خاطره شهدا
موضوعات داغ

سردار هیات

روایت هایی از شهید حسین ولایتی

سردار هیات

روایت هایی از شهید حسین ولایتی

آچار فرانسه

در همان سنین کودکی به همراه برادر بزرگتر به مسجد می رفت؛ در هشت سالگی عضو جلسات قران مسجد حضرت مهدی عج شد.حضور چندین ساله در فضای مسجد و جلسات تاثیر به سزایی در شکل گرفتن روحیات حسین گذاشت. در همین جلسات بود که روحیه مسئولیت پذیری را تمرین می کرد و در حلقه ها و گروه های مطالعاتی بر معرفت خود می افزود.

روحیات طنز و شوخ طبعی حسین در کنار این ویژگی ها شخصیت جذابی به او داده بود و محبوبیت بالایی در بین دوستان به خصوص کوچکترها داشت.

از همان نوجوانی روحیه جهادی را با خود همراه داشت. بارها دیده شده بود که چندین ساعت در مسجد وقت می گذاشت و کار می کرد. به نوعی حسین در بین رفقا به آچار فرانسه معروف بود. هر کاری از دستش بر می آمد انجام می داد.

 

اگر نبود یک جای کار می لنگید.

توی اردوها معمولا کارهای تدارکاتی را حسین و یکی دو نفر دیگر انجام می دادند. خیلی کاری بود و چون زیاد شوخی میکرد، کنارش به آدم خوش می‌گذشت. ما دنبال این بودیم که اگر برنامه‌ای بود حتما حسین حضور داشته باشد. اصلا اگر نبود یک جای کار می لنگید.

 

کار نکردی!

داشتیم فضای برگزاری جلسات قرآن رو آماده میکردیم. قرار بود از سقف اتاق یه ریسه آویزون کنیم. یه کمی بزرگ بود. برای همین گفت مقداری از دو سمتش رو ببریم. اون بخشی که طرف اون بود رو راحت با دست جدا کرد. اما من هرچی زور زدم و کشیدم نشد. دستم از فشار بند ریسه قرمز شده بود. بهش گفتم:« نمیشه، دستم داره زخم میشه.» گفت:« واسه اینه که کار نکردی! پوست دستت زمخت نشده.» زدیم زیر خنده…

بجای پول

 از همون دوره نوجوونی دستش تو جیب خودش بود. سر کار میرفت. یه سال تابستون به همه مغازه‌های محل سپرده بود اگه کسی نیرو واسه کار میخواد من هستم. اون روزا ده دوازده سالش بیشتر نبود. اینو کسی نمیدونه اما تو دبیرستان وقتی بهش میگن باید کمک به مدرسه بیاری، به خونوادش نمیگه. شاید غرورش اجازه نمیداده تو اون سن از خونواده پول تو جیبی بگیره. میاد به مدیر مدرسه میگه اگه میشه من به جای کمک به مدرسه درهای مدرسه رو رنگ کنم

 

وقت می گذاشت

از کنار شبهه ها نمیگذشت. می نشست بحث میکرد. استدلال می اورد تا طرف رو متوجه کنه. دیده بودم وقتی کسی تو یه مسئله ای سوال میپرسه و حسین خودش نمیتونه جوابشو بده، میره با اهلش مشورت میکنه. از اونا میخواست کمک کنن واسه باز کردن گره های اعتقادی.

نمیشست به طرف بگه ۱۴۰۰ ساله همه علما اینطور گفتن حالا تو یه الف بچه نمیخوای قبول کنی؟ سر بحث ولایت فقیه، سر بحث حجاب، سر جریانات تاریخ معاصر و کلا مسائلی که این روزا خیلی هجمه هست علیه شون و دائم شبهه جدید منتشر میشه، الحق والانصاف وقت میذاشت. ولی وقتی کسی وسط صحبت فحش میداد یا بی‌احترامی میکرد، دیگه بحثو باهاش ادامه نمیداد. دیگه هم سمت اون طرف نمیرفت. یادمه درد و دل می کرد میگفت من نمیفهمم چطوری میشه این شبکه های ماهواره‌ای و کانال‌های مجازی یه مسئله باطل رو اینجوری میکنن تو کله بعضی آدما…

مال حلال جایی نمیره

عید سال ۹۶ بود و من هم به شدت سرم شلوغ. یادمه حسین میخواست بره چادر. فک کنم جاده میانه. اومد در مغازه و گفت: « استاد میتونی زنجیر رو برام تنظیم کنی؟»

خلاصه نشستم پای موتور و چرخ رو تنظیم کردم و یه گریسم زدم بهش. قفلی رو بستم به مهره چرخ و سفتش کردم. خلاصه یادم رفت قفلی رو باز کنم و اصلا یادم نموند از بس شلوغ بودم. حسین بعد از حدود ۱ هفته با موتور اومد پیشم. گفت:« استاد دیدی این دکترا مریض رو عمل میکنن و یه چیزی تو شکمش جا میذارن؟». گفتمش:« حسین حالت خوبه؟ من چه ربطی به دکترا دارم؟» دیدم با دستش قفلی رو نشون میده که هنوزم قفل بود به چرخ. هی میگفت:« در عجبم با اینکه از تپه و جاده خاکی و سنگلاخ رفتم چطور نیفتاده؟» بعد گفت:« مال حلال جایی نمیره.» چقد خندیدیم …

نماز

کارش طول کشیده بود. آخر شب اومد خونه. حوالی دو سه شب. خسته و کوفته. گوشی‌‌شو جوری تنظیم کرده بود که هر ده دقیقه یه بار زنگ میخورد. بیدار می‌شد، گوشیو تنظیم می‌کرد و دوباره می‌خوابید. تا نماز صبح بیست بار گوشیش زنگ خورد. میخواست هم استراحت کنه که روز بعد بره دنبال کارش، هم با خیال تخت نخوابه که بره توی عمق خواب و نمازش قضا بشه…

 

شهید بعدی شمایی

سال ۹۵ با بچه‌های جلسه رفته بودیم اردو. اون ایام خیلی از شهادت سید مجتبی ابوالقاسمی نگذشته بود و فضای شهر هنوز شهدایی بود. تو جمع رفقا به شوخی بهش گفتیم:« آقا دیگه شهید بعدی مدافع حرم دزفول شمایی!» البته ما قضیه رفتنش به سپاه رو نمی‌دونستیم و تا زمانی که میخواست بره دوره کسی نمی‌دونست

 

بنام پدر

رابطه‌اش با پدرش خیلی خوب بود. بیشتر شبیه دو تا رفیق بودن با هم تا یه رابطه معمولی پدر و پسری. حسین زیاد دست‌ پدرشو می‌بوسید. برا پدرش احترام زیادی قائل بود. حتی چهارشنبه‌ها دیدار‌ با خانواده شهدا که میرفتیم وقتی پذیرایی میشد. اگه کیکی یا شیرینی میدادن، حسین نمیخورد. سهم خودشو میاورد واسه پدرش.

 سنش که کمتر بود، تو همون ایام کودکی، وقتی بحث کارت سوخت تازه مد شده بود یه سال، روز پدر، یه بیست لیتری بنزین گرفته بود واسه باباش! از اینکارا زیاد می‌کرد. پدرش کارگر بود و حسینم دلش نمیومد از لحاظ اقتصادی فشاری به خانواده تحمیل کنه.

 

 

انبردست

داشتیم یه سری تعمیرات تو مسجد انجام می‌دادیم که کار تا شب طول کشید. توی اون تاریکی هم نفهمیدیم چطور وسایل رو جمع کردیم. صبح روز بعد که خواستیم کار کنیم هرچی گشتیم انبردست مسجد رو پیدا نکردیم. بدون اینکه به کسی بگه رفت از پول خودش یه انبردست نو گرفت گذاشت جای همونی که موقع کار گم شده بود.

 

اهل کار

از همون دوران نوجوونی اهل کار و فعالیت بود. مدام به شغل‌های مختلف مشغول میشد. تحت هیچ شرایطی هم از ما پول تو جیبی نمی‌گرفت. نه ازمن و نه از پدرش. اگر گاهی میخواستیم بهش پول بدیم جوری می‌گفت: نه پول دارم. انگار تمام دارایی دنیا پیش اونه.

 

فرصت نشد

خیلی ناراحت بود. بهش گفتم چته ماتم گرفتی..؟ با بغض گفت:« یکی از آشناهای جوون‌مون از دنیا رفته. این شخص نماز نمی خوند، همیشه میخواستم باهاش صحبت کنم که نماز بخونه ولی فرصتش پیش نیومد و آخرش از دنیا رفت و منم باهاش حرف نزدم» غصه حسین این بود که حالا تکلیف اون جوون بی‌نماز چی میشه؟

 

وام

خانواده بعضی بچه‌ها از لحاظ مالی اونقدری توان نداشتن که هزینه اردو رو بدن. مجموعه هم اون ایام نمیتونست بخشی از هزینه‌ها رو بده. توی امور جلسات بهش گفتیم به صلاح نیست اردو برگزار شه. گفت من خودم پیگیر خیّر و بحث مالی میشم. ما هم استقبال کردیم. از اون زمان گذشت و اردوی مشهد و قم برگزار شد. همه بچه ها هم شرکت کردند. بعدها متوجه شدم واسه برگزاری اون اردو وام گرفته بود و تا چند ماه قبل از شهادتش هنوز داشت اقساطش رو پرداخت می‌کرد.

تفریح

صبح شنبه می‌رفت اهواز و تا چهارشنبه سر کار بود. آخر هفته‌ها هم که میومد دزفول معمولا وقتش پر بود. بعدا شنیدم که تو همون یکی دو روزه با گروهی می‌رفت و بصورت جهادی توی مناطق محروم کار می‌کرد. به ما میگفت:« جمعه ها با رفقا میریم تفریح.»

یبار دخترم گفت مامان حسین میره بنایی، دستاشو نگاه کن چقدر زبر شده؟ ما بعد از شهادتش لباس‌هایی که باهاشون می‌رفت کار جهادی رو پیدا کردیم و عکس‌هاشو دیدیم ..

تو چقدر قیافت شبیه شهداست!

تو تبریز، «دوره عمومی پاسداری» باهم در مورد تست های پزشکی سپاه صحبت می کردیم. من از تستای پزشکی که ازم گرفته شده بود و سخت‌گیری های اون دکتر به حسین گفتم.  اونم شروع کرد به گفتن: «وقتی من رفتم برای چک پزشکی یه دکتر بود که خیلی سخت می گرفت ، یعنی تقریبا هر کی قبل از من رفت داخل رو رد کرده بود. تا اینکه نوبت من شد. می خندید و اینو می گفت:« منم رفتم داخل. تا نشستم همون دکتره که میگفتن خیلی سخت گیره گفت: اوه اوه واستا ببینم، تو چقدر قیافت شبیه شهداست! بیا دفترچت رو بگیر و برو. دفترچه ام رو بدون چک پزشکی امضا کرد و اومدم.

 

پشتوانه مالی

میگفت:« فعالیت‌های فرهنگی نیاز به پشتوانه مالی داره. باید یه کاری کنیم که مجموعه‌مون دیگه دغدغه اقتصادی نداشته باشه. اینجوری میتونیم کار تربیتی کنیم و مطمئن باشیم بعد یه مقطع کوتاه بخاطر بحث شغلی بچه‌ها کار زمین نمی‌مونه.»

خودش هم هرکاری که میتونست می‌کرد. اولش با اجاره محلی پرورش مرغ محلی رو شروع کرد. بعدش کنار اون پرورش بلدرچين و گوسفند رو هم ادامه داد. اون موقع ۱۸ سالش بود. تازه رفته بود دانشگاه، توی مسجد هم مربی بود.

با وجود اینکه حسین در پرورش دام و طیور درآمد خوبی کسب می کرد اما همیشه آرزوی پوشیدن لباس پاسداری داشت، می گفت لباس پاسداری، لباس شهداست .دو سالی گذشت، حسین در ٢٠ سالگی جذب سپاه شد.

 

تمام حقوقش.

یکی دوماه پیش قرار بود بچه های جلسه قرآن مسجد ولایت رو ببریم مشهد. یهو بلیط قطار گرون شد، یعنی تقریبا دو برابر شد. بودجه ی خانواده ی بچه های جلسه هم نمی رسید به این قیمت ها. دلمونم نمیومد بچه ها رو نا امید کنیم و اردو رو لغو کنیم. تصمیم گرفتیم کمک های مردمی جمع کنیم. از اینور اونور بالاخره پول جمع شد. حسین هم یکی از اون خیّر ها بود که یک میلیون و دویست هزار تومن کمک کرد یعنی تمام حقوقش.

 

بی آرام

حسین از همان سن کم در جلسات یاد گرفته بود که باید مزدِ حضور در این فضای معنوی را به نحوی پرداخت کرد.از این رو همیشه حسین در جلسه و مسجد مسئول یک کار بود و وقتی کاری را می پذیرفت با علاقه و جدیت آنرا انجام می داد. 

برای کسانی که شوخ طبعی حسین را در بین رفقا دیده بودند، جدیت در کار  تا این حد باور کردنی نبود.

چند سالی بود در جلسات مسجد حضور داشت و به قول خودش باید زکات حضور در این فضای فرهنگی را می داد برای تربیت نوجوانان بسیار دلسوزی می کرد.

١٧ ساله بود که مسئولیت جلسات کودکان حسینیه حبیب بن مظاهر و بعدها مسجد حضرت ابراهیم را عهده دار می شود.

حسین در نوجوانی گروه تئاتری را در مسجد راه اندازی کرد که نمایش های طنز آن روزها  هنوز هم در ذهن دوستان است. در همان سن کارهای پشتیبانی و تدارکات جلسات را هم انجام می داد.

حسین پس از طی کردن دوره تحصیلی ابتدایی و راهنمایی، رشته معارف را انتخاب کرد و در دبیرستان شهید مطهری مشغول به تحصیل شد.

 

جگرم می سوزد

هم و غم حسین مسائل فرهنگی جامعه بود. وقتی می دید کسی از دوستان از فضای مسجد دور شده بسیار ناراحت می شد و برای بازگشتشان به فضای مذهبی تلاش می کرد. همیشه می گفت وقتی می بینم کسی از رفقا از فضای مذهبی دور می شود جگرم می سوزد.

 

 

شرط امضای برگه مرخصی

هر وقت سربازهاش مرخصی می‌خواستن در صورت امکان نه نمی آورد، ولی واسه شون یه شرط می ذاشت. می‌گفت بهتون مرخصی می‌دم به شرطی که وقتی رفتید خونه و پدر و مادرتون از دیدن تون خوشحال شدن، بگید برا شهادت من دعا کنند.

 

 

نابودی اسرائیل

از سختی دوره تکاوری می‌گفت:«  تو دوره کویر خیلی از بچه‌ها کم آورده بودند. هوای گرم و سختی دوره نفس بچه‌ها رو گرفته بود. تنها چیزی که بهشون امید و انگیزه میداد، صحبتهای آقا در مورد نابودی اسرائیل بود. این جمله‌ها عجیب روحیه بچه‌ها رو تقویت می‌کرد.»

 

 

خوش مرام

تو دوره آموزش پاسداری بعد شامگاه همه خسته و کوفته اومدیم سمت آسایشگاه.  بعد اون همه تمرین سخت تازه باید مثل بچه آدم‌ میرفتیم پوتین‌هامون رو واکس می زدیم. ما نای ایستادن رو پاهامون رو هم نداشتیم، واکس زدن که جای خودش رو داشت. تو اون حالت که منتهای آمال ما این بود که بچسبیم به زمین و دراز کشیدن رو زمین خشک واسه‌مون از هرچیزی شیرین تر بود، حسین پوتین همه بچه‌ها رو برد و واکس زد و برگشت. نشست رو برومون. دیوونه مرامش شدم بعد این کار..

سردار هیات

دوره های تکاوری را پشت سر گذاشته بود. حالا دیگر حسین لباس پاسداری به تن داشت، همان لباسی که از نوجوانی و جوانی در آرزوی پوشیدن آن بود. محل خدمت حسین بعد از گذراندن دوره های اولیه اهواز بود. دیگر حسین از زادگاهش دور شده بود دیگر فضای کار در جلسات قرآن وجود نداشت.

حسین فقط سه روز اخر هفته را در دزفول بود و همین فرصت کافی بود برای پوشیدن لباس خادمی هیات محبان اباالفضل العباس علیه السلام، همراه همان رفقای قدیمی جلسه قران.

بارها شده بود که با همان کوله وسایل از اهواز مستقیم به حسینیه حبیب بن مظاهر می آمد و مشغول کار می شد. دوستان حسین شاهد کار کردن مخلصانه حسین در هیات بودند. حسین اصلا اهل ریا نبود، تلاش او فقط برای انجام گرفتن کار ها بود و کاری به تمجید و تعریف دیگران نداشت.

در جمع رفقای هیاتی حسین لقب سردار داشت. همیشه می گفت من یک روز شهید می شوم.

 

تا شهادت

حسین که خود اهل هیات و جلسات قرآن بود و با سختی ها و مشکلات این کار ها آشنا بود، از جوانان و نوجوانی که در فضای مذهبی کار می کردند حمایت می کرد. حسین مدتی دنبال انتقال از اهواز به دزفول بود، می خواست در شهر خودش کار کند و به مسائل فرهنگی بپردازد. این اواخر اما گفته بود که من اهواز می مانم تا شهید شوم..

 

روضه سه ساله

حسین از همان اول تعلقی به دنیا نداشت. هم آنجایی که کسب و کار خوبی داشت ولی همه را کنار گذاشت تا لباس پاسداری بپوشد. هم آنجایی که هر وقت یکی از رفقا به مشکلی بر می خورد حسین سریعا ورود می کرد تا مشکل را رفع کند.

اوج رهایی حسین از این دنیا زمان روضه ها  بود. مخصوصا زمانی که روضه حضرت رقیه خوانده می شد. حسین عاشق روضه سه ساله امام حسین ع  بود، وصیت کرده بود اگر شهید شدم سر مزارم روضه حضرت رقیه بخواند.

 

روایت آن شهید گمنام

چند وقتی پیگیر اعزام به سوریه شد ؛ اما شرایط جوری نشد که بتواند مدافع حرم شود. حسین عاشق امام حسین (ع) بود، دلداده ی کربلا. گفته بود میخواهم بروم برات کربلایم را از امام رضا بگیرم. رفت مشهد و ١۵ روز آنجا ماند. در این مدت لباس خادمی امام رضا (ع)را پوشید.

محرم آن سال حسین حال هوای دیگری داشت، مخصوصا شب سوم. شال مشکی معروفش را روی سرش انداخته بود و با صدای بلند گریه می کرد. آن قدر سوزناک اشک می ریخت و ناله می کرد که دیگران را هم به گریه می انداخت.

شب هفتم محرم ، شهیدی گمنام مهمان هیات بود وقتی قرار شد تابوت را از آمبولانس به داخل حسینیه بیاورند، حسین یکی از کسانی بود که زیر تابوت را گرفت.

وقتی شهید گمنام را به داخل حسینیه آوردند، حسین دست خود را روی تابوت گذاشته بود و با صدای بلند گریه می کرد و اشک می ریخت.

هیچکس نفهمید حسین آن روز چه چیزی به آن شهید گمنام گفت که ۵ روز بعد به شهادت رسید.

 

موکب

صبح تاسوعا حسین رو دیدم که تنها توی موکب مشغول کار بود. بهش گفتم این موکب واسه کیه؟ گفت:« موکب شهدای گمنام…»

میگفت:« رفیق خوب خیلی چیزا به آدم یاد می ده. حالا اگه رفیقت یه شهید گمنام باشه چه چیزی جز اخلاص می شه ازش یاد گرفت؟!»

 

در اوج ایثار

حسین که خود استاد کمین و ضد کمین بوده است،اگر می خواست در آن معرکه جان خود را حفظ کند امکان نداشت تیر بخورد.

وقتی در آن سر و صدا و شلوغی و هیاهو همه می خوابند روی زمین، حسین جانبازی را می بیند که نمی تواند فرار کند و روی ویلچر گیر کرده، او به سمت آن جانباز می دود تا وی را عقب بیاورد و جان او را حفظ کند، که چندین تیر به سینه اش می خورد و حسین را آسمانی می کند.

 

شهید حسین ولایتی متولد ۱۳۷۵ در مورخ ۳۱ شهریور۱۳۹۷ در عملیات حمله تروریسی به رژه نیروهای مسلح در اهواز به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است

 

با تشکر از کانال شهید ولایتی

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا