اتفاقی عجیب تر!

یاد روایت « شرف المکان بالمکین» می افتم. اینکه این آدم ها هستند که به خاک ها، به خانه ها، به جایگاه ها ، به میزها ، به لباس ها و حتی به اشیاء ارزش می دهند ، نه اینکه میزها و خانه ها و جایگاه ها باشند که به آدم ها ارزش می دهند و چه خطایی مرتکب شده اند ، آنانکه عزیز بودنشان را مدیون میزشان هستند.

دوباره محو سفره ی که مادر امیر پهن کرده است می شوم. محو بغضی که در تصویر دیده نمی شود. محو وسعت دلی که با چشم سر نمی توان مساحتش را ادراک کرد.

سراسر بغض می شوم. حس می کنم آن تسبیح ، آن پیشانی بند ، آن شال سبز، آن دفترچه و حتی آن یادگارهای به ظاهر بی جان امیر دارند با من گریه می کنند.

 

بخشی از وصیتنامه شهید امیرشاهوارپور:

آن چه را که از شهیدان به جا مانده حرمت بدارید.چونکه به شهیدان ارج نهادن ، خود ، فوزی است عظیم. از آنها یاد کنید و راه آنها را که راه همگی شماست ادامه دهید.

هرچند که زندگی زنجیری بود بر پایمان ولی عشق خدا قویتر است.عشقی که دنیا را به تکان در می آورد و غرّش توپها و تانک ها را محو می کند و به جلو میرود و همیشه پیشتاز است.

 

شهید امیرشاهوارپور متولد ۱۳۴۳ در مورخ ۴ دیماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ به شهادت می رسد و پیکر پاک و مطهرش پس از ده سال در ۱۳ آذرماه ۱۳۷۵ پیدا و در گلزار شهدای صفی آباد شهرستان دزفول به خاک سپرده می شود.

روحش شاد و یادش گرامی باد

 

با تشکر از خبرگزاری تسنیم

نوشته های مشابه

‫۳ دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا