مادر! من کی به بهشت میروم؟!
روایت شهادت کودکان شهید فروغ و محمد عاملی
فروغ
فروغ ، سال ۱۳۶۰ در شهرستان دزفول به دنیا آمد. پدرش روحانی و امام جماعت مسجد بود. فروغ در جنگ تحمیلی متولد شد. در روزهایی که دشمن بعثی ناجوانمردانه به خاک کشورمان حمله میکرد. روزهایی پر از ترس و دلهره برای کودکان بی دفاع که پناه گاهی جز آغوش گرم مادرانشان نداشتند.
شیرین زبان و خوش رو
خانهی پدری فروغ با نوای قرآن آرامشی در جان خانواده نشانده بود و فروغ در پناه این آرامش به سنی رسید که توانست صحبت کند. شیرین زبان و خوش رو. مادر عاشق خندههای کودکانهی فروغ بود. او را که میدید گل لبخند بر لبانش مینشست.
محمد! سلام!
مادرش برایمان میگوید: هرگاه از خواب بیدار میشد میگفت: محمد!… سلام!… با نام پیامبر مکرم اسلام (ص) از کودکی خو گرفته بود. اصول دین و فروع دین را از بر شده بود. یادم میآید بچهای را که بعد از او باردار بودم خیلی برای اسمش جستجو کردیم. مادرم بهم گفت: وقتی فروغ میگوید: محمد سلام. اسمش را محمد بگذارید.
محمد
نوزاد که بدنیا آمد اسمش را گذاشتیم محمد. فروغ برای اولین بار که بچه را دید از من پرسید: اسمش چیه؟!
گفتم:« نگفتی محمد سلام؟! اسم دادشت رو محمد گذاشتیم!»
کی به بهشت میروم؟
علاقه اش به نوزاد روز به روز بیشتر میشد. فروغ یک برادر دیگر هم داشت. صدای بچهها توی خانه مان پیچیده بود. دختر خردسالم همیشه به من میگفت: «مادر من کی به بهشت میروم؟!»
اینقدر این جمله را تکرار میکرد تا یکروز که این را گفت، دلم هُری ریخت. با عصبانیت بهش گفتم: «چرا اینقدر این رو تکرار میکنی و میگی میخوام برم بهشت؟ برا چی میخوای بری بدون من؟»
دستش را محکم چسبیده بودم. با خندههای از ته دل دستش را کشید و رفت توی حیاط بازی میکرد و میچرخید.
معلم کوچک
بچههای فامیل که دور هم جمع میشدند، فروغ همه را ردیف میکرد و به آنها قرآن و اصول دین و فروع دین و نام ۱۴ معصوم را یاد میداد.
خانه ی روحانی
در خانه آیتالله عاملی یکی از مجتهدان شهر دزفول زندگی میکردیم. من عروسشان بودم و با بقیه جاریهایم در آن خانه ساکن بودیم. خیلی خوشحال بودم که بچه هایم در یک خانواده روحانی بدنیا آمدند. محمد دو سال و نیمش بود که از بزرگترها یاد گرفته بود جایی که وارد میشد میگفت: یا الله… یا الله…
مرحوم حجه الاسلام شیخ منصور عاملی پدر شهیدان فروغ و محمد عاملی – فوت ۱۳۹۸
آن خواب عجیب
قرار بود برای عروسی پسر داییم برویم اندیمشک. یادم هست، شب قبل از رفتن به اندیمشک خواب دیدم مرحوم آیت الله قاضی(ره) به همراه دایی ام برای شام مهمانم هستند.
در عالم رویا، وقتی سفره را پهن کردم آیت الله قاضی(ره) یک انگشترعقیق به من دادند.
دایی ام گفت: خانه ای که دلت می خواست را با دو اتاق در شهید آباد برایت خریده ام.
صبح ۳ آذر هنگام رفتن به اندیمشک اصلا احساس خوبی نداشتم و پیوسته آن خواب جلوی چشمانم بود.
برای آنکه مادرم را نگران نکنم خواب را نصف و نیمه برایش تعریف کردم.
خوب یادم هست که قبل از سوار شدن به خودرو، فروغ کوچولو با دوست صمیمی اش “فاطی” بارها بارها خداحافظی کرد و به او گفت: فاطی من دارم می روم خداحافظ!
عروسی
به همراه مادرم برای شرکت در مراسم عروسی پسر دایی ام که از قبل دعوت شده بودیم به اندیمشک رفتیم. بچه چهارمم را نه ماهه باردار بودم. من و مادرم و بچهها با مینی بوس از دزفول راهی اندیمشک شدیم و به خانه داییام رفتیم.
