خاطره شهدا
موضوعات داغ

راز آن چشم های خاکستری

روایت کودک شهید احمد علیزاده حداد

بالانویس:

روایت « کودک شهید احمد علیزاده حداد» را از زبان مادرش با قدری بازنویسی و واژه پردازی، برایتان روایت خواهم کرد. مادری که در ۳۰ مهر ماه ۱۳۶۲ ، احمدِ دو ساله اش، قربانی اسلام و انقلاب شد و خردادماه ۱۳۶۶ در جبهه شلمچه ، عبدالحمید ۱۸ ساله اش را هم تقدیم کرد تا ظرف کمتر از ۴ سال بشود مادر ۲ شهید.

فرصتی بود ان شالله از «عبدالحمیدِ» این مادر هم برایتان روایت خواهم کرد، اما حالا روایت شهادت احمد دو ساله اش را با هم مرور خواهیم کرد.

 

راز آن چشم های خاکستری

روایت کودک شهید احمد علیزاده حداد

 

پرده اول:

در اوج بمباران ها و موشک باران های دزفول ، خدا «احمد» را هدیه داد بهمان. آمدنش خیر و برکت ریخت توی زندگی مان و آرامش آورد برایمان. در آن روزهایی که به واسطه حمله های وحشیانه و گاه و بیگاه رژیم بعث ، هر روز خانه ای به واسطه موشک و توپ و راکت های هواپیما ویران می شد و داغ روی دل ها و درد توی سینه ها و اشک توی چشم ها می نشست.

در آن روزها و لحظه های مرگ آلودی که آرام و قرار کمتر توی سینه ها پیدا می شد، احمد انگار منبع آرامش و دل آرامی بود. من شور حضور احمد را به وضوح در دل خودم و  بین اهل خانه حس می کردم.  پسرکوچک و زیبامنظری با چشم های رنگی که همه دوستش داشتند.

 

 

پرده دوم:

باید مادر باشی تا حس کنی بین بچه هایت ، یکی شان با بقیه فرق دارد. یکی شان انگار اهل زمین نیست. این مهم را با هیچ قاعده و قانون و روشی جز مادر بودن نمی توان فهمید!

توی چشم هایش که نگاه می کردم! انگار رازی نهفته بود. حرکات و سکناتش را که می دیدم، حسی غریب توی دلم چنگ می انداخت که همه ی این خوشی هایی که با دیدنش داری، همه ی این شور و شعف و تازگی در این آتش باران شهر، ماندگار نیست و من این ها را هنگام مرور «احمد»م می دیدم.

با اینکه کودک بود. با اینکه تازه راه افتاده بود. با اینکه تازه زبان باز کرده بود و شیرینی هایش هر روز بیشتر و بیشتر می شد، حسی درون من فریاد می زد که این شیرینی ها موقت است و احمد با بقیه بچه ها قدری تفاوت دارد. حس می کردم او امانتی است که باید زودتر از آنچه گمان می کنم، پس بدهم و همین ماجرا، گهگاهی که به آن می اندیشیدم، سراسیمه ام می کرد.

 

 

پرده سوم:

چه خیر و برکتی که با خود آورده بود احمد و چه جاذبه ای در وجودش و حضورش و لبخندش و آن چشم های رازآلود خاکستری اش، موج می زد. احمد، همه جوره برایم متفاوت بود.

متفاوت بودن احمد برای خودم هم عجیب بود. آرامشی که در نگاهش بود و فراغت و سکون و تسکینی که در شعاع حضورش بود، برایم غریب می آمد. حضور او عین طمأنینه بود.آرامشی که تزریق می کرد به وجود آدم، خاصِ من نبود. دوستان و آشنایان و گاه همسایگان هم همین حس را به احمد داشتند. من مادامی که همنشین احمد بودم و مشغول انجام کارهایش، سختی ها و مشکلات و کم و کسری ها و دغدغه ها و اضطراب هایم را از یاد می بردم. مثل یک کشتی که از دل طوفان برسد در آغوش امواجی آرام و آرامشبخش و جالب تر  اینکه وجود احمد، برای دیگران هم همین حس و حال را می ساخت. به زبان می آوردند که در کنار احمد، حسی غریب دارند.

 

 

پرده چهارم:

در روزگاری که بچه های کوچک درگیر انواع بیماری ها می شدند و یک پزشک عمومی هم در شهر به سختی پیدا می شد، احمد بیمار نمی شد. نمی دانم چه حکمتی داشت این بی آزاری اش برای من!

مجبور بودم به احمد شیرخشک بدهم. هر بار یک نوع شیرخشک توی داروخانه ها بود و هر بار احمد بدون بهانه می نوشید و می خندید و بهانه نمی گرفت و من خود حیرت زده این رفتارها بودم. احمد ، احمد بود و احمد نبود.

از اینکه در آغوشم بود و مثل بقیه بچه ها کودکی اش را می کرد، احمد بود و از اینکه در حوالی او این همه حس و حرکت عجیب و غریب رقم می خورد، احمد نبود! انگار فرشته ای بود در قالب مادی احمد! و من مدام حیران احمد بودم!

پرده پنجم:

تازه زبان باز کرده بود. شیرینی هایش داشت بیشتر و بیشتر می شد. صدای اذان را که می شنید ، تاتی تاتی می رفت و چادرنماز و سجاده ام را می آورد و لبخند می ریخت توی نگاهش و با آوا و اشاره می خواست که نماز بخوانم!

یاد گرفته بود با آن زبان شیرینش بگوید: «خمینی!»

هر کس ازش می پرسید: «اسمت چیه؟» می گفت :«خمینی!»

خواهرش گهگاهی احمد را می برد با خودش جلسه قرآن! خمینی گفتن او شده بود شیرینی دخترهای جلسه! خواهرش می گفت:«دخترها بهش می گویند: احمد! اسمت چیه؟» و او باز شیرین تر از همیشه می گوید: «خمینی!»

خواهرش اینها را می گفت و می خندید و من هم لبخند می زدم، اما درونم آشوبی نهفته بود از آن حس غریب برای احمد!

 

 

پرده ششم:

عصر سی ام مهرماه سال ۱۳۶۲ ، ابراهیم پسرم احمد را گرفت توی بغلش و راهی شد سمت مغازه عمو حسین اش حوالی مسجد جامع تا قدری خرده و ریزه خرید کنند. ساعت حوالی پنج و نیم عصر بود که صدای انفجار باز هم شهر را تکان داد.

موشک خورده بود حوالی مسجد جامع و ساختمان مغازه هم خراب شده بود روی ابراهیم و احمد. مردم می آیند کمک و ابراهیم و احمد را از زیر آوارها بیرون می آورند. ابراهیم حال و روز بدی ندارد، اما احمد . . . 

 

 

پرده هفتم، آخرین پرده:

توی بیمارستان افشار بود که احمد را دیدم. رنگ پریده و خاک آلود. ضربه ای خورده بود به پیشانی اش و حال و روزش مساعد نبود. آن چشم های خاکستری اش دیگر نمی خندید و هر چه صدایش می کردم جوابی نمی داد.

آن اضطراب هایی که همیشه پنهان می کردم، حالا مثل آتشفشان از وجودم فوران می کرد. حس کردم همان لحظه ای که مدت ها منتظرش بودم، فرا رسیده و قرار است بدون احمد شوم!

عمویش بهیار بود. گفت سریع باید اعزامش کنیم تهران. احمد را گرفتم توی بغلم و زل زدم به چشم های خمار و خاکستری اش. صدایش می کردم: احمد! احمد مادر! تمام آرزویم شده بود که بگویم اسمت چیه مادر و او هم لبهایش را باز کند و شیرین تر از همیشه بگوید: «خمینی!» اما لبهای کبودش ، خشکیده و بی تحرک به هم چسبیده بود.  دوان دوان خودم را رساندم به آمبولانس و آمبولانس راه افتاد به سمت پایگاه چهارم شکاری. آژیر آمبولانس در مقابل ترافیک سنگین شهر موشک خورده ، ناتوان تر از همیشه جیغ می کشید. من بودم و گریه و دعاهای زیر لبم و  چشم های نیمه باز احمد و سینه ای که به آرامی بالا و پایین می رفت.

آمبولانس سعی می کرد جمعیت را و قلب من هم سعی می کرد سینه ام را و روح احمد هم در تلاش بود که پرده های مکرر آسمان را.بشکافد.

اما آمبولانس لابلای جمعیت متوقف شد و تلاطم ریز تپش هایی که زیر دستانم حس زندگی می داد هم . . .

امیدم  به بن بست رسید و احمد توی آغوشم برای همیشه از نفس افتاد و چشم های خاکستری اش نیمه باز ماند تا نیمی به من آرامش بدهد و نیمی گستره بهشت را نظاره گر باشد.

شاید راز زیبایی این چشم های خاکستری توفیق دیدار بهشت بود.

صدای خنده های شیرینش توی گوشم پیچیده بود.

مامان! پسرم! اسمت چیه؟!

– «خمینی!»

خمینی نه مامان! بگو احمد!

– «خمینی»

صدای لالایی ام توی آمبولانس پیچید! 

OLYMPUS DIGITAL CAMERA

کودک شهید احمد علیزاده حداد متولد ۱۳۶۰ در مورخ ۳۰ مهرماه ۱۳۶۲ در اثر حمله موشکی رژیم بعث عراق به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول آرام گرفت. لازم به ذکر است برادر این شهید عزیز ، شهید عبدالحمید علیزاده حداد نیز در سن ۱۸ سالگی در مورخ ۱۲ خردادماه ۱۳۶۶ در منطقه شلمچه به شهادت رسید و در همسایگی برادر شهیدش احمد به خاک سپرده شد.

‫۲ دیدگاه ها

  1. فدای دل بزرگ و مهربانت مادر صبور .
    زخم ندیدن فرزند بینهایت هیچ وقت ترمیم نمیشود.و هیچ مرهمی ندارد .‌
    مادران شهید بینهایت بزرگوارند و فداکار .

  2. فدای دل بزرگ و مهربانت مادر صبور . ندیدن فرزند بینهایت دلتنگی دارد. و هیچ وقت این زخم ترمیم نمیشود.و هیچ مرهمی ندارد .‌
    مادران شهید بینهایت بزرگوارند و فداکار .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا