فقط خاطره می ماند
روایت هایی از شهید عبدالمحمد خیرعلی مشاک زاده
به همراه فیلم مصاحبه با شهید که برای اولین بار پس از ۴۰ سال منتشر می شود
پانزده ساله بود که . . .
اولین باری که به جبهه آمد پانزده ساله بود. در مسجد و جلسات قرآن مسجد حصیربافان و تحت مدیریت استاد فرهیخته، شهید غلامرضا شیرزاد تربیت قرآنی اش شکل گرفته بود.
تازه وارد
معمولا با بررسی سوابق و ظواهر نیروها، کار سازماندهی های اولیه شکل می گرفت. عبدالمحمد با بشاشیت و سرزندگی خاصی که تازه واردی اش را تحت الشعاع قرار داده و محو کرده بود، در جمع نیروهای اعزامی ظاهر شد و با لحاظ نمودن همین خصوصیات بود که این نوجوان تازه وارد بعنوان نیروی کمکی مخابرات به جمع ارکان گروهان پیوست.
به سوی کمال
عبدالمحمد دائما در حال رشد بود و به رشد اطرافیان هم کمک می کرد. یک پای ثابت مشارطه ها یا همان قول و قرار های معنوی، در گروهان؛ عبدالمحمد بود.
حداقل نیم ساعت پیش از نماز صبح بیدار شده و دیگرانی را هم که در خواست کرده بودند، برای نماز شب بیدار می نمود.
از تمام لحظات شبانه روزش حداکثر بهره برداری را می کرد. برنامه های عبادی و معنوی فردی، شرکت در کلاسهای آموزشی، حضور در فعالیتهای ورزشی، انجام تکالیف درسی. استراحت و خواب در حد حداقل نیاز .
در غیر ماه مبارک رمضان، خلوت خود را با دعاهایی با مفاهیم عرفانی مثل دعای ابوحمزه نورانی می کرد .
در توجه به معنویات از جمله نماز شب، آغاز صبح با دعای عهد، زیارت عاشورا، خواندن روزانه یک جزء از قرآن، چیزی از سایر کادرقدیمی گروهان کم نداشت.
رو به راه
از هیجدهم آبانماه سال شصت که پا به جبهه گذاشت، شد کادر اصلی و دائمی گردان، حتی در ایامی که گردان مأموریت نداشت پای ثابت برنامه های گردان بود.
چابکی، زرنگی، زیرکی و ادب در او جمع شده و معمولاً بیش از نوبتش و قبل از آنکه به بزرگترها فرصت تحرک دهد کارهای شهرداری چادر را انجام می داد.
مسؤل مخابرات در گروهان و گردان؛ عملکردی چون خود فرمانده دارد. علاوه برنقش مشاور، گاهی شرایطی پیش می آید که بیسیم چی باید یگان را هدایت کند. لذا همه ی فرماندهان در انتخاب بیسیم چی حساسیت داشته و دارند.
بتدریج تجارب نظامی او تکمیل می شد تا همپای ایمان، ادب و معرفتش، تکیه گاه فرماندهی گروهان گردد. کم کم توانست اعتماد مسؤلین گردان را جلب کرده و مسؤلیت مخابرات گروهان را برعهده گیرد .
لبخندهای آسمانی
اقتضای سن جوانی، شوخی و مزاح است. مزاح های شیرین که با چاشنی ادب و موقعیت شناسی همراه بود، خشکی کار نظامی را برطرف می کرد و لبخند دائمی او باعث رفع خستگی همراهان بود .
می گذرد . . .
در یکی از شبهای پیش ازعملیات والفجر مقدماتی؛ دشمن اردوگاه لشکر مان را مورد حمله ی موشکی قرار داده بود؛ لذا بافرمان فرماندهی لشکر؛ همه ی نیروها در آن سرمای خشک و شکننده ی دی ماه بیابان های خوزستان، مجبور به ترک شبانه و پیاده ی اردوگاه شدیم .
چند ساعت بدون وقفه راه می رفتیم؛ با همه ی امکانات فردی و یک پتو که برای جلوگیری ازسرما دور خود پیچیده بودیم .
مسافت خیلی زیاد بود، انتهای مسیر هم معلوم نبود. کم کم صدای اعتراض نیروها در می آمد. حتی خود من هم خسته شدم و دوست داشتم کسی را گیر می آوردم تا به اواعتراض کنم! ولی عبدالمحمد که در تمام این مدت در کنار من بود و پا بپای من بالا و پایین می رفت از همیشه سر حال تر و بشاش تر بنظر می رسید.
به او گفتم: « عبدالمحمد انگار ازاین وضعیت شکایتی نداری؟!»
عبدالمحمد گفت: « امشبم با همه ی سختی هاش میگذره! همونطور که دیروز و روزهای قبل گذشت! از امشب فقط تنها یه خاطره می مونه!»
پای کار
تربیت قرآنی و آراستگی روحی، از او جوانی قابل اعتماد برای مسؤلیت پذیری درجلسه قرآن ساخته بود. با خواهش و در خواست من، پس از بازگشت از عملیات خیبر، مسؤلیت جلسه ی کودکان و نوجوانان مسجد حجت ابن الحسن عج را پذیرفت. این در حالی بود که عبدالمحمد اهل و ساکن صحرابدر(در جنوب شهر)، حوالی مسجد حصیربافان بود و مسجد حجت ابن الحسن عج در شمالی ترین نقطه شهر دزفول .
نفس مطمئنه
هرچه مدت حضور او در جبهه بیشتر می شد، رشید تر، پخته تر و نورانی تر می شد. چهارمین سالی بود که در جبهه ها حاضر شده و از هرحیث، وزین و شایسته شده بود.
نگاه معنوی و توأم بامعرفت او قابل ستایش بود. به نصرت خداوند امید و اطمینان قلبی و قطعی داشت. بارها و بارها آثار لطف و مرحمت الهی را که شامل حال ما می شد، در حین وقوع به رفقایش نشان داده و گوشزد می کرد.
آگاه
از عروج خود مطمئن بود ولی از احساسی شدن فضا جلوگیری می کرد. می دانست که چقدر اورا دوست داریم، لذا حاضر به ناراحتی ما نبودو همیشه یک جورهایی ما را می پیچاند و می گفت: « خیالتان راحت باشد بادمجان بم آفت ندارد.»
روزی اورا کنار کشیدم گفتم: « عبدالمحمد! چند سال است که در یک سنگریم. می دانم که به کجا رسیده ای. دنبال گول زدن من نباش! ما را هم فراموش نکن! و باز هم با شوخی و خنده سعی کرد که فضا را عوض کند واز جاری شدن سیل اشک هایم جلوگیری نماید.
سپاه خدا
صبح روز بیستم بهمن ماه شصت و چهار وقتی برای گرفتن وضو از محلی که در آن مستقر بودیم خارج شد بلافاصله برگشت. جستی به هوا زد و با ذوق و شوق زایدالوصفی گفت: « امشب عملیاته!»
با تعجب پرسیدم:« مگه پیک قرارگاه پیامی آورده؟»
گفت: « نه! اما پیامشم میرسه! بیایید ببینید خدا سپاهش رو فرستاد.»
وقتی به بیرون آمدیم متوجه شدیم که ابرهای متراکم از جنوب و غرب بالا آمده و تمام افق و آسمان را پر کردند.
پیش بینی عبدالمحمد درست از آب درآمد. ساعتی بعد پیک هم آمد و همه برای عملیات به جنب و جوش افتادند. ترددها و بویژه تردد ماشین های سنگبن، فوق العاده افزایش یافت.
روایت شهادت
غواص های گردان بلال به فرماندهی محمود دوستانی که از مدتها پیش برای عبور از اروند آموزش دیده و تمرین کرده بودند از عصر روز بیستم بهمن برای انجام مأموریت روانه شدند.
از ابتدای شب نیز گروهان ما در یکی از همین نهرهای فرعی درون قایق های تندرو سوار شده و کم کم خود را به ساحل شرقی اروند می رساندیم.
همه ی چشم ها نظاره گر ساحل غربی بود تا چراغ سبز رنگ غواص ها که علامت باز شدن معبر برای گردان بلال بود، روشن شود.
لحظه روشن شدن چراغ و شروع آتشبار سنگین توپخانه ما بر روی مواضع عراق و بارش نرم باران با هم آغاز شد. من تمام حواسم به سمت ساحل غربی بود.
با فرمان من موتورها را روشن کرده و با سرعت هرچه تمام تر به سمت ساحل غربی حرکت کردیم در حالی که تیربارهای دشمن سطح آب را زیر آتش گرفته بود.
پس از اندکی آتشباری، آتش تیر بار چهار لول دشمن قطع شد و تنها با کلاشینکف به سمت ماشلیک می کردند آب اروند کاملا بالا آمده بود بطوری که سیم های خاردار و خورشیدی ها هم تقریبا زیر آب رفته بودند و ما قایق هایمان را از روی موانع عبور دادیم.
از قایق پیاده شدیم در حالیکه تا نزدیک سینه در آب بودیم. علی رغم آنکه پیش از ما غواص ها خط را شکسته بودند ولی نیروهای دشمن روی دژ بودند. غواص مسؤل چراغ قوه را شهید کرده بودند و ما را هم زیر رگبار خود گرفتند.
عبدالمحمدخیرعلی مشاک و امیر ناجی(شهید) بامن و پشت سرم بودند. آنها هم تا سینه در آب بودند.
سنگینی ضربه ای را در بازوی چپم احساس کردم. گلوله ای که فقط یک ساییدگی در بازوی من ایجاد کرد، قلب عبدالمحمد را نشانه رفت.
عبدالمحمد با صورت توی آب افتاد و من بلافاصله یقه ی پشت گردنش را گرفته سرش را از آب بیرون آوردم تا اگر زنده است خفه نشود.
در حالی که به طرف ساحل دشمن به جلو می رفتم عبدالمحمد را هم با خودم به طرف ساحل می کشیدم به لبه ی خشکی که رسیدیم به امیر ناجی گفتم: این عبدالمحمد است. مواظبش باش، آب اورا باخود نبرد.
امیر با دیدن پیکر بی جان عبدالمحمد شوکه و دستپاچه شد. با حسرت گفت: «حالا من تو این اوضاع واحوال چه کار کنم؟ همه ی کد و رمز ها هم پیش عبدالمحمد بوده!!»
گفتم: «هیچی! فقط مواظب باش آب اونو با خودش نبره! من باید برم سراغ اون تک تیرانداز! بدجوری داره مار و می زنه!»
واینچنین بود که برای مصلحت ومأموریتی مهمتر عبدالمحمد را در ساحل اروند رها کردم و محمد رفت به همانجا که سال ها بی قرارش بود.
دستنوشته ای از شهید مشاک زاده:
بخشی از وصیتنامه شهید عبدالمحمد خیرعلی مشاک:
در آخرت از ما سئوال خواهند کرد که چه عملی انجام داده ای و چه مقدار برای رضای خدا بوده است؟ پس به فرمایش مولی امیرالمومنین باید در دنیا توشه برداشت از آنچه فردای قیامت از عذاب الهی انسان را رها میکنند و بهترین توشه در آخرت آنست که بنده از عذاب پروردگارش بپرهیزد به اینکه خود را پند دهد و به توبه و بازگشت پیشی گیرد و بر هوای نفس مسلط گردد زیرا موقع مرگ از او پنهان است .
خدا رحمت کند کسی را که کالای آخرت را بجای کالای دنیا گرد آورد و برخواهش نفس خود غلبه یابد . آرزوهایش را دروغ پندارد و شکیبایی را مرکب نجات و رستگاری خریش قرار دهد و تقوی و پرهیزگار را توشه خود گرداند و چه خوب است که انسان هر آنچه میخواهد بکند نخست فکر بکند ببیند که چه مقدار برای خدا و رضای اوست و بعد انجام دهد.
فیلم مصاحبه با شهید مشاک زاده
شهید عبدالمحمد خیرعلی مشاک زاده ، متولد ۱۳۴۵ در مورخ ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۴ در عملیات والفجر۸ و در منطقه اروند رود به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است.
راوی: حاج علیرضا زمانی راد
با تشکر از پایگاه فرهنگی رایحه