داییام که پدر داماد بود ریاست قطارهای محلی راه آهن اندیمشک را به عهده داشت. به همین خاطر خانواده اش در خانههای سازمانی راه آهن ساکن شده بودند. مراسم همان شب بسیار ساده و با حضور چند نفر از اقوام نزدیک برگزار شد. همه خوشحال بودیم و دور عروس دست میزدیم. به همراه مادرم و بچهها شب را در آنجا ماندیم.
شهید محمد عاملی
صبح واقعه
صبح روز بعد مصادف با چهارم آذر ۱۳۶۵ در ساعت ۱۱ و ۴۵ دقیقه صدای انفجارهای پی در پی ما را از جا کند. با عجله دویدیم سمت یکی از اتاقها که انباری بود تا پناه بگیریم. یکی از بچههایم را روی پای راستم و دیگری را روی پای چپم نشاندم. فروغ را مقابلمان گذاشتم. همین طور بچهها را در آغوشم میفشردم و دعا میخواندم.
صدای غرش هواپیما از فاصله خیلی نزدیک میآمد. یکدفعه با صدایی وحشتناک همه جا تاریک شد. من بعد از لحظاتی به همراه چند نفر دیگر از زیر آوار نجات پیدا کردیم. خانه دایی ام مورد اصابت راکت هواپیما قرار گرفته بود. پس از کلی جستجو پیکر فروغ در حالیکه ترکش خورده بود پیدا شد و پیکر محمد کوچکم هم که بر اثر خفگی زیر انبوهی از آوارها به شهادت رسیده بود، توسط امدادگران پیداشد. در این حادثه چند نفر از اقوام مان هم به شهادت رسیدند.
خانواده ما آنروز ۵ شهید داد. خواهر داماد، عروس، دو فرزندان من(فروغ و محمد کوچولویم) و مادربزرگ داماد همگی شهید و ۵ نفر دیگر از اعضای خانواده مجروح شدند.
هیچگاه از خاطرم نمیرود مظلومیت نو عروس خانواده را که لحظه اصابت ترکش به بدنش خطاب به دایی ام (پدر شوهرش) فقط آهی کشید و یک کلمه گفت : عمو!!
بعدها دایی با حزن و اندوه گفت: آنروز دلم خون شد که عروسم برای اولین و آخرین بار گفت عمو.
روز تلخی بود
فروغ کوچولوی من طوری مورد اصابت قرار گرفت و شهید شد که تا شب به دنبال پیکرش و دستش بودند.
محمدم زیر آوار خفه شد.
پسر دیگرم زنده یود.
من زیر آوار بودم وقتی مردم برای کمک آمده بودند به هر تقلایی بود دستم را برای کمک تکان دادم.
ماه های آخر بارداریم بود و از ناحیه سر هم مجروح شده بودم.
مرا به بیمارستان که بردند در راهروها آنقدر مجروح و شهید بود که مردم از روی پیکرها باید رد می شدند.
بسیار صحنه های دلخراشی بود.
شهیدی را دیدم که سر نداشت و نصف شده بود.
نمیدانم چگونه از سختی لحظاتی بگویم که پیکر محمد شهیدم در بغل من بود و من فکر می کردم هنوز او زنده است .
به آرزویش رسید
فروغ که همیشه می پرسید کی به بهشت می روم، به آرزویش رسید و همرا با برادرش محمد به سوی بهشت وعده داده شده پروردگار پرواز کردند.
کودکان شهید فروغ عاملی متولد ۱۳۶۰ و محمد عاملی متولد ۱۳۶۳ در مورخ ۴ آذر ۱۳۶۵ در اثر حمله هوایی دژخیمان بعثی به شهادت رسیدند و پیکر پاک و مطهر آنان در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول آرام گرفت.
منبع : خبرگزاری میزان به قلم : سیده رقیه آذرنگ
و
پایگاه شهدای ۴ آذر
ای رووووله! 😭😭😭
کاش من هم شهید میشدم و این روزها رو نمی دیدم….
شهیدانی که با خونشان درخت انقلاب را آبیاری کردند
و دیگرانی که پیکرهای پاک این شهداء را پله ی ترقی دنیای خود کردند
عَجّل على ظُهورِک يا صاحبَ الزمان
نا امید نباشید
شهید محمود نژاد فرمودند: ناشناخته ترین شهید در ناشناخته ترین مکان و در ناشناخته زمان، خونش به هدر نمی رود