خاطرات شفاهی
موضوعات داغ

فتح بستان

روایت عملیات طریق القدس از زبان سید سعید مرتضوی

بالانویس۱:

راوی این خاطرات نوجوانی است که شروع چهارده سالگی وی مصادف است با آغاز جنگ تحمیلی . وقتی جبهه های پدافندی غرب دزفول تشکیل می شوند او هم علیرغم سن کم راهی جبهه صالح مشطط می گردد و مدت ها در آن جبهه حضور دارد تا اینکه اعلام می شود برای انجام عملیات نیرو لازم است و سید هم در کنار سیصد بسیجی دیگر از دزفول راهی اهواز می شود تا در این عملیات شرکت کند .
اینک او راوی خاطراتی است برای ما از عملیات طریق القدس . . .

بالانویس۲:

این خاطرات به صورت سریالی طی ۱۶ قسمت در سایت و کانال منتشر خواهد شد. ان شالله

فتح بستان

روایت عملیات طریق القدس از زبان سید سعید مرتضوی

 

قسمت اول

عملیات بستان یا طریق القدس اولین عملیاتی بود که بچه¬های دزفول در آن شرکت می کردند و در سال۱۳۶۰ انجام شد. قبل از آن عملیاتی به نام عملیات ثامن الائمه صورت گرفته بود. برای اعزام نیرو فراخوانی شده بود ما هم نمی دانستیم چه خبر است فقط اعزام نیروی گسترده¬ای بود؛ یعنی تمام مساجد با هم نیروها را جمع کردند و ما را به دبیرستان امام خمینی بردند و از آنجا به اهواز اعزام کردند. هنوز نمی دانستیم می خواهند ما را به کجا ببرند ؟ به هر حال اعزام شدیم و به اهواز رفتیم.
بعد از اینکه چند روز در دبیرستان پروین اعتصامی اهواز، انتهای خیابان نادری بودیم از آن جا هم ما را به سمت دارخوین بردند. حسین خرازی آن زمان فرماندة تیپ امام حسین(ع) بود. این تیپ تازه تشکیل شده بود و ما هم یک گردان از نیروهای تیپ امام حسین شدیم. چند روزی آنجا بودیم. هوا خیلی سرد بود. یک پتوی ارتشی نازک به ما داده بودند که شب ها وقتی می-خواستیم بخوابیم، از شدت سرما اصلاً خوابمان نمی برد. یک سولة بزرگ با فضای باز زیادی آن جا بود که ما زیر آن سوله می خوابیدیم. در خانه های پیش ساخته می رفتیم، مقوای دیوارهایشان را در می آوردیم و شب ها به عنوان تشک، آنها را زیر پایمان می گذاشتیم و می خوابیدیم. تا این که یک شب عراق مقر ما را باگلوله زد، نه اینکه بداند اینجا نیرو هست و بخواهد مستقیماً بزند، بلکه به طور اتفاقی زد. ما در انبار بزرگی بودیم که متعلق به پتروشیمی بود. بچه ها زیر شاب آن خوابیده بودند که وقتی گلوله به شاب خورد خیلی از بچه ها ترکش خوردند، عبدالعلی اعظمی شهید و مهدی جعفر پور هم زخمی شد.

ادامه دارد . . .

 

 

قسمت دوم

کم کم به آغاز عملیات نزدیک می شدیم ، ما را سوار ماشین کردند و به سمت سوسنگرد بردند. از سوسنگرد هم به یک روستای خالی از سکنه بردند. اتوبوس ها ما را آن جا پیاده و سپس مهماتمان را  تکمیل کردند. فشنگ¬ها، نارنجک ها، آرپی جی ها  را به ما دادند؛ کاملاً تجهیز و برای عملیات آماده شدیم.

گردان ما سه گروهان داشت. فرمانده گروهان ما شهید مجید شعبانپور بود. من دستة ارکان بودم و مسئولمان آقای علیرضا علیرضا زاده از بچه های شرکت قند بود . ما رسته بندی شده بودیم، مثلاً رستة من امدادگر بود اما تیربار دستم بود ، تکور بودم ، تیرانداز بودم، امدادگر بودم… اول جنگ هر کاری بود انجام می¬دادم ولی اسماً امدادگر بودم. یک برانکارد به بنده دادند و عبدالحسین عباس دمی هم با من بود. ما را عصر به سمت منطقه حرکت دادند. رفتیم و شب به پشت خاکریزمان رسیدیم. تیربارها کار می¬کردند. پشتیبانی ما هم تیپ ۲زرهی لشکر۹۲ زرهی اهواز بود. وقتی آنجا رسیدیم ، آتش بود و تیربار کار می کرد. عراقی ها مقداری هوشیار بودند. عملیات بستان به آن صورت غافلگیرانه نبود چون دشمن هوشیار بود. تیربارها کار می¬کردند و گلوله¬ها مرتب شلیک می¬شدند. دقیقاً به یاد دارم که عراقی ها حالت آمادگی خوبی داشتند. ما پشت خاکریز بودیم که بارندگی شروع و آتش هم مقداری کمتر شد. خدا این باران را فرستاد که عراقی ها خیال کنند ما دیگر منصرف شده¬ایم. آتش مقداری کمتر شد، ساعتش را دقیقا به یاد ندارم ولی دیروقت بود که گفتند گروهان اول شروع کند.

ادامه دارد . . .

 

قسمت سوم

گروهان اول فکر کنم آقای قناعتی بود. محمدعلی شوشی دزفولی روحانی و آرپی جی زن هم بود، من دوست داشتم با ایشان به جلو بروم چون از سال ۵۶ مسئول جلسة قرائت قرآن ما بود و ارادت خاص و تعلق خاطری به ایشان داشتم. دوست داشتم همراهشان باشم. آقای علیرضا زاده گفت: نه، نمی شود، باید در گروهان ارکان باشیم تا وقتی بچه ها به خط زدند، ما به دنبالشان برویم و زخمی ها را جمع کنیم. من یک ژ۳ تاشو داشتم که از کمیتة دزفول بود. اولین باری بود که به ما کلاش داده بودند؛ کاملاً نو و هنوز در گریس بودند. به فرماندهان گروهان ها کلاش داده بودند، این اضافه بود چون از دزفول با خود آورده بود به او گفتم لطفاً این ژ۳ ات را به من بده، حمایل کامل هم بسته بودم، ژ۳ و نارنجک هم داشتم ولی امدادگر بودم. خلاصه اجازه نداد بروم برای همین خیلی ناراحت بودم. عملیات شروع شد. در خط خودمان هم آتش شروع شد . سنم خیلی کم بود. شاید آن زمان حدود ۱۴، ۱۵ سال داشتم. خلاصه اولین مجروح را آورده بودند. ترکش گلویش را سوراخ کرده بود.گردنش را طوری بستم که خفه هم نشود. چند مجروح دیگر هم بودند که جمع شان کردیم. بارندگی هم شدید شد. نه چادری داشتیم، نه سنگری و نه لباس گرمی. یک پلاستیک بود که ده پانزده نفر زیر آن بودیم. تا اینکه گفتند ظاهراً بچه¬ها درگیر شده اند و باید به سراغ شان برویم. من و شهید عبدالحسین عباس دمی بلند شدیم و تا معبری که بچه ها رفته بودند، دویدیم. وقتی رسیدیم، دیدیم روی زمین جنازه افتاده، زخمی افتاده است

ادامه دارد . . .

 

قسمت چهارم

جزء اولین نیروهایی بودیم که پشت سر بچه ها به میدان مین رسیدیم. دیدیم یک معبر است و همة بچه ها روی مین رفته اند، زخمی هم زیاد روی زمین افتاده بود. بچه ها آنجا تیر خورده بودند چون ظاهراً قبل از اینکه با عراقی ها درگیر شوند، عراقی ها آنها را دیده، با تیربار زمین گیر کرده و تلفات زیادی از بچه ها گرفته بودند. من و شهید عبدالحسین عباس دمی شروع به پانسمان مجروحین کردیم. یکی از زخمی ها، فارسی صحبت می کرد و از گردان ما نبود، احتمالاً فرمانده گردان آقای عرب بود، چون ما دو گردان بودیم که با هم و درکنار هم جلو می رفتیم. یکی گردان بچه های دزفول و دیگری بچه های اصفهان که فرمانده  شان آقای عرب بود. به این دلیل که ما بازوبند آبی و آنها بازوبند قرمز داشتند. دو جاده ، برای ما دو گردان بود. این دو جاده به موازات هم امتداد داشتند و تا تنگة چزابه خیلی به هم نزدیک می شدند. مأموریت گردان ما این بود که وسط این دو جاده را پاکسازی کنیم. ما باید از سمت راست جاده می رفتیم. گردان آقای عرب هم باید از سمت چپمان می آمد. یادم است آقای غلامحسین کلولی گفت: بچه ها تا خط ما تثبیت نشده و مستقر نشده ایم، کسی حق اسیر گرفتن را ندارد چون تعداد نیروهای دشمن از ما زیادتر است. اگر ما اسیر بگیریم و عقب بیاوریم، بچه ها کم می شوند و عراق دوباره بر ما مسلط می شود. هیچ کس حق گرفتن اسیر را نداشت چون منطقه، حساس بود و این عملیات هم، اولین عملیات گسترده ای بود که ما در آن شرکت می¬کردیم .

ادامه دارد . . .

 

قسمت پنجم

ما سر معبر رسیدیم و شروع به پانسمان مجروحین کردیم. یکی از زخمی ها گفت برادر برو صندوق آرپی جی را خاموش کن که منفجر نشود. من هم قمقمة آب را در آوردم که صندوق را خاموش کنم، اما دیدم شهید حبیب حاجی جعفر نمازی است که سینه اش روشن است. بچه ها قسمت آخر میدان مین که رسیده بودند، لو رفته و عراقی ها آن ها را زمین گیر کرده بودند. بچه ها گفتند هر کس می تواند خودش را از میدان مین رد کند. خلاصه اولین بچه هایی که شهید شدند: شهید علیرضا عنایت زارع، شهید غلامحسین عیدیان، شهید حبیب جاموسی پایدار و چند نفر از بچه ها بودند. آن ها اصلاً حمایل را بیرون آورده بودند و خود را به سینه روی میدان انداخته بودند؛ فقط برای پاکسازی میدان مین رفته بودند که بچه ها از روی شان رد شوند. خلاصه دیدم به سینه روی مین افتاده و سینه اش روشن است و گُر می زند. آتش او را با آب قمقمه ام خاموش کردم. به آن مجروح گفتم خوب کردی که به من گفتی، این صندوق آرپی جی بود که خاموشش کردم و دیگر به این بنده خدا قضیه را  نگفتم. ما چند مجروح را پانسمان کردیم، دیدیم باید اینها را به عقب منتقل کنیم. جادة بلندی بود که ما از حاشیه آن به طرف معبر رفته بودیم، از آن جا می رفتیم تا به خط عراق می رسیدیم. وقتی خواستیم از آن جا عقب بیاییم دیدم یک ماشین سیمرغ دارد از روی جاده می آید. به آقای عباس دمی گفتم عبدالحسین اینجا بایست من جلویش را بگیرم و با این سیمرغ زخمی¬ها را به عقب ببریم. هنوز تویوتا لندکروز وارد جبهه ها نشده و خودروها سیمرغ بودند. خلاصه جلویش رفتم که نگهش دارم تا این زخمی را به عقب ببرد. همین که به سه چهار متری من رسید، انفجار مهیبی رخ داد و خودرو روی هوا رفت.

ادامه دارد . . .

 

قسمت ششم

فهمیدیم تمام روی جاده مین گذاری و از نوع ضد تانک هم بوده؛ یعنی اگر پایینش ضد نفر گذاشته، بالایش ضد تانک گذاشته بودند. خودم با موج انفجار پرت شدم و پایین افتادم و جیپ سیمرغ هم آن طرف جاده پرت شد و آتش گرفت. وقتی پایین افتادم، دیدم تعادل ندارم و حالت خاصی دارم. آن زمان نمی دانستم موج انفجار چیست و چگونه است. عبدالحسین عباس دمی گفت چته؟! گفتم عبدالحسین سالمم ولی نمی دانم چرا تعادل ندارم. نمی دانم چطور شده ام. کمی روی زمین نشستم و سرگیجه ام بهتر شد. دوباره حرکت کردیم که این بنده خدا را به عقب بیاوریم. دیدم یک ستون تانک دارد از روی همین جاده می آید.گفتم عبدالحسین اینها تانک های خودمان هستند که می آیند تا جلو بروند، الان روی مین می روند. برویم جلویشان را بگیریم. زخمی را کنار جاده گذاشتم و سریع روی جاده رفتم. یک تانک اسکورپین فرماندهی جلویشان بود و بقیة چیفتن و ام۱۳ داشتند پشت سرشان می آمدند. جلویش را گرفتم، گفت : برو آن طرف. گفتم جناب سروان(ارتشی بود) نمی شود از اینجا رد بشوی، اینجا مین هست. گفت چطور؟ گفتم: می بینی آمبولانس روشن است؟ الان روی مین رفت. اگر جلو رفتی، تمام تانک-هایتان روی مین می¬روند. خلاصه ماند و گفت پس راهی نیست؟ گفتم: یک کار برایمان بکن، من هم برایت راهی پیدا می کنم. یک زخمی داریم تو را به خدا فکری کنید و او را به عقب ببرید. سریع زخمی را تحویل گرفتند و بردند. گفتم اگر لودر دارید، بگویید جلو بیایید؛

ادامه دارد . . .

 

قسمت هفتم

با اینکه من سن و سال کمی داشتم ولی وقتی دید من دارم از جلو می آیم، اعتماد کرد و با بی سیم به عقب اطلاع داد و از آخر ستون یک لودر آمد. گفتم حالا بی زحمت بیا این را شکاف بده. معبر جلوتر از اینجاست من از اینجا ردتان می کنم، اینجا معبر نداریم. سمت راست است. حرفم را قبول کرد و الحمدلله شیب جاده را کور کرد و پایین آمد، تانک ها هم دنبالش آمدند. خودم هم رفتم تا سر میدان مین رسیدم. بچه ها و زخمی ها را جمع کردیم. خلاصه از جایی که بچه ها رد شده بودند، از آن معبر، تانک¬ها را رد کردیم. آن جا محمدعلی روغنی را دیدم. همة ما را جمع کرد و گفت: بچه ها حرکت کنیم. با همان تانک ها که پشتیبانی بودند، راه افتادیم.
روز شد،سمت راست ما تپه های الله اکبر بودند که از آن جا، یک تیپ زرهی وارد شده بود و از آن پشت تقریباً حالت محاصره ای برای عراقی ها درست کرده بودند. ما نیروهای پیاده هم از این طرف رفته بودیم و حالت محاصره ای پیدا کرده بودند. به هر ترتیب به بچه ها رسیدیم. چندنفر ارتشی تعدادی اسیر گرفته بودند، می خواستند تحویل بدهند و به این بهانه به عقب بروند. محمد علی روغنی گفت: بچه ها بزنیدشان.

ادامه دارد . . .

 

قسمت هشتم

اولین گروه را زدیم. بعد حرکت کردیم و جلوتر رفتیم. یک نفربر خشایار دیدم که یک تیربار گرینف رویش بود. سریع رفتم ژ۳ را حواله¬اش کردم، بعد رفتم پیمش را رد کردم و با نوار تیرش گرینف را پایین آوردم. یکی از بچه ها گفت تو بچه ای هستی یک تیربار و یک ژ۳ برای چه می خواهی؟ دست کس دیگری بده. گفتم نمی دهم. اگر بخواهید بدهم، دست عبدالحسین عباس دمی می¬دهم. گفتم عبدالحسین تو تیربار را بگیر. تیربار را گرفت و حرکت کردیم. فکر کنم تا نزدیک پل سابله رفتیم، دقیق یادم نیست ولی مقداری پیشروی کردیم. قبل از ظهر و فکر کنم ساعت۱۰ ،۱۱ به جایی رسیدیم که آن جا پدافند کردیم. از سمت راست مان گلولة تانک به سمت ما شلیک می¬شد. محمد علی روغنی گفت بچه¬ها دو تانک هستند که از سمت راست ما آتش می¬کنند، جمع شوید برویم آن¬ها را بزنیم. یادم است بچه ها را با گلوله شفت می زدند. آن زمان نمی دانستم شفت یعنی چه. گلوله نبود، میله ای بود که فرر فری می چرخید و بغل بچه ها می¬خورد؛ یعنی اینقدر وارد نبودیم. زمین هم ماسه ای بود، اول جنگ و اولین عملیاتی بود که بچه ها شرکت می¬کردند برای همین تجربه شان کم بود. جریان از این قرار بود که عراقی ها دیده بودند تجمع نفرات اینجا زیاد است و با گلوله شفت بچه ها را می¬زدند. یک تانک چیفتن هم بود که چند گلوله سمتشان زد. گفت باید به سمتشان برویم و آن ها را بزنیم. فکر کنم حدود ده ، دوازده نفر شدیم.

ادامه دارد . . .

 

قسمت نهم

شهید مصطفی زالی زاده که موذنمان بود، پیرمردی بود که سنش بیشتر از ۵۶،۵۷ سال بود. به هر حال ایشان، آقای محمد علی روغنی زادگان ، من، عبدالحسین عباس دمی، آقای محمد عبیری که روحانی بود، آقای حسین حمیدی حرکت کردیم. یادم است ژ ۳ پشتم گیر می کرد، کلاش را هم بلند کردم یعنی دو اسلحه داشتم چون ژ۳ مال کمیته بود گفتم آن را در منطقه گم نکنم. ژ۳ به کمرم و کلاش هم دستم بود. تیربار را هم به شهید عبدالحسین عباس دمی دادم. خلاصه دو تانک سمت راستمان بودند. سنگرهایی آنجا بود و ما از پشت آنها، سنگر به سنگر رفتیم تا نزدیکشان بشویم. همینطور که تقریباً درگیر بودیم، نزدیکشان می شدیم و به سمتشان تیراندازی می کردیم. جاده ای سمت چپ و نزدیکمان بود که شاید کمتر از۲۰ متر با آن فاصله داشتیم. از روی آن یک ماشین عراقی آمد. آن ها نمی دانستند که ما اینجا را گرفته ایم. عراقی ها وقتی از بغل ما رد می شدند در جلو با بچه ها درگیر می شدند و دوباره بر می گشتند. به جای سمت راست، به سمت چپ پیچیدیم. گفتیم انگار این طرف برای درگیری بهتر است و از سمت چپ درگیر شدیم. یک ماشین آمد، آن را زدیم. یک تانک آمد و شلیک کردیم اما به آن نخورد، سر و ته کرد و دوباره برگشت اما آقای رجو، با آرپی جی به موتورش زد که از کار افتاد. آتش نگرفت، فقط متوقف شد و جلویمان ماند. خدمه اش می خواستند در بروند. شهید مصطفی زالی زاده، تیربارچی تانک را که می خواست از بالا به پایین بپرد، از روی هوا با ژ۳ زد. من هم نشسته بودم. دیدم دریچة فرار زیر تانک باز شد که از زیر آن ها را زدم. آن ها را اسیر کردیم و نگذاشتیم فرار کنند. جاده بند شد. حواسمان نبود که تانک ها از آن طرف ما را می بینند. تانک ها حرکت کردند و به سمت ما آمدند. یک تانک که به ما نزدیکتر بود، گازش را گرفت و روی بچه ها آمد؛ به طوریکه دیگر جان پناهی نداشتیم؛ البته قبل از اینکه تانک بیاید، گلوله هایمان تمام شده بود. مصطفی زالی زاده گفت بروم از عقب گلوله بیاورم و رفت. یک دفعه یک تانک جلویمان سبز شد و شلیک دوشکا هم از پشت سر ، راهمان را بسته بود و وقتی می خواستیم حرکت کنیم ، باید خیز بر می داشتیم که تیر نخوریم. همین طور که مصطفی زالی زاده رد شد، دیدم صدایی از او نمی آید. برگشتم دیدم یک پایش بالا و خوابیده است. صدایش کردم مش مصطفی، مش مصطفی!، دیدم بی فایده است، تیر خورده بود. همان دوشکا او را شهید کرده بود.

ادامه دارد . . .

 

 قسمت دهم :

اول از پشت نیروها صدای تانک آمد و بعد هم خودش روبروی مان ظاهر شد. بچه ها از هر طرف در رفتند. من ماندم و آقای محمدعبیری، چون تانک به ما نزدیکتر بود و نمی شد فرار کنیم. گفتم چی داری؟ گفت من تیرهایم تمام شده اند. من هم خشابم را نگاه کردم دیدم هفت ـ هشت تیر بیشتر ندارم. خلاصه جلوی تانک ماندیم. همین که به طرفمان آمد و خواست از روی ما رد شود ، داخل شیاری افتاد. تانک به حدود ۳۰ متری مان رسیده بود؛ طوری که وقتی دوشکا می زد، تیرها از بالای سرمان می رفتند. این طرف تر که آمدم پاهایم داغ شد، نگاه کردم دیدم تیردوشکا جیب بغل شلوارم را کنده و برده است. حالا دیگر تانک آنقدر به ما نزدیک شده بود وقتی گلوله می زد ، از ما رد شده دیگر به ما نمی خورد، عقب تر می خورد؛ خلاصه ما زمین گیر شدیم و نتوانستیم هیچ کاری بکنیم. تانک بالای سرمان آمد و چیزی نمانده بود که ما را له کند . گفتم: محمد! گفت: بله.گفتم: عزیزم پس تو چه روحانی ای هستی؟! همین حالا موقعش است که دعایی، ذکری و… بخوانی. گفت: باشه و شروع کردیم با هم دعای فرج آقا امام زمان (عج)را خواندیم. اصلاً آن صحنه یادم نمی رود که وقتی دعا را خواندیم به هر دو نفرمان، اطمینان قلبی دست داد. تانک بالای سرمان بود ولی راحت بودیم و احساس خطر نمی کردیم. به او گفتم نگاه کن ببین تانک کجاست، صدایش نمی آید. بلند شدیم دیدیم خبری از تانک نیست. تانک به فاصلة ۲۰ ،۳۰ متری ما بود و حتی اگر سر و ته می کرد، حداقل خاک را روی ما پرت می کرد. خدا شاهد است که تانک را نبود. دعای فرج باعث شد این تانک ناگهان غیب شود. حالا نمی دانم به چه وسیله ای و کجا رفت؟! اگر دنده عقب هم می رفت، باید صدایش را می فهمیدیم. خب دیدیم هیچ کس دورمان نیست. سریع به عقب آمدیم و نزدیک بچه ها رسیدیم.

ادامه دارد . . .

