بالانویس:
شهرستان دزفول در این عملیات فقط دو شهید تقدیم اسلام و انقلاب می کند: شهید عبدالامیر بزاز زاده و شهید فریدون استاد صفار . در این مجال به مرور چند روایت از زمانه و زندگی شهید عبدالامیر بزاز زاده به نقل از کتاب «امیر فیاضیه» خواهیم پرداخت.
پشت دیوار سکوت
روایت هایی از شهید عبدالامیر بزاززاده
پسر زیبای من
وقتی ازدواج کردم رسم این بود که سن دخترها پایین باشد. یازده ساله بودم که به خانه ی شوهرم حاج محمود بزاز زاده رفتم.
بچه های شوهرم از خودم بزرگ تر بودند، اما من مادر آن ها شده بودم.
خدا به من هشت فرزند داد و امیر پنجمین فرزندم بود.با آنکه همراه فرزندانم روز به روز بزرگ تر و با تجربه تر می شدم اما از دل و جان برایشان مایه می گذاشتم تا کمبودی احساس نکنند.️همه ی فرزندانم برایم عزیز بودند و هستند اما امیر چیز دیگری بود.
اواخر ماه هشتمی که روی امیر باردار بودم، با شکم به زمین خوردم. آشوبی به جانم افتاد:«️نکند بچه ضربه دیده باشد؟️نکند…»
امکاناتی نبود تا قبل از تولد بچه بتوانیم از سلامتی اش مطمئن شویم و باید منتظر می ماندیم تا به دنیا بیاید.
ماه نهم که شروع شد خبری از علائم زایمان نبود. بیشتر پریشان شدم.اطرافیان هم نگران بودند و مادرم از همه نگران تر.
چاره ای جز صبر و دعا نبود.خدا رو شکر، بلاخره امیر به دنیا امد. نوزده سالم بود.پسری زیبا و درشت اندام با پوستی سفید و موهایی روشن.
راوی: مادر شهید
او باید زنده می ماند
شنیدم امیر هشت ماهه بود که گرفتار اسهال و استفراغ شدید شد و مادرم چند روزی به روش سنتی تلاش کرد امیر را درمان کند اما حال امیر بهتر نشد. مادرم وقتی دیده بود درمان بی نتیجه است به پزشک مراجعه می کند اما دکتر بهداشت، آب پاکی را روی دستش می ریزد و می گوید:« دیر اومدی.بچه آب بدنشو از دست داده.️نمی تونم براش کاری بکنم.»
مادرم که التماس می کند، دکتر با ناراحتی می گوید: « پودر خوراکی براش می نویسم. پودر را با آب جوشیده ی سرد، مخلوط کن و هر دو دقیقه یک قطره تو دهن بچه بریز.اگه تا صبح زنده موند بیارش مطب.»
مادرم که به خانه می رسد، درمان را بدون کم و کاست شروع می کند و تا صبح چشم رو هم نمی گذارد.آن شب، پدر هم تا صبح نخوابیده بود و برای سلامتی امیر متوسل شده بود.صبح که می شود مادرم امیر را بغل می کند و پیش دکتر می برد.
دکتر که امیر را می بیند، با خوشحالی می گوید: « الان جای امیدواری هست. معلومه دستورمو خوب انجام دادی.»
بعد دارو برایش تجویز می کند که خدا رو شکر با آن ها خوب می شود.
راوی: عذرا بزاز زاده، خواهر شهید
در کوران حوادث
دوران کودکی و نوجوانی امیر پر از حوادثی بود که بی تابم می کردند و من هم در همه ی این لحظات و صحنه های سخت و دل خراش در کنارش بودم و با دعا و استغاثه سلامتی اش را از خدا می خواستم، اما هیچ وقت به این فکر نمی کردم که چرا این اتفاقات برای امیر می افتد.
راوی: مادر شهید
کوه سوال
چند بار درباره ی امام خمینی سوالاتی از من پرسید که نشان از فهم والای او داشت. او می پرسید:« چه خصوصیاتی از امام زمان در وجود ایشون هست؟»
حالا که امام خمینی این قدر عاشق و دلباخته داره، وقتی امام زمان عج بیاد، عکس العمل مردم در برابر ظهور امام زمان چیه؟؟
در خلوت های زیادی که با عبدالامیر داشتم، بیشتر درباره ی مسائل اعتقادی از من می پرسید. ️سوالاتش کوتاه بود و بعد از طرح سوال منتظر بود توضیح بدهم و من در حد توانایی ام توضیح می دادم.
راوی: دکتر محمد رضا سنگری
انقلابی
یادم است در دوره ی انقلاب همراه بچه هایی مثل امیر و عظیم و آذرنگ کارهای زیادی می کردیم.شب ها توی یکی از اتاق های بقعه ی شاه رکن الدین که خالی کرده بودیم، جمع می شدیم و جملاتی از امام را چاپ می کردیم یا اعلامیه هایی که به دستمان می رسید، کپی می کردیم تا آن ها را پخش کنیم.گاهی هم در محله نگهبانی می دادیم.
راوی: سید مهدی موسوی زاده
راضی نیستم!
امیر دوست نداشت کسی از او و کارهایش تعریف کند. یکی از روزهای انقلاب، برادر بزرگم به خانه ی ما آمد.داشتم از فعالیت های انقلابی امیر که از این و آن شنیده بودم، تعریف می کردم که امیر وارد اتاق شد. با اینکه حرف های مرا شنیده بود، چیزی نگفت و ساکت ماند ولی بعد از رفتن دایی اش به من گفت: « دایه(مادر) راضی نیستم بقیه متوجه بشن چیکار می کنم.»
دنیا و چیزهایی مثل مشهور شدن برایش بی ارزش بودند. بی ادعا و مخلص بود و فقط برای رضای خدا کار می کرد.
راوی: مادر شهید
پیمان جوانمردان
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی جوان های علاقمندی که قصد خدمت به نیازمندان و مستمندان داشتند، دور هم جمع شدند پیمان جوانمردان تشکیل دادند.اوایل، شش هفت نفری بودیم و تلاش می کردیم مشکلات نیازمندانی را که
می شناختیم برطرف کنیم چه با استفاده از توانایی های خودمان، چه از درآمد و پس اندازمان، و چه با کمک های دیگران.
در آن دوران، عبدالامیر مقدار زیادی از اموالش را بخشید.️او نه تنها همه ی اندوخته ها و پول هایش را، حتی گاهی لباس هایش را به دیگران می بخشید.
می شنیدم که بعضی از نیازهای خانواده های نیازمند مانند ظرف، لباس و… را از پول خودش تهیه می کند و به آن ها هدیه می دهد.این در حالی بود که خانواده و حتی برادر کوچک ترش، عظیم از این بخشش ها بی اطلاع بودند. دادن فرش، یکی از این بخشش ها بود. او سخاوت عجیبی داشت و به چیزی تعلق خاطر نداشت.
راوی: دکترمحمد رضا سنگری
به همراه مادر
در آن مدتی که امیر و عظیم به اتفاق جوانان دلسوز به خانواده های نیازمند سر می زدند، مادر همراهشان بود.این طوری بهتر می توانستند از مشکلات نیازمندان مطلع شوند.ما با مادر رابطه ی صمیمانه ای داشتیم.
مادر به مشکلات و نیازهای ضروری ما آگاه بود.️زن با گذشت و مومن و صبوری بود.با خوشی ها و ناخوشی هایمان همراه و همدل بود چه در دوران بچگی، چه در دوره ای که خودمان را شناخته بودیم و نیاز به یار و همدم داشتیم.
راوی: عذرا و عبدالحسین بزاز زاده
سکوت
خصوصیتی که در عمق وجود عبدالامیر دیدم و مرا ربود، عمل در سکوت بود.این خصوصیت، ویژگی بسیار زیبایی است که در کم تر کسی یافت می شود. ما گاهی اوقات پیش از اینکه کاری بکنیم کارمان را فریاد می کشیم در حالی که هنوز کاری نکرده ایم.
گاهی هم در حین انجام کاری آن را مرتبا طرح می کنیم و می گوییم که فلان کار را داریم انجام می دهیم.
راوی: دکتر محمد رضا سنگری
اهل انضباط
نظم و انضباط عبدالامیر بی هیچ هیاهویی در کارها مشهود بود و این شاخصه ی انسانی بود که در سکوت می بالید. انسانی که در بی صدایی، حرف هایش را با ما مطرح می کرد و این شده بود ویژگی بارز او. عبدالامیر حرف هایش را با اعمالش می گفت.
گاهی او را می دیدم که به نظافت لباس بچه ها می پرداخت و کفش ها را تمیز می کرد و خودش هم بسیار مرتب بود.
راوی: دکتر محمد رضا سنگری
نمازهای امیر
زمانی که امیر پیش ما بود به نماز خواندنش دقت می کردم. ️با فروتنی و وقار و آرامش در محضر الهی حاضر می شد. خیلی به نماز اول وقت اهمیت می داد.سجده هایش طولانی تر از بقیه بود.
راوی: حاج غلامحسین سخاوت
خلوت های عارفانه
عبادات عبدالامیر بسیار پنهانی بود. می دانم که عباداتش حتی از چشم خانواده اش هم پنهان می ماند و آن ها متوجه
نمی شدند.
شاید مناسب باشد این مطلب را در باب شهدا بگوییم که آن ها هم مانند ما انسان بودند و بعد، خودشان را رشد دادند و در نهایت به کمالی رسیدند که خدا پذیرای آن ها شد و این میوه ها را از شاخه ی درخت این عالم چید.
عبد الامیر در ایام انقلاب و جنگ، گاهی گوشه ای را انتخاب می کرد و در خلوت خود در تنهایی می نشست. حتی گاهی پتو روی سرش می انداخت. در این مواقع می دانستم حالات خاص خودش را دارد و نباید مزاحمش شوم.
با اینکه اشک ریختنش را ندیده ام اما مطمئنم در این احوال هم اشک می ریخت و هم زمزمه و عبادت می کرد.️سجده های طولانی بعد از نمازش گواه این حالت او بود و من حس می کردم که اشک می ریزد.
امیر به اندازه می خوابید و برای نماز صبح به موقع از خواب بر می خاست.️به طور کلی آمادگی اش روز به روز بیشتر می شد.
در ایام جنگ، انس او با قرآن بسیار زیاده شده بود.
گاهی هم کتابچه ای را در دستان او می دیدم که سعی می کرد پنهانش کند.
راوی: دکترمحمد رضا سنگری
باب آشنایی
با امیر دردی ماه سال ۵۹ آشنا شدم. زمانی که آبادان در محاصره ای سخت بود. به اتفاق تعدادی از بچه های بسیج ، به آبادان ایستگاه ۷ منطقه فیاضیه اعزام شدیم. در این منطقه بزرگواران زیادی حضور داشتند که خداوند تبارک و تعالی بعضی از این بزرگواران را برای ما نگه داشته که میتوان در راس آنها از برادر جانباز سردار علی فضلی نام برد و بعضی دیگر از این عزیزان مثل سردار کلهر و برادر بهینه و برادر بزاززاده بودند که اینک آسمانی شده اند.
راوی: حاج عبدالکریم نعناکار
آن خلق نیکو
امیر را اولین بار بود که میدیدم. او وقتی فهمید که گروه ما تازه از دزفول رسیده به استقبال ما آمد و با روی باز و گشادگی خلق ، منطقه و وضعیت آرایش نیروها را برای من توصیف و تشریح کرد. امیر فردی چابک، زیبا منظر ، مومن و شجاع بود و همین زیبایی صورت و سیرتش اثری عمیق بر روح و روان من گذاشته بود.
راوی: حاج عبدالکریم نعناکار
آن رویای صادقه
تأثیرات روحی امیر بر من، فقط به وجود نازنینش در دوره حیات مبارکش محدود نشد و اثرات آن بعد از شهادتش نیز ادامه دارد. آن چیزی که می خواهم تعریف کنم مربوط به دوره حیات این شهید عزیز نیست بلکه مربوط به بعد از شهادت ایشان است و به نوعی با مجروحیت خودم نیز مرتبط است .
تقریبا اوایل بهمن سال ۶۰ بود به شدت درگیر تجهیز منطقه صالح مشطط برای آغاز عملیاتی بزرگ بودیم که بعدها « فتح المبین» نام گرفت .
قصه ما اینطور شروع شد که شبی شهید امیر بزاززاده را در خواب دیدم. خوش لباس ، سرحال و مثل قبل از پرواز ، پرنشاط . از اینکه امیر را زنده می دیدم متعجب بودم و از حال و روزش سوال کردم و البته با خنده به من جواب داد. در دست او یک سینی مربع شکل که پر بود از گزهای گرد ، به من تعارف کرد! من هم یکی برداشتم و هنوز هم طعم آن را بعد از گذشت سال ها احساس می کنم. بعد با صورتی خندان در حالی که با چشم او را تعقیب می کردم از من دور شد.
فردا صبح این خواب را و حالت دیشب را برای دوست خوبم محسن ظریفی تعریف کردم. با گفتن خوابم انگار ماتش برده بود و همینطور به من چشم دوخته بود!
گفتم : «محسن حواست با منه؟» گفت : «آره ولی چقدر عجیبه؟!» پرسیدم : «کجایش عجیبه؟»
گفت : همه اش !» گفتم : « حواست کجاست ؟ چی می گی ؟»
گفت :« عجیب اینکه من هم دیشب همین خواب را دیدم. اما نه شهید امیر بزاززاده بلکه شهید عبدالکریم پور مقامی را!»
شهید عبدالکریم پورمقامی ، آذر۵۹ در منطقه عنکوش حین پاکسازی میدان مین، به شهادت رسیده بود. محسن گفت: « خواب دیدم او هم بسیار سرحال و با نشاط بود از اینکه او را زنده می دیدم تعجب کردم ! هرچه از او می پرسیدم با خنده جوابم را می داد. در دستش یک سینی گرد که پر از گز های مربع شکل بود ، به من تعارف کرد ، من هم مثل شما یکی برداشتم . بعد هم دور شد و رفت …»
این بار من بودم که تعجب کردم ! چند لحظه سکوت بین من و محسن بر قرار بود ، انگار نمی دانستیم چطور باید این سکوت را بشکنیم . محسن گفت : «من می روم دزفول پیش حاج آقا مخبر و خواب ها را برایش تعریف می کنم تا ببینم تعبیر این دو خواب عجیب چیست ؟»
با سر حرفش را تایید کردم و تنها چیزی که من به محسن گفتم این بود که به حاج آقا نگو این دو خواب را من و تو دیده ایم و الا ممکن است تعبیرش را به تو نگوید!
چند روز بعد که محسن برگشت ، تعبیر خواب ها را از او پرسیدم ، ابتدا طفره می رفت ولی نهایتا گفت :
« تعبیر خواب ها این است که بزودی هر دو نفرمان مجروح می شویم ! اما به شکل عکسِ روش شهادتِ شهیدی که در خواب دیده ایم. یعنی اینکه چون بزاز زاده با تیر به شهادت رسیده تو بر اثر انفجار مین مجروح می شوی و من که پور مقامی را خواب دیده ام و او بر اثر انفجار مین شهید شده ، من با تیر مجروح می شوم !»
از اتفاقاتی که باید بیفتد متعجب نشدم از اینکه تعبیر خواب ها این چنین است تعجب کردم!
برای تعبیر خواب های مان زیاد معطل نماندیم ، بعد از چند روز من براثر انفجار مین از ناحیه دو پا قطع عضو شدم و محسن هم در عملیات خیبر بعد از آنکه براثر اصابت گلوله مجروح می شود، چند سالی هم به اسارت دشمن رفت …
راوی: حاج عبدالکریم نعناکار
شهید عبدالامیر بزاز زاده متولد ۱۳۳۴ در مورخ ۵ مهرماه ۱۳۶۰ در عملیات ثامن الائمه( شکست حصر آبادان) در منطقه مادر آبادان به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.
با تشکر از کانال روایتگران شهدای دزفول و تارنمای رهسپار قدیمی