خاطره شهدا

یک گناه باورنکردنی

خاطره ای تاثیرگذار از شهید والامقام حمیدرضا مرساق

بالانویس:

این روایت رعایت حق الناس است از شهیدی شانزده ساله. آن ها که با خون این شهدا  دارند فرش قرمز می بافند برای زیر پایشان ، کمی تامل کنند. آنها که عملکردشان گره خورده است با حق الناس یک ملت ، کمی به خود بیایند.

یک گناه باورنکردنی

خاطره ای تاثیرگذار از شهید والامقام حمیدرضا مرساق

 

روزهای آخر سال ۶۰ است و بچه ها دارند آماده می شوند برای فتح الفتوحی که قرار است«فتح المبین» نام گیرد. حمیدرضا ، آرام و سربه زیر می آید سمت «محمدحاجی خلف » فرمانده دسته شان. ناراحتی از چهره اش می بارد. سر را بلند می کند و با صدایی غم گرفته لب باز می کند:

– «محمد! یه مشکل برام پیش اومده . یه گناهی کردم که نمی دونم چیکار باید بکنم. چطور باید حلالیت بطلبم ؟ چطوری باید جبران کنم»

محمد از یک طرف می خواهد به حمیدرضا کمک کند و از طرف دیگر دوست نداردکه حمید گناهش را به زبان بیاورد.

– نمی دونم چی بگم حمید ؟ من که نمی دونم  تو  . . .

حمید سخن محمد را قطع می کند :

– دیشب یه اتفاقی افتاد. ناخواسته بود. . . .

محمد خوب می داند که حمید اهل گناه نیست. اما بی قراری حمید نگرانش کرده است و از طرفی کنجکاو که چه گناهی می تواند حمید را اینچنین آشفته کرده باشد.

– چی شده حمید؟ اگه کاری از دست من بر میاد بگو .

چهره حمید از شدت التهاب گُر گرفته است و سرخ شدن صورتش کاملاً نمایان است و این نگرانی محمد را بیشتر می کند و حمید دوباره غمگین تر ادامه می دهد :

– محمد!  دیشب که رفتیم دعای کمیل . . .

محمد که انگار بی قرار تر از حمید شده است می زند توی حرف حمید.

– خب . . .  با هم بودیم که . . .

– آره . دعای کمیل خوبی بود. همه گریه می کردن.

ومحمد دوباره می پرد وسط حرف حمید

– آره خب. همه گریه کردن. ما هم گریه کردیم. این که چیز عجیب و غریبی نیست.

و حمید قصه اش را اینگونه ادامه می دهد که :

– کف سنگر رو با پتو فرش کرده بودن. گریه که می کردم، اشکام می ریخت روی پتو.

کنجکاوی محمد نمی گذارد حمید برسد به اصل ماجرایی که بی قرارش کرده است.

– خب ما هم اشکامون ریخت رو پتو ها . . . این که اشکال نداره.

محمد با چهره ای که مدام سرخ تر می شود از شدت شرم و البته این باربا صدایی بسیار آهسته می گوید:

– آخه خیلی اشک ریختم. پتو خیس شد. حالا اگه کسی روی اون پتو خوابیده باشه ، اذیت شده.

محمد هنوز منتظر است که حمید داستان گناه عجیب و غریبش را ادامه بدهد .

– همین؟

– آره همین. نمی دونم صاحب اون پتو کیه که برم ازش حلالیت بطلبم.

و محمد هاج و واج مانده است که جواب حمید را چه بدهد؟

زل می زند توی چشم های حمید و یقین پیدا می کند ، حمید قرار است جزء کبوتران فتح المبین باشد.

شهید حمیدرضا مرساق متولد ۱۳۴۴ در دومین روز فروردین ماه ۶۱ در عملیات فتح المبین آسمانی می شود و مزارمطهر ایشان در قطعه ۲ گلزار شهدای شهیدآباد دزفول ، زیارتگاه عاشقان است

راوی : آزاده سرافراز حاج محمد حاجی خلف (برگرفته از کتاب خاکریز پنهان )

بازنویسی : الف دزفول

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا