خاطرات شفاهی
موضوعات داغ

روزهای پرالتهاب پایگاه ( بخش دوم )

مروری بر خاطرات محمدحسین شمشیرگرزاده - برداشتی از کتاب راسته آهنگرها

بالانویس:

 کتاب «راسته آهنگرها» خاطرات خودنوشت آقای محمدحسین شمشیرگرزاده، توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.

 کتاب «راسته آهنگرها» خاطرات خودنوشت «محمدحسین شمشیرگرزاده»، روایتی صادقانه از شروع حیات و حرکت اجتماعی یک جوان دزفولی در مسیر رسیدن به زمان اعزام به خدمت سربازی در ماه‌های آغازین تهاجم ارتش بعثی به خوزستان است.

 صاحب این خاطرات روزنوشت در سال های میانسالی با رجوع به یادداشت‌های چند دهه پس از پایان جنگ تحمیلی و دوران جنگ تحمیلی، ضمن توجه دقیق به جزئیات و مستندات وقایع، به روایت خاطرات دوران کودکی، نوجوانی، خدمت نظام وظیفه، رزم و ایثارگری در راه باورهای اعتقادی و آرمان‌های نسل جوان برآمده از انقلاب اسلامی در دهه ۶۰ پرداخته است.

 این اثر به‌عنوان نمونه‌ای از خاطرات خودنوشت و مستند که با وسواس و دقت نظر فردی و ریزبینی صاحب خاطره نگارش یافته مورد مطالعه و توجه علاقه‌مندان به کتاب‌های حوزه خاطرات و ادبیات پایداری در سراسر ایران اسلامی قرار گرفته و الگوی خوبی برای رزمنده‌ها و ایثارگرانی است که توانایی ثبت و ضبط خاطرات خود را دارند.

#روزهای_پر_التهاب_پایگاه

برداشتی از این اثر است که مربوط به روزهای آغازین شروع جنگ تحمیلی در دزفول و پایگاه چهارم شکاری دزفول می باشد

روزهای پرالتهاب پایگاه

( بخش دوم )

مروری بر خاطرات محمدحسین شمشیرگرزاده – برداشتی از کتاب راسته آهنگرها

 

✅ قسمت یازدهم
با چند نفر از گروه ضربت به درب ورودی پایگاه رفتیم تردد به پایگاه زیاد شده بود دژبانی به سختی درب ورودی را کنترل می کرد عده ای بیرون پایگاه تجمع کرده بودند و هر لحظه مردمی که از دزفول و اندیمشک برای کمک می آمدند اضافه می شد برخی هم به دنبال بستگان شا در نازل سازمانی آمده بودند شلوغ بازاری بود نیروهای دژبانی با سماجت جلوی بی نظمی و ورود و خروج مشکوک به پایگاه را می گرفتند .
در گوشه ای از دژبانی یکباره چشمم به تعدادی سرباز افتاد که شب قبل آن ها را در سایت ۵ دیده بودم دور هم حلقه زده بودند بی درنگ سراغشان رفتم سر و صورت شان خاکی ، لباس های شان پاره و لب های شان خشک و تشنه بود . مثل لشکر شکست خورده روی زمین نشسته بودند مانده بودم چرا اینها به این حال و روز افتاده اند ! می خواستم زودتر بدانم چه اتفاقی افتاده ، جلوتر رفتم و با دلهره پرسیدم : شما چرا اینجایید ؟ موضوع چیه ؟ مرا می شناختند چون دو روز قبل پیش آنها بودم . نایی در بدن نداشتند یکی از آنها با مکثی طولانی گفت : یک ساعت بعد از اینکه شما رفتید شلیک توپ و خمپاره های دشمن شروع شد از فاصله دور انفجارها را می دیدیم فکر کردیم درگیری مرزی است لحظه به لحظه صدای انفجار ها به سایت نزدیک تر می شد توی سایت پخش شدیم و به طرف مرز سنگر گرفتیم هر لحظه حجم آتش عراقی ها اضافه می شد هوا که روشن شد متوجه شدیم عراقی ها از مرز عبور کرده و از دشت پشت سایت با آرایش زرهی در حال پیشروی به سمت سایت هستند از هر طرف به سایت هجوم آوردند به ساعت نکشید که گلوله های عراقی به سایت رسید درگیری جدی شد همان ساعت اول درگیری تجهیزات رادار به عقب فرستاده شد . آتش سنگین انواع سلاح های دشمن روی سر مان می بارید تانک ها به سایت نزدیک می شدند و ما از پشت فنس به سمت آنها تیراندازی می کردیم با تیربارهای تانک ها ما را به رگبار بستند چند تن از سربازان زخمی شدند هر لحظه ده ها گلوله تانک و خمپاره توی سایت فرود می آمد تنها سلاح ما اسلحه های ژ ۳ بود که کاری از آنها هم بر نمی آمد مقاومت فایده ای نداشت اگر می ماندیم یا کشته می شدیم یا اسیر ! ناچار از سایت زدیم بیرون و با هزار بدبختی خود را به پایگاه رساندیم …
⬅️ ادامه دارد

 

✅ قسمت دوازدهم
بیشتر سربازانی که برگشته بودند از شدت ناراحتی گریه می کردند با این وضعیت مشخص نبود عراقی ها چقدر داخل خاک ما آمده بودند شاید هدف آنها تصرف جاده شوش اندیمشک بود که اگر چنین می شد اشغال پایگاه دور از ذهن نبود .
اولین شبی که کشور حالت جنگی به خود گرفت برنامه خاموشی شبانه در پایگاه و سراسر شهر اجرا شد . آن شب به من ماموریت دادند با دو دستگاه اتوبوس نیروی هوایی به مسجد جامع دزفول بروم و از نیروهای داوطلب بسیجی برای پاکسازی باند فرودگاه به پایگاه بیاورم . نزدیک غروب دوباره میگ های عراقی به پایگاه حمله ور شدند این بار قبل از بمباران آژیر پایگاه به دا درآمد و پدافند هوایی خط آتش پر حجمی با توپ های ضد هوایی ایجاد کرد و میگ ها نتوانستند به آسمان پایگاه وارد شوند ناچار راه شان را کج کردند و بمی های شان را در بیابان های اطراف رها کرده و فرار کردند .
ساعت از ۹ شب گذشته بود و شهر در تاریکی مطلق فرو رفته بود همه جا خاموشی بود و کوچکترین نور هم استتار می شد . وارد مسجد جامع شدم توی مسجد جای سوزن انداختن نبود قیافه های مصممی را می دیدم که لباس رزم بر تن داشته دسته دسته آموزش می دیدند . از هر سنی و هر حرفه ای .
اتوبوس ها ظرفیت این همه جمعیت داوطلب را نداشتند از دیدن شان روحیه گرفتم . کنجکاو بودند از جنگ چند ساعته خبر بگیرند نگفتم به پایگاه و برای چه کاری می رویم تصور می کردند عازم نوار مرزی هستیم . بین آنها محمدعلی آبروشن را دیدم مثل همیشه آرام و بدون حرف ، فقط با لبخندش کار می کرد . محدعلی را خوب می شناختم مرد این طور روزها بود . محمود شاهرخیان از پشت سر روی شانه ام زد و گفت : پسر عمه ما را از آمار جا نندازی ! برگشتم صورت به صورت شدیم و کلی خندیدیم .
⬅️ ادامه دارد

 

قسمت سیزدهم
اوضاع کلی شهر و خاموشی شبانه و این نصفه روزه جنگ در پایگاه برایم دلهره آور بود . با اتوبوس ها که مملو از نیروهای بسیجی بود از خیابن ها گذشتیم روی دو صندلی اتوبوس چهار نفر نشسته بود نفرات بیش از ظرفیت اتوبوس ها بودند ، صلوات های بلند آنها شب جنگی را برایم آرام می کرد روحیه آنها حالم را بهتر کرده بود . آنها اولین نیروهای داوطلب مردمی بودند که در ساعات اولیه تجاوز نظامی دشمن خود را به مسجد جامع رسانده بودند . کارگر ، بازاری ، کارمند ، محصل ، معلم و حتی راننده کامیون در اتوبوس کنار هم نشسته بودند . در جبهه ورودی پایگاه بودیم با دادن اسم رمز عبور افسر نگهبان اجازه ورود به پایگاه را داد اتوبوس ها یک راست به سمت باند فرودگاه رفتند و با رسیدن به آنجا کار پاکسازی باند با هدایت افسران نیروی هوایی انجام و کار ترمیم صورت گرفت نور مهتاب هم به کمک آمده بود . نیروها از تبتدای باند در یک ردیف منظم در عرض باند قرار گرفتند و با هر وسیله ای که بود تا انتهای باند را مثل کف دست تمیز کردند …
بعد از ظهر جلوی ستاد فرماندهی بودم خون خلبان ها به جوش آمده بود و بی قرار و خشمگین بودند . خواست انها اجازه پرواز بر فراز بغداد و بمباران و ویران کردن کاخ صدام و پایگاه های نظامی عراق بود . تجمع خلبان ها جلوی ستاد هر لحظه بیشتر می شد آنها به کمتر از تنبیه متجاوز رضایت نمی دادند . ستاد فرماندهی پر تردد بود از گفته ها معلوم بود نیروی هوایی برنامه مفصلی برای پاسخگویی به دشمن را دارد .
⬅️ ادامه دارد

 

قسمت چهاردهم
کار آماده سازی باند به اتمام رسید و نیروهای بسیج به دزفول برگشتند من هم ساعت یک و نیم شب به ساختمان گروه ضربت رفتم . از صبح روز قبل که همراه بچه های گروه از خواب بیدار شده بودیم دیگر خواب به چشم های مان نیامده بود با این حال بچه ها با فراغت از ماموریت های محوله ، شبانه در حال حفر سنگر در باغچه جلوی ساختمان گروه بودند من هم به آنها پیوستم . کندن جان پناه جزء واجبات شده بود . هرکس با هر وسیله ای گودال سنگر را عمیق تر می کرد . کسی تجربه جنگی نداشت اما همه اماده جنگی تمام عیار می شدند . خواب آلودگی ، چشمانم را جمع می کرد و تمرکز لازم را نداشتم در حالت چرت و بی تعادلی بیلچه را به زمین می کوبیدم . خواب وجودم را گرفته بود لحظه ای چشمانم بسته شد ضربه آخر را که زدم به خودم آمدم با سوزش دستم و جاری شدن قطرات خون هوشیار شدم ! بیلچه کف دستم را شکافته بود راهی نداشتم جز رفتن به سمت بیمارستان …
ثانیه هایی بعد از آژیر قرمز بمباران هواپیماهای دشمن شروع می شد . بمب ها پتک بد صدایی بودند . به زمین که می خوردند انگار مغزم را می ترکاندند می ترسیدم . شلیک توپ های ضد هوایی و غرش جنگنده ها و انفجار بمب ها پایگاه را در رعب و وحشت فرو می برد . در آن اوضاع ، پایگاه هم در معرض خطر تعرض ضد انقلاب و ستون پنجم دشمن بود . چند بار از سمت روستای چمگلک که پشت پایگاه بود به شیلترهای هواپیماها نیراندازی شده بود برای همین گشت های ویژه حفاظت از شیلترها به عهده گروه ضربت گذاشته شده بود . روزها تا پاسی از شب دور تا دور شیلترها گشت می زدیم . من و ناصر حسینی فر و محمد عیدی مراد و غلامرضا قاری و یدالله صبور و سید منصور قاطمه باف و اطمینان زاده و جعفرصادقی و هراتی در تیم های چند نفره با سر تیمی سروان روزبهانی ، استوار حیدری ، و شاحسینی و رستمی و ملا صالحی و کیانی دور تا دور فنس ها و شیلترها را حفاظت می کردیم . به جز گشتی های گروه ضربت ، هر شیلتر یک سرباز نگهبان داشت .
⬅️ ادامه دارد

 

قسمت پانزدهم
در یکی از پست های شبانه ، سربازی هنگام حفاظت از جنگنده داخل شیلتر ، از روی کنجکاوی درون کابین خلبان می رود روی صندلی خلبان می نشیند و بدون آشنایی با سیستم پیچیده کنترل هواپیما دکمه ایجکت را فشار می دهد و با صندلی خلبان از کابین به بیرون پرتاب و با سرعت به سقف هلالی شیلتر برخورد می کند . سرعت برخورد سرباز به سقف شیلتر به