پترس و دهقان فداکار را می شناسیم . نعمت را چطور ؟(۱)
به بهانه معرفی شهید نعمت الله لحافچی زاده( دادآفرید)
پترس شخصیتی جهانی می شود ، بخاطر روح بزرگی که باعث شد انگشتی کوچک را در سوراخ سد فروکند تا سد شکسته نشود و مردم شهرش آسیب نبینند.
ریزعلی خواجوی ، همان دهقان فداکار را همه می شناسند ، چون با روح بزرگش در شبی سرد لباس هایش را از تن درآورد و آتش زد ، تا مسافران قطار سلامت بمانند .
اما نعمت الله لحافچی زاده ، اهل دزفول ، معلم ورزش و فرمانده ۸ سال دفاع مقدس ، با روح بزرگی که داشت جان خود را از دست داد تا بتواند جان دو نفر را که در حال غرق شدن در رودخانه دز بودند، نجات دهد.
نعمت الله در نهایت گمنامی یازده سال است که در گلزار شهدای شهید آباد دزفول آرمیده است و جز دزفولی هایی که آن خاطره بزرگ را بیاد دارند ، کسی او را نمی شناسد.
اگر این اتفاق در هر کجای دنیا رخ می داد ، نعمتِ آن ، اسطوره می شد و جهانی می گشت. اما شاید نعمت الله همانگونه که ۸ سال پشت پرده گمنامی ماند ، خودش خواست که پس از رفتن نیز گمنام باشد.
و من امروز به رسم ۵ سال شاگردی آقای لحافچی از او می نویسم و از او می گویم.
بخوانید سرگذشت نعمت را . . . . .
سرگذشت پرواز
عصر پنجشنبه اون روز براش یه حال و هوای دیگه داشت. روزه بود. مثل خیلی از پنجشنبه های دیگه.
آروم آروم قدم می زد و به خیلی از رفیقای شهیدش سر می زد. دست روی سینه میذاشت و با یه ادب خاصی به رفقاش ادای احترام می کرد.
رسید به همون جایی که الان مزار خودشه.
بازم به اونجا خیره شد.
چندین بار دیده بودن به اون محل خیره میشه. . . اما هیچ کس حکمتشو نفهمیده بود.
اون شب تا دیر وقت به کارای عقب مونده رسید و گفت می خوام که فردا کاری نداشته باشم.
صبح جمعه ، اول مهر ۷۹ ، خورشید مهمون آسمون شد.
از خواب بیدار شد.
ته دلش یه حس غریبی داشت.
انگار خودش هم فهمیده بود قراره یه اتفاقی بیفته.
از فردا دوباره مدرسه ها باز میشد و آقای لحافچی معلم ورزش محبوب بچهها باید می رفت سر کلاس.
کارهاشو انجام داد و نزدیکیای ظهر به محمد پسرش گفت : محمدجان. اگه دوست داری بریم شنا.
آقای لحافچی یا همون « مَش نعمتِ » روزگار ۸ سال دفاع مقدس ، سوار ماشینش شد و با محمد و داییش رفتن کنار رودخونه دز ، زیر پل قدیم ، تا تنی به آب بزنن و دوباره از فردا برن سراغ درس و مدرسه .
محمد و داییش رفتن برا شنا . . . اما اون نرفت.
دز مثل همیشه زلال و پرخروش حرکت می کرد.
به محمد گفت : بعد ۳۰ سال دوباره من اومدم این قسمت از رودخونه و خیلی از خاطره ها برام زنده شده.
اون روز خیلی مهربون تر از همیشه شده بود . . . و لبخنداش یه جور دیگه بود.
کنار رودخونه روی یه بلندی دست به سینه ایستاده و مدام به یه قسمت از رودخونه نگا می کرد. انگار داشت یه چیزایی رو می دید که بقیه نمی دیدن .
دو نفر که معلوم بود اهل دزفول نیستن ، اومدن برا شنا کردن.
از همونجا بهشون تذکر داد که مراقب خودتون باشین ها. به آرومی آب نگاه نکنین. خطرناکه .
اونام به حرفش گوش کرده یا نکرده رفتن تا تن به آب بزنن.
به محمد گفت : «محمد جان» دیگه کم کم بریم خونه . مادرت برا نهار منتظره.
حرکت کردن سمت ماشین که یه دفعه سرو صدایی از ساحل بلند شد.
برگشت سمت رودخونه.
همون دونفر داشتن غرق میشدن و از مردم کمک می خواستن .
ماشین صدمتری با رودخونه فاصله داشت.
شروع کرد به دویدن سمت رودخونه .
میون دویدن لباساشو درآورد و پرید توی آب.
با هر سختی که بود یکی از اون دو نفر رو نجات داد .
صدای نفس نفس زدنش به گوش محمد که الان دیگه خودش رو رسونده بود کنار رودخونه می رسید.
با تموم خستگیش دوباره بر گشت سمت رودخونه .
محمد فریاد زد : « بابا . . خسته ای . . . نرو . . . »
محمد هنوز داشت فریاد میزد که نعمت رسیده بود به غریق دوم.
اما اون بنده خدا، برای نجات دادن خودش بد جوری گلوی نعمت رو محکم گرفته بود.
محمد هنوز داشت فریاد می زد .
نعمت خودش غریق نجات بود .
مربی شنا بود.
مربی غواصی بود .
بارها و بارها توی سال های جنگ ، عرض رودخونه دز و کارون و اروند رو شنا کرده بود.
خودش به فن نجات دادن غریق وارد بود.
خوب می دونست که اگر خودشو از غریق جدا کنه ، خودش نجات پیدا می کنه.
اما هنوز امید داشت نجاتش بده. غیرت و جوونمردی بهش اجازه نمیداد که اونو ول کنه.
محمد پرید توی آب . . .
نعمت در حالی که غریق دوم محکم گلوشو گرفته بود . . . رفت زیر آب . . .
محمد رفت دنبالشون .
زیر آب چشماشو باز کرد و دید که باباش و اون بنده خدا زیر آب دارن غَلت می خورن.
برگشت بالا . . .
منتظر بود تا باباش بیاد بالا . . . .
اما انتظار طولانی شد . . . .
و « نعمت الله لحافچی » رزمنده و غواص و فرمانده سال های حماسه و ایثار ، جلوی چشای محمد . . . زیر آب ، آسمونی شد . . .
به یکی از رفقای غواصش خبر دادن .
لباسای غواصی رو پوشید و رفت دنبال نعمت.
و چند دقیقه بعد . . . پیکر پاک و مطهرش رو با حالتی که دست به سینه داشت از آب آورد بیرون.
چه کسی رو دیده بود که هنوز دست به سینه داشت ، خدا می دونه. . .
یه لبخند قشنگ روی لباش بود و انگار هزارسال بود که آروم خوابیده.
شاید خیلی ها، توی ۸ سال جنگ توی جبهه نبودن که ایثار و شجاعت و مردونگی (نعمت الله لحافچی ) رو ببینن.
اما اون روز تموم آدمایی که از کنار رودخونه و از روی پل قدیم دزفول ، اون کار باعظمت رو دیدن ، معنای همیشه بسیجی بودن و همیشه معلم بودن رو دیدن .
فردا مدرسه ها باز می شد .
اما خیلی از بچه ها دیگه معلم ورزش نداشتن.
****************************************************************************