خاطره شهدا
موضوعات داغ

از خیاط خانه تا کوره پز خانه

روایت هایی از شهید نادر نظرزاده

از خیاط خانه تا کوره پز خانه

روایت هایی از شهید نادر نظرزاده

از خیاط خانه تا کوره پز خانه

نادر پسرعمه ام بودو باهم همسایه بودیم. ازکودکی به مغازه می رفتیم وکارمی کردیم و مثل اکثر بچه های آن دوره، کمک و مساعدتی در اقتصادخانواده داشتیم.

نــادر، به غیر ازکار در مغازه خیاطی ،  شاگرد بنا هم بود. درتابستانهای گرم وسوزان دزفول، به سختی کارمی کرد و عرق می ریخت.

یک روز نادر، به من گفت: « مسعود، فکرش راکه می کنم، می بینم با مزد شاگرد مغازه ای ، نمی توانم آنطوریکه باید و شاید، مشکل خانواده ام  را حل کنم. ️دراین فکرم که بروم و توی کوره آجرپزی هم کارکنم.

نادر، همیشه به فکرخانواده اش بود و باتوجه به سن کم، شب و روز زحمت می کشید و به همین خاطر، فقط تاکلاس چهارم درس خواند. بعد ازترک تحصیل،فرصتی برایش فراهم شد تا بیشتر به کارو تلاش بپردازد، ولی هنوز شوق و علاقه درس خواندن را داشت.لذا روز ها کار می کرد و بعدازظهرها، در کلاس های شبانه شرکت می کرد.

 

تک تیرانداز

باشروع جنگ تحمیلی،عضو بسیج مسجدامیرالمومنین شد. او درسن ۱۸سالگی درعملیات فتح المبین شرکت کرد. دراین ماموریت تجربیاتی را که در دوران کودکی اش درزمینه خیاطی کسب کرده بود، دراختیاررزمندگان قرارداد ودرخیاطی لشکر۷ ولی عصر، مشغول خدمت شد. او علیرغم کار درخیاطی ، درشب عملیات فتح المبین، بعنوان تک تیرانداز شرکت کرد که از ناحیه پیشانی ،مجروح شد.

 

جراحت

بعدازعملیات فتح المبین ، نادر ازمن خواست که باهم به تشییع جنازه شهدا برویم. اودرحالی که هنوز پیشانی اش براثرمجروحیت پانسمان بود، مشتاقانه و باچشمانی پرازاشک ، زیرتابوت های رفقای شهیدش راگرفت و درمراسم تشییع و خاکسپاری شان شرکت کرد.

آرپی جی زن

فاصله بین عملیات فتح المیبن تا عملیات بیت المقدس ،برایش فرصتی  به وجودآورده بود، تا دوباره درمغازه مدتی را به کارخیاطی مشغول شود. او با توجه به اینکه مشغول کار وکسب درآمد بود، شب هارا در بسیج مسجد امیرالمومنین دزفول فعالیت می کرد. طولی نکشید که دوباره  مارش عملیاتی بزرگ نواخته شد و این بار ، نادر بعنوان آرپی جی زن، درگردان عمار، همپای همرزمانش، درعملیات بیت المقدس شرکت کرد.

 

پیک فراق

در مدتی که به منطقه دارخوین رفته بود، ازش بی خبربودم. چندین بار ازدوستانش در مسجدامیرالمومنین پیگیرخبری از او شدم ، ولی آنها هم بی اطلاع بودند. یک روزصبح، شوهرخواهرش(غلامرضا علی بهار) ، زنگ منزلمان را زد وگفت: « خبری از نادر  آورده ام!»

قیافه ناراحت و نگرانش راکه دیدم،حدس زدم که باید خبر شهادت نادر را آورده باشد. گفت: «مسعود! بیا جلوتر! میخوام خبری رو بهت بگم!»

چندقدم جلوتر رفتم و با اضطراب پرسیدم: « چی شده غلامرضا؟ از نادر چه خبر؟! چیزی شده؟! »

آرام گفت: « نادر شهید شده مسعود!»

گفتم: « از مجا فهمیدی؟ کی بهت گفت؟ »

گفت: «از دوستم شنیدم! اون گفت که یه تعداد از شهدای بیت المقدس رو آوردن سردخونه بیمارستان افشار! نادر هم بینشون بوده!»

گفتم : « اینطوری که نمیشه! بیا بریم بیمارستان و خبری بگیریم!»

گفت : « باشه! پس سریع برو لباسات رو عوض کن بریم بیمارستان!»

آماده شدم و با غلامرضا راه افتادیم سمت بیمارستان افشار.

 

سه شهید در یک قاب

از راست به چپ : شهید سیدکاظم قلندری- شهید نادر نظرزاده و شهید جاویدالاثر عبدالحسین نوروزی

آن پیکر سوخته

اطراف بیمارستان، انبوهی ازجمعیت بودکه برای کسب خبروتحویل پیکر شهدایشان تجمع کرده بودند. از یک نفرازکارکنان بیمارستان که توی حیاط بیمارستان  روی صندلی نشسته بود و از پشت نرده های فلزی پاسخگوی مراجعین بود،پرسیدم: « آقا ببخشید! نادر نظرزاده هم دارید تو شهدا؟! »

کاغذی توی دستش بود که اسامی شهدا را در آن نوشته بودند. به لیست نگاهی انداخت و گفت: «آره! سیدنظرزاده داریم! الان توی سردخونه است!»

گفتم:«سیدنظرزاده نه! نادر نظرزاده! دوباره نگاه کن!»

لیستش را دوباره ورانداز کرد و کشوی میزش را کشید و لیست دیگری درآورد و مشغول چک کردن شد.

گفت: «این لیست شهداییه که تازه آوردن و داخل این کانتینرسردخونه داخل حیاطه! بذاااااا….رببینم! آره! نادر نظرزاده! پیکرش رو آوردن و الان توی اون کانتینر سردخونه است!»

پرسید: «از اقوامشونی؟! »

گفتم: «پسر عمه من میشه!»

کلیدی به من داد وگفت: « من سَرَم شلوغه!! بفرمائید خودتون درِکانتینر رو بازکنید و شناسایی اش کنید »

کلید را گرفتم و به طرف کانتینرحرکت کردم. شوهرخواهرِ نادر ،گفت: « آقا مسعود! حالاچه اصراریه میخوای جنازه رو ببینی؟! دنبال تایید خبر بودیم که مشخص شد خبر درسته! بیا دیگه برگردیم! »

گفتم: «نه! باید مطمئن بشیم خودشه!»

جلوتر رفتم و قفل را بازکردم. رفتم داخلِ سردخانه. تعداد زیادی شهید داخل سردخانه بود. بادقت پیکرها را بررسی می کردم و

بین شهدا دنبال نادر می گشتم، اما خبری از پیکر نادر نبود. متصدی سردخانه با طولانی شدن حضورمان آمد داخل و با دیدن ما پرسید: «چرا رفتین اون آخرای کانتینر! شهید شما همینجاست ! توی همین تابوتِ دمِ در!»

ازته کانتینر برگشتم. تابوتی پشت در روی زمین بود. باخودم گفتم خدایا! یعنی پیکر نادر توی این تابوته؟!

پلاستیکی روی تابوت بود.  آن را کنارکشیدم تا مطمئن شوم خود نادر است و اشتباه نشده! دلم ریخت. یعنی آنچه می دیم نادر بود؟! پیکری سرتا پا سوخته و متلاشی شده و غیر قابل شناسایی!

گفتم: « آقا این پیکر نادر نیست! شما مطمئنید این نادر نظرزاده است؟ اشتباه نمی کنید؟!

گفت: « نه آقا! درسته! خودشه! شهیدنظرزاده ست. اینم مدارکی که همراه شهید بوده. . . !»

یک پلاستیک فریزر دستم داد که کارت شناسایی و وصیتنامه و برخی وسایل نادر داخلش بود! راست میگفت. همه متعلق به نادر بود. باید قبول می کردیم شهادت نادر را.

پدر! کوه صبر

بعدازاطمینان ازشناسایی پیکر نادر، به همراه غلامرضا رفتیم محل کار پدر نادر!  بین راه، غلامرضا به من گفت: « مسعود! به نظرت عمورستم ( پدرنادر) تحمل شنیدن خبرشهادتِ نادر رو داره؟! »

گفتم: « باید اول  مقدمه چینی کنیم! بعد بهش خبر بدیم! ممکنه بلایی سرش بیاد!»

راه افتادیم سمت زمین های کشاورزی سنجر(محل کار عمو رستم).  عمورستم مشغول کار روی زمین بود. ازماشین پیاده شدیم.

تا ما را دید، ازدور دستش رابلندکرد وگفت : « همونجا زیردرخت بشینین، الان میام …! »

من وغلامرضا از فرصت استفاده کردیم وقبل ازرسیدنش، بادوستان وهمکارانش قضیه شهادت نادر را مطرح کردیم. بعد با کمک همدیگر این خبر خانه خراب کن را بهش دادیم!

خودمان را آماده هر واکنش و اتفاقی کرده بودیم ، ولی در نهایت حیرت، باشنیدن خبرشهادت نادر، هیچ واکنشی ازخودش نشان نداد و سکوت کرد و لام تا کام حرفی نزد!

 

پسرعمو

پیکر نادر را از خانه شان تا گلزار شهدای بهشت علی، تشییع کردیم و به خاک سپردیم.  پسر عمویش هم یکی دو روز بعد روی شانه ها برگشت و حوالی نادر برایش خانه ابدی ساختیم.

روحشان شاد

 

شهید نادر نظرزاده متولد ۱۳۴۲ در مورخ ۱۰  اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس و در منطقه دارخوین به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

نویسنده و  راوی : مسعود امیدفر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا