خلیل و سعید ( آخرین قسمت)
روایت زمانه و زندگی و شهادت برادران جاویدالاثر خلیل و سعید امیدیان
بالانویس۱:
« شهیدان خلیل و سعید امیدیان » اولین دوبرادر شهید دزفولی هستند که با هم و در یک شب شهید می شوند و پیکر هر دو برادر هم در منطقه باقی می ماند. گمشدگانی در زمین و مشهورانی در آسمان که تا کنون استخوان های سوخته شان هم به شهر و دیارشان برنگشته است.
ماجرای شهادت این دو برادر و خصوصاً ماجرای شهادت خلیل ، ماجرای دردناکی است.
ان شالله در۵ قسمت به روایت زمانه و زندگی و شهادت این دو برادر شهید خواهیم پرداخت.
بالانویس۲:
امروز چهل و دو سال از گم شدن آن دو برادر در یک شب عاشقانه می گذرد. هنوز نه خلیل دل کنده است از فکه و نه سعید! نمی دانم! شاید عهد کرده اند که یا با هم برگردند و یا اصلاً بر نگردند.
شهادت سعید را برخی دیده اند، اما شهادت خلیل را نه. اینکه خلیل همانجا ، کنار جاده با زخم گلوله هایی که توی پاهایش خورده بود، شهید شده و پیکرش همانجا مانده است یا اینکه به اسارت درآمده و توسط بعثی ها در محلی دیگر به شهادت رسیده را هیچ کس نمی داند و خدا عالم است.
پیکر دو برادر ، یحتمل به فاصله حدود دو کیلومتر از هم در بیابان های فکه مانده است. مادر و پدر چشم انتظارشان هم سال های سال است که مهمان دو برادر شده اند.
بالانویس۳:
ما هنوز چشم انتظار برگشتن ۳۱ گمشده والفجر مقدماتی هستیم. از جمله خلیل و سعید.
شما هم دعا کنید که ان شالله این روزها که تفحص در مناطق جدیدی از فکه آغاز شده است، پیکر گمشده های ما هم برگردند.
عبدالعلی ملک ذاکر، سلطانعلی مرادی پورفراش، سید رحیم مرادی ، غلامرضا مانوری، عبدالحمید گلچین نژاد ، عبدالرضا کوچک، عبدالعظیم قدرتی، ماشاالله قارم ، عبدالمجید فتحی، جعفر عیدی کوتیانی ، سیدحسن علوی ، مسعود عزیزیان ، محمدباقر عابدینی، علی ظهرابی کویخ، محمدرضا زینل زاده، نورعلی زاده گندم، محمد روغن چراغ، عبدالحسین رحیمی، عبدالرضا دائم زاده، عبدالرضا داوری، عبدالحمید خیلا پور، غلامرضا جهانی فر ، عبدالامیر پورملک، علیرضا پورانوری، عبدالمهدی پورلباف دزفولی، صادق پشت یافته، احمد بختیاری، محمدحسین باغبان شومی کار، عبدالرضا ابوطالب زاده و خلیل و سعید امیدیان
شما را به خدا دعا کنید!
خلیل و سعید
روایت زمانه و زندگی و شهادت برادران جاویدالاثر خلیل و سعید امیدیان
آخرین قسمت
به دنبال گمشده ها
در نخستین روزهای بهاری فروردین سال ۱۳۷۰ ، حاج محمد راحمی( عیدی مراد) از من خواست تا به همراه برادران مهران موحدفر و سید عزت الله حجازی برای پیداکردن و شناسایی شهدا و مفقودین عملیات والفجر مقدماتی گردان بلال به منطقه برویم .
آن ایام چند ماهی بود که عراق به کشور کویت حمله کرده و بیشتر نیروهای خود را از مرزهای ما به سمت کویت انتقال داده و تقریباً مرز عراق رها شده بود البته گاهی با بالگرد می آمدند و گشت می زدند و اگر کسی را می دیدند اسیر کرده با خود می بردند و لذا اوضاع آنجا درهم و برهم بود.
در آن زمان هنوز جستجوی مفقودین بصورت رسمی شروع نشده و این یک حرکت خودجوش بود . وقتی برنامه رفتن ما قطعی شد ، همین طور با لباس شخصی و بدون هیچ سلاحی به اهواز و قرارگاه کربلا نزد سردار شهید حاج احمد سوداگر که آن زمان فرمانده قرارگاه جنوب بود، رفتیم . با توضیحاتی که آقای راحمی برای سردار داد ایشان هم یک مجوز شفاهی و یک خودروی استیشن تویوتا در اختیار مان گذاشت و به سمت منطقه والفجر مقدماتی حرکت کردیم . از مرز خودمان که ارتش در آن مستقر بود یواشکی گذشتیم چون اگر متوجه می شدند قطعا اجازه نمی دادند . وارد منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی در خاک عراق شدیم ، جالب اینکه هر جا سیم خاردار جلوی مان بود آن را بلند می کردیم و به راه مان ادامه می دادیم . سید عزت الله حجازی که خودش از بچه های اطلاعات عملیات لشکر درزمان جنگ بود ، مسیر را با چند تکه کلوخ علامت گذاری می کرد تا هنگام برگشتن راه را گم نکنیم.
میدان های مین و لوازم بجا مانده از رزمندگان مثل خشاب ، قمقمه ، فانوسقه و ادوات جنگی خیلی زیادی در مسیر افتاده و منطقه تقریبا بکر و دست نخورده باقی مانده بود . از میان معبر ها و خاکریز ها گذشتیم با لباس شخصی و بدون هیچ سلاحی و بیل و کلنگ و یا وسیله خاصی آمده بودیم هر چهار نفر مان دانشجو بودیم . من گفتم باید برویم جلو تا جاده العماره را ببینیم .تنها کسی که از حضور ما در آن منطقه خبر داشت فقط سردار سوداگر بود که هدف و مقصود ما را می دانست و هیچ یک از ما حتی به خانواده خودش هم اطلاع نداده بود که برای چه کاری و به کجا می رویم ! هر لحظه احساس می کردم الان ممکن است اسیر بشویم و هیچ کس از سرانجام ما خبری نخواهد داشت اما با این حال گویا از هیچ چیز نمی ترسیدیم. هنوز آثار دوران دفاع مقدس و سن و سال جوانی در وجودمان باقی مانده بود. جلوتر که رفتیم بالاخره جاده العماره را پیدا کردیم و با ماشین روی آن راه افتاده با سرعت بالا حرکت کردیم .
این همان جادهای بود که بهمن ماه سال ۱۳۶۱ در شب عملیات والفجر مقدماتی به آنجا رسیده بودیم و فاصله ما با عراقیها چنان نزدیک بود که با پرتاب نارنجک دستی با همدیگر نبرد می کردیم . بارها در طول آن شب تا صبح بر اثر فشار و شدت درگیری ها عقب نشینی کرده و دوباره هجوم آورده و جاده را پس می گرفتیم ، اما حالا داخل تویوتا استیشن نشسته بودیم و خیلی راحت گاز می دادیم و حرکت می کردیم .
همان جادهای که پشت آن کلی شهید و مجروح جا گذاشته بودیم ، از جمله شهیدان محمود پوررکنی و غلامعلی عشیری که ماندند تا سالهای سال .
همین طور که جلو می رفتیم به آقای راحمی گفتم باید برویم تا پاسگاه وهب عراق را پیدا کنیم در آنجا یک جاده ای شنی با جاده آسفالت تلاقی می کرد. آنجا همان جاده و محلی است که شهیدان عبدالعلی ملک ذاکر و خلیل امیدیان به شهادت رسیده بودند .
حالا دیگر بعد ازظهر شده بود و هوا هم ابری و ما همچنان می رفتیم بالاخره جاده شنی و پاسگاه وهب که نزدیک آن بود را پیدا کردیم ، توقف کرده و از ماشین پیاده شدیم زمین ها در اثر بارش باران سر سبز شده و پشت جاده به صورت صاف و شیب ملایمی درست شده بود و پس از گذشت حدود نه سال انگار هیچ خبری آنجا نبوده است و هیچ اثری از جنگ و ادوات جنگی نبود . به حاجی گفتم پشت این جاده سرتاسر بچه های مجروح و شهید خوابیده بودند ولی الان هیچ چیزی مشخص نیست.
یک تکه چوب پیدا کردم و با آن در پشت جاده کمی زمینی که سبزه زار شده بود را کندم فقط کافی بود ده سانتی متر خاک برداشته شود تا موهای سیاه و لباسهای خاکی شهدا بیرون بزند چیزی که خودم آن روز مشاهده کردم.
آنجا پر بود از شهید که فقط یک لایه نازک خاک روی آنها ریخته شده و حالا هم زمین آن جا سبز شده بود. آنجا به معنای واقعی کلمه گلزارشهداء بود.
حالا ما محل تعدادی از شهدا را پیدا کرده بودیم اما چون وسیله و ابزاری برای کندن زمین نداشتیم امکان حفر بیشتر خاک وجود نداشت . همانجا بود که در شب عملیات من و شهید جاوید الاثر علیرضا پورانوری حضور داشتیم . حالا من بعد از نه سال آمده بودم تا شاید اثری و نشانی از او پیدا کنم .
راوی: حاج کریم غیاثی
به دنبال یاران
سال ۶۹ در جریان انتفاضه شعبانیه عراق، شبی سید عزت اله حجازی دنبالم آمد و پرسید برای آوردن بچه های میدان مین فکه می آیی؟ پاسخم روشن بود. با تنی چند از دوستان خوب و قدیمی از جمله کریم غیاثی به اهواز رفتیم و در آنجا با شهید حاج احمد سوداگر گفتگویی کردیم. آن روز با لباسهای شخصی رفتیم و بجای تفنگ هم بیل و کلنگ برداشتیم. وقتی وارد معبر شدیم دیدن نقطه ای که آنشب افتادم برایم مثل خواب و خیال بود. لحظاتی همانجا نشستم. تمام صحنه های آن شب را مرور کردم. غلامعلی نیلی پایش قطع شده بود. خودش می گفت بعد عراقیها بالای سرش آمدند اما امانش دادند. کیفهای جیره جنگی هنوز بود. هنوز نخود و کشمش آنها بود. در میدان مین جنازه ای در لای اورکت گم شده بود.
به پاسگاه وهب رفتیم. کنار آن نقطه ای بود که گویی عراقی ها برخی جنازه ها را آنجا دفن کرده بودند. یکی دو قبر را حفر کردیم اما چیزی ندیدیم. بدنبال جنازه عبدالعلی ملک ذاکر رفتیم. کریم جایش را می دانست. جای علیرضا پور انوری و علوی و فتحی و جولازاده را هم می دانست. برعکس من که بعد از میدان مین هیچ جایی را نمی شناختم. کریم می گفت عبدالعلی را درون سنگر تانک گذاشتیم تا وسیله ای برای انتقالش پیدا کنیم. اما بعد از سال ها سنگر تانک پر شده بود از رملی که کل منطقه را بهم ریخته بود و علف هایی که روی آن روییده بود. دنبال خلیل امیدیان هم گشتیم اما نیافتیم. قصه اش را دوست خوبم حاج علی زارع قبلا جایی نوشته بود که خلیل هر دو پایش تیر خورده بود و از سرما می لرزید و پتویی برایش فراهم می کنند و بناچار خلیل را تنها رهایش می کنند.
یاد جنگل امقر افتادم و کوله پشتی خلیل و محتویات آن یعنی قوری و قند و چایی که عبدالعلی ملک ذاکر مشتری همیشگی اش بود. به یاد یزله های شهید حسن بویزه افتادم. وقتی که عرب های مامور به گردان بلال ساعاتی قبل از عملیات شروع به پایکوبی کردند حسن بویزه را دیدم که بر شانه ها شعار الیوم یوم الافتخار سر می داد. من این قصه را دوست دارم.
راوی: حاج مهران موحدفر
هنوز چشم انتظاریم!
و امروز چهل و دو سال از گم شدن آن دو برادر در یک شب عاشقانه می گذرد. هنوز نه خلیل دل کنده است از فکه و نه سعید. نمی دانم! شاید عهد کرده اند که یا با هم برگردند و یا اصلاً بر نگردند.
شهادت سعید را برخی دیده اند، اما شهادت خلیل را نه. اینکه خلیل همانجا ، کنار جاده شهید شده و پیکرش همانجا مانده است یا اینکه به اسارت درآمده و توسط بعثی ها در محلی دیگر به شهادت رسیده را هیچ کس نمی داند و خدا عالم است.
پیکر دو برادر ، یحتمل به فاصله حدود شش کیلومتر از هم در بیابان های فکه مانده است و مادر چشم انتظارشان هم سال های سال است که مهمان دو برادر شده است.
اما ما هنوز چشم انتظار برگشتن ۳۱ گمشده والفجر مقدماتی هستیم. از جمله خلیل و سعید.
شما هم دعا کنید که ان شالله این روزها که تفحص در مناطق جدیدی از فکه آغاز شده است، پیکر گمشده های ما هم برگردند.
عبدالعلی ملک ذاکر، سلطانعلی مرادی پورفراش، سید رحیم مرادی ، غلامرضا مانوری، عبدالحمید گلچین نژاد ، عبدالرضا کوچک، عبدالعظیم قدرتی، ماشاالله قارم ، عبدالمجید فتحی، جعفر عیدی کوتیانی ، سیدحسن علوی ، مسعود عزیزیان ، محمدباقر عابدینی، علی ظهرابی کویخ، محمدرضا زینل زاده، نورعلی زاده گندم، محمد روغن چراغ، عبدالحسین رحیمی، عبدالرضا دائم زاده، عبدالرضا داوری، عبدالحمید خیلا پور، غلامرضا جهانی فر ، عبدالامیر پورملک، علیرضا پورانوری، عبدالمهدی پورلباف دزفولی، صادق پشت یافته، احمد بختیاری، محمدحسین باغبان شومی کار، عبدالرضا ابوطالب زاده و خلیل و سعید امیدیان
شما را به خدا دعا کنید!
برادران شهید خلیل امیدیان متولد ۱۳۴۲ و سعید امیدیان متولد ۱۳۴۳ در مورخ ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی و در منطقه فکه جاویدالاثر شدند و پیکر پاک و مطهرشان هیچ گاه به شهر و دیارشان رجعت نکرد. مزار یادبود این برادران شهید در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است.
شهید زنده است و ناشناخته ترین شهید، در ناشناخته ترین زمان و در ناشناخته ترین مکان خونش به هدر نمی رود
نمیدانم….شایدزمان مناسبی برای آمدن نیست.شایدباید قبل از آمدنشان روایت نیامدنشان گوش عالم را پر کند.
ان شالله برمی گردند . . . .