 

 قسمت یازدهم

مرحلة اول عملیات همه آنجا جمع شدیم و شب همانجا ماندیم. یک دژ و فکر کنم رودخانة سابله هم سمت چپ ما بود. به هر ترتیب شب شد. هوا سرد بود و ما هم لباس گرم نداشتیم. به آقای عباس دمی گفتم عبدالحسین بیا داخل سنگر عراقی ها برویم و شب آنجا بخوابیم چون داخلشان پتو هست. گفت باشه. بچه های تیپ امام حسین با ماشین برایمان کیک آوردند، چند کیک گرفتیم و داخل سنگر رفتیم. نمازمان را خواندیم و خوابیدیم. حدود ساعت۱۰ ،۱۱ شب با سر و صدایی از خواب بلند شدم، دیدم نور چراغ قوه ای روی صورتم و سر لوله کلاش هم نزدیک سرم است. با صدای بلند از خواب بیدارمان کرد. بچه های تیپ امام حسین بودند که خیال کردند ما عراقی هستیم. وقتی متوجه شدند ما ایرانی هستیم، گفتند چرا اینجایید؟ گفتیم سردمان بود برای همین آمدیم و در سنگر خوابیدیم. گفتند نه، باید به خط بروید و تا صبح پست بدهید. به هر حال من و عبدالحسین عباس دمی پشت خاکریز رفتیم و ماندیم. یک سنگر بالا و یک صندوق تیر کلاش هم داخلش بود. عبدالحسین گفت حالا کی اول پست می دهد؟ گفتم اول من سر پست می روم. رفتم سر پست نشستم ولی از سرما می لرزیدم. دیدم نمی شود، خیلی سردم است. با تفنگ چند تیر شلیک کردم و وقتی لولش گرم شد آنرا به دست گرفتم. خلاصه من چند تیر شلیک کردم، سنگر بغلی هم چند تیر شلیک کرد. یک رگبار رفتم او هم رگبار رفت. خلاصه مرتب خشاب را پر می کردم و رگبار می زدم . دیدم یک نفرآمد و پشت گردنم را گرفت و گفت: «بابا تو نمی گذاری بخوابیم، اصلاً نمی خواهیم پست بدهی، بیا پایین.» خلاصه اینطور که شد، عبدالحسین عباس دمی را هم برای پست بیدار نکردند. تا صبح زیر فانوس خوابیدیم ..

ادامه دارد . . .

 

قسمت دوازدهم

صبح ما را به سمت چزابه حرکت دادند دو جاده بود، سمت راست منطقه به تپه های رملی و سمت چپ به باتلاق می خورد؛ گفتند این دو جاده را باید پوشش بدهید. شهید حسین خرازی با یک جیپ از عراقی ها به آن جا آمد. وقتی پیاده شد گفت: بچه ها این پشت را باید پر کنند. ما هم تا نزدیک پاسگاهی که آنجا بود، رفتیم. احتمالا پاسگاه مرزی بود. از سمت پاسگاه همین جناح را با تیربار و از روبرو هم، تانک ها می زدند. روی این جاده پل بتنی بود. روبروی پل های بتنی هم تانک های عراقی بودند و هر کس از پشت پل رد می شد، با دوشکا او را می زدند. ما پشت این نقطه پدافند کردیم. آقای غلامحسین کلولی گفت: سید تو چابک تر و سبک تری، برو برای بچه ها مهمات بیاور، چون ماشین نباید مهمات بیاورد. ما از این طرف با آرپی جی و از آن طرف هم بچه هایی که جلوتر بودند به سمت تانک ها شلیک می کردیم. عراقی ها با تیربار از بغل بچه ها را می زدند. چند نفر از بچه ها  در باسن هایشان می خورد که می خندیدیم. سنگر نداشتیم و بچه ها درسینة جاده خوابیده بودند که از بغل هم می خوردند. من چند بار عقب رفتم. یک بار نوار تیربار آوردم، یک بار گلولة آرپی جی آوردم و… در این حین حواسم نبود که ناگهان دیدم یکی از بچه های گردان آقای عرب شروع به شلیک آرپی جی کرد. من هم پشت آرپی جی بودم که یک دفعه آتش عقبه آن مرا پرت کرد. آن لحظه پشت آتش عقبه اش بودم، او هم نگاه نکرد ببیند کسی رد می شود یا نه. وقتی پرتم کرد و به زمین افتادم، سردرد، سرگیجه و در گوشم درد شدیدی داشتم. دستم را روی گوشم گرفتم که دیدم خونی است،

ادامه دارد . . .

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا