آن شب سرد پاییزی
روایت شهادت مظلومانه شهید عبدالرحیم مقومی ژولا از شهدای دوران انقلاب اسلامی
آن شب سرد پاییزی
روایت شهادت مظلومانه شهید عبدالرحیم مقومی ژولا از شهدای دوران انقلاب اسلامی
ساعت ۹ شب یکی از شب های سرد پاییزسال ۵۷ از خانه راه افتادم به سمت مغازه مرحوم «حاج عبدالرضا» توی خیابان ابوریحان نبش خیابان طالقانی. می خواستم ماست بخرم.
رحیم مقومی هم آمده بود و قدری خرید داشت. ظرف ماست را از دست حاج عبدالرضا گرفتم و با رحیم در حالی که داشت نوشابه می خورد،خداحافظی کردم و برگشتم سمت خانه.
نیم ساعتی نگذشته بود که صدای تیر سکوت شب را شکافت . من و برادرم خدایی ( شهید خدایی خراط نژاد) از جا پریدیم و دویدیم سمت درب خانه و از خانه زدیم بیرون و در همان لحظه بود که دیدیم جیپ ژاندارمری با سرعت از توی خیابان ابوریحان توی خیابان طالقانی پیچید و با سرعت رفت به سمت پمپ بنزین.
در آن تاریکی شب ، صدای همه ی مردم از دور به گوش می رسید. دوان دوان جلوتر رفتیم. صدا از سمت خیابان کشاورز می آمد. آنجا تقریبا انتهای محدوده ی شهر و به نوعی زمین و بیابان بود.
جمعیت زیادی جمع شده بودند و داشتند به یک سمت نگاه می کردند. همهمه بود و سر و صداهای مبهم. خودمان را رساندیم به جمعیت.
اولین تصویری که دیدم جوانی بود که روی زمین افتاده بود، با سری متلاشی شده.
چند قدم جلوتر رفتم. اگر نیم ساعت پیش رحیم را با این لباس ها درب مغازه حاج عبدالرضا ندیده بودم، شاید شناسایی اش امکان نداشت.
نامردها بی دلیل و ناجوانمردانه ، مستقیم با اسلحه ژ-۳ شلیک کرده بودند به سر رحیم و سرش را متلاشی کرده بودند. رحیم یک کارگر بود و بنایی می کرد. توی یک خانواده ی کم بضاعت و در خانه ای کوچک همان اطراف زندگی می کردند. اصلا سابقه ی مبارزه و کارتشکیلاتی و این برنامه ها را نداشت. فقط آمده بود قدری از مغازه حاج عبدالرضا خرید کند و برگردد که نامردها افتاده بودند دنبالش و با فرض اینکه از مبارزین و به قول خودشان خرابکارهاست ، او را زده بودند.
تصویر تلخی بود. هر کسی را تاب و توان دیدن نبود. تکه پاره های مغز و سر رحیم چسبیده بود به دیوار خانه ای که کنارش افتاده بود روی زمین.
به همین سادگی ، شهیدش کردند و از معرکه گریختند.
باورم نمی شد، همین نیم ساعت پیش با هم خوش و بش کرده بودیم، اما حالا دیگر رحیم ، توی دنیای ما نبود.
صدای ماشینی که از دور پرگاز می آمد، به گوش رسید. نزدیک تر که شد ، معلوم شد همان جیپ ژاندارمری است. همه مردم بلافاصله متفرق شدند و هر کس به کنجی گریخت تا از شر این اشرار در امان باشد.
صبح روز بعد برای تشیع پیکر رحیم همه همسایگان مسجد شاه نجف ( نجفیه ) آمده بودند. مردم، پیکر رحیم را که مظلومانه به شهادت رسیده بود، روی شانه هایشان به سمت قبرستان ولی آباد بردند و در میان اشک ها و گریه ها به خاک سپردند.
مردم هنوز مشغول ریختن خاک روی پیکر مطهر رحیم بودند که جوانی دوان دوان از دور رسید که مدام فریاد می زد: «صبر کنید! صبر کنید!»
جوان کیسه ی کوچکی توی دستش بود و دوان دوان خودش را رساند به آن چند نفری که داشتند خاک می ریختند روی مزار. با آنها پچ پچی کرد و دیدم که آنان دوباره مشغول خالی کردن خاک های مزار رحیم شدند.
جلوتر رفتم و با تعجب ماجرا را پرسیدم. گفتند: «بخش هایی از سر رحیم را توی کیسه آورده. بخشی از مغز و سر و صورت رحیم است که در محل شهادتش جا مانده بود»
بغضم گرفت. خاک های مزار را دوباره برداشتند تا رسیدند به لحد. چند خشت را درآوردند و آن تکه تکه هایی را که جوان با خودش آورده بود، گذاشتند توی لحد و دوباره خشت ها را گذاشتند.
مردم که ماجرا را شنیدند، گریه بازاری شد و صدای گریه جمعیت در فضای قبرستان پیچید.
خون رحیم و آن تکه پاره های بدنش ، چند ماه بعد ، ثمر داد و انقلاب اسلامی ایران پیروز شد، اما صد حیف که رحیم نبود که در آن شادی شریک ما باشد. رحیم از آسمان بهمان لبخند می زد.
شهید عبدالرحیم مقومی ژولا متولد ۱۳۳۶ در مورخ ۲۱ آبان ماه ۱۳۵۷ به دست سفاکان رژیم پهلوی به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش در گلزار شهدای ولی آباد دزفول به خاک سپرده شد.
راوی : حاج حسین افتخاری( خراط نژاد )