خاطره شهدا
موضوعات داغ

راز آن تاریخ اعتبار

روایت هایی از شهید جاویدالاثر عبدالرضا ابوطالب زاده

راز آن تاریخ اعتبار

روایت هایی از شهید جاویدالاثر عبدالرضا ابوطالب زاده

یلدای حضور

در نیمه شب یلدای سال ۴۲ به دنیا آمد و نامش را گذاشتند عبدالرضا تا در زمانه و زندگی اش، خادم علی بن موسی الرضا شود و جانش گره بخورد با عشق آن امام رئوف. توی خانه ولی صدایش می کردند «حمید» و چقدر اسم حمید هم به او می آمد. «پسندیده و ستوده!»

حمید فرزند ششم خانواده بود و پسر دوم و بعد از حمید هم خداوند به خانواده شان یک دختر و دوپسر دیگر هم داد. خانواده ی یازده نفره ای که بعدها پرواز حمید آمارشان را به هم ریخت!

 

جلسه قرآن

تابستان سال ۵۲ ، حمید ۱۰ ساله بود که پایش باز شد به جلسه قرائت قرآن حسینیه اعظم. ۴ سال مشتاقانه و عاشقانه غروب ها می رفت تا شاگرد مکتب اسلام شود و قرآن را پیش لطفعلی لطفی خلف بیاموزد. معلم قرآنی که خودش بعدها جزو السابقون های عبور از معبر شهادت شد. مسئول جلسه ای که شهدای زیادی را در همسایگی و انس با قرآن تربیت کرد.

درس و کار

زمانه و زندگی حمید از دیگر پسرهای هم سن و سالش جدا نبود. در دور و زمانه ی کودکی حمید که حال و روز معیشت خانواده ها تعریفی نداشت، پسرها خیلی زودتر از اینها مرد می شدند. او تابستان ها باید کودکانگی هایش را رها می کرد و در افتاب بی رحم دزفول که با تمام توان می تابید، می رفت کوره آجر پزی تا دست و دلش و البته ایمانش آبدیده شود و چند قِران مزدی را هم که می گرفت ، می گذاشت توی دستان پینه بسته ی بابا و فصل مدرسه که می شد، دوباره می چسبید به کتاب و دفترهایش!

 

عالی بود

درسش خوب بود. خوب نه! عالی! هوش و استعدادش خدایی بود و زبر و زرنگ بود در فهم و ادراک. معلم هایش چه در دبستان و راهنمایی و بالاتر شکوه ای از او که نداشتند ، بلکه زبانشان همیشه باز بود به تعریف و تمجید!

 

هجرت

سال ۱۳۵۶ بود که خانه ی دیوار به دیوارمان تبدیل شد به حسینیه. حسینیه ای که بعدها نامش شد حسینیه شهید محمدی. کوله بارش هجرتش را بست و از حسینیه اعظم آمد به حسینیه ی دیوار به دیوار خانه مان و جلسات قرآن و برنامه های مذهبی و دعا و مناجات و نمازش در همسایگی خانه مان سامان گرفت.

حسینیه ای که بعدها با تشکیل بسیج ، شد پایگاه بسیج و حمید هم شد یکی از اولین بسیجی هایش و البته بعدها حمید سکان فرماندهی همان پایگاه را هم به دست گرفت.

شور و حرارت

روز و شبش شده بود فعالیت توی بسیج حسینیه! توی کارهای جذب نیرو و اعزام وسط میدان بود. در گشت و نگهبانی های شبانه و هر کاری که بانی و مجری اش بسیج بود، پیشقدم می شد. بدون خستگی. با عشق ، یا شور و با شوقی که در قالب واژه نمی گنجد.

 

رمز عاقبت بخیری

از منطقه نامه ای نوشته بود به مجید طیب طاهر! توی نامه اش نوشته بود: « سفارش اکید می کنم به حفظ و شرکت در جلسات قرائت قرآن و اینکه تلاش کنید این جلسات همیشه رونق داشته باشد.» برای مجید نوشته بود: « خیلی از بچه ها به واسطه ی همین جلسات قرآن عاقبت بخیر شدند و شهید شدند »

مجید طیب طاهر ، شب عملیات والفجر۸ به حمید پیوست.

 

رضایت

جنگ که شروع شد، پدر و مادر ، ابتدا مخالف جبهه رفتن حمید و برادرانش بودند. خب پدر و مادر بودند و ماجرای احساس و عاطفه و دلبستگی هایی که هر پدر و مادری داشتند. اما کم کم شور و حرارت جنگ که بیشتر شد و جبهه رفتن جوانان و بدرقه مادرها و پدرها باب شد آنها هم دلشان نرم شد برای رضایت دادن.

می گفتند: « بچه های ما که از بچه های مردم عزیزتر نیستند. اگر اجازه ندهیم بروند، فردا نمی توانیم توی روی رسول الله و فاطمه زهرا(س) نگاه کنیم. » همین شد که پای حمید و برادرهای دیگرش باز شد به جبهه.

 

دومین اعزام

اولین باری که حمید رفت جبهه برای عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر بود. سراپا شده بود اراده و شور و نشاط و اعزام بعدی اش شد برای عملیات والفجر مقدماتی.

برادرش سعید جبهه بود و حالا غلامرضا و حمید هم کوله به دست آماده رفتن بودند که پدر از راه رسید و چشم توی چشم دو برادر التماس از سر و رویش می ریخت.  بهشان گفت: «برای رضای خدا، یکی تان بماند! قسمتان می دهم به هر مقدساتی که معتقدید، یکی تان بماند!»

اصرارهای پدر عادی نبود. یقیناً قصه ای و ماجرایی پشت این اصرارها جاخوش کرده بود. حمید سعی کرد پدر را آرام کند و دلش را به دست بیاورد که پدر باز هم توی چشم هایش التماس ریخت و گفت: «به دلم افتاده توی این اعزام یکی از پسرهایم شهید می شود. بخدا قسم طاقت ندارم! توانش را ندارم دست تنها بمانم! قسمتان می دهم یکی تان بماند که در مراسم ها و پیگیری ها کمک دستم باشد!»

آنقدر اصرارهای پدر حقیقی و جانگاه بود که غلامرضا را ماندنی کرد و حمید اما راهی شد. راهی سفری که هیچ گاه از آن برنگشت.

برنگشت

عملیات والفجر مقدماتی که تمام شد، خیلی ها برنگشتند. حمید هم برنگشت. پرس و جوها و این در و آن در زدن ها هم نتیجه ای نداشت. نه از شهادتش خبری بود و نه از اسارتش و فقط امید بود که می توانست التهاب دلها را قدری فروکش کند.

 

تاریخ اعتبار

اتفاق جالب این بود که تاریخ اعتبار کارت بسیج اش ، مطابق شده بود با همان روزی که گم شد. این هم شاید رمز و رازی بود برای تایید پرواز حمید.

و پدر رفت

اوضاع خوبی نبود. حمید رفته بود و خبر، فقط بی خبری بود و چشم انتظاری! تلخ ترین اتفاق. حاج محمدعلی، پدرحمید نتوانست دوری اش را تاب بیاورد. مریض شد. دکترها می گفتند ضربه روحی شدیدی خورده و اثرش بدجوری خورده به کبدش. بعید است بتواند کمتر از یک سال بیشتر زنده بماند.

گاهی که میخواستند دلداری اش بدهند، آهی می کشید و با سوز دل می گفت:« مرگ جوون سخته! اگه جنازه حمید رو بهم می دادن! اگه با دستای خودم می دادمش دست خاک! آتیش می گرفتم، اما کم کم آروم می شدم! دیگه می دونستم بچه ام اینجاس! کنارمه! توی این مزاره! اما الان هر شهیدی از جبهه برمیگرده داغ من تازه میشه! جگرم آتیش می گیره! حال و روزم بهم می ریزه! »

حاج محمد علی می گفت: «الان فقط یاد خداس که آرومم می کنه! فقط دلم می خواد برم پیشش! فقط رفتن پیش حمید آرومم می کنه! دلخوشی ام فقط دیدن حمیده!»

حاج محمدعلی حوالی دو سال با آن بیماری جنگید و بالاخره به حمیدش رسید.

 

امان از دل مادر

مادرش شنیده بود که بچه های تفحص برای پیدا کردن مفقودالاثرها روز و شب ندارند. گاه روی مین می روند و زخم می بینند و گاه هم شهید می شوند.

آن روزی که از این ماجرا خبردارشد، باران اشک هایش زیر رگبار بغضی نازک باریدن گرفت و گفت: « اینها همه فرزندان من هستند. راضی نیستم توی میدان های مین یا جاهای خطرناک بروند که جنازه پسرم را بیاورند. بگذارید هر جا که پسرم شهید شده همانند مولایش حسین (ع) مزارش همانجا باشد. من هدیه ای که تقدیم خدا کردم پس نخواهم گرفت.  دوست دارم همیشه یاد حمید با همان قد و قامت و آخرین لبخندش زمان خداحافظی در پیش چشمانم زنده باشد، نه پیکر تکیده اش! آن قد و قامت رعنایی که موقع رفتن پشت سرش اشک ریختم، همیشه در نظرم باشد، نه یک قنداقه کوچکتر از قنداقه ی نوزادی اش!»

 

یلدای فراق

پدر بعد از دو سال انتظار آسمانی شد. اسرا هم برگشتند و آخرین سوسوهای امید مادر هم فروکش کرد و انتظار برای بازگشت حمید ، تبدیل شد به انتظار برای بازگشت نشانه ای از پیکر او . استخوانی، تکه لباسی ، پلاکی یا نشانه ای.

در دوازده سالگی انتظار مادرهم راهی آسمان ش تا حمیدش را همانجا زیارت کند و انتظار و چشم به راهی ارثی شد برای خواهرها و برادرهای حمید، اما حمید هنوز هم از خاک های گرم فکه و اطراف پاسگاه وهب و جاده العماره دل نکنده است.

حمید در نیمه شب یلدا به دنیا آمد و با رفتنش هر روز خانواده شد یلدا. یلدای هجران و فراق و بی قراری . . . .

 

شهید عبدالرضا ابوطالب زاده متولد ۱۳۴۲ در مورخ ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی و در منطقه فکه جاویدالاثر شد و پیکر پاک و مطهرش هیچگاه به شهر و دیارش برنگشت. مزار یادبود این شهید والامقام در گلزار شهدای شهید آباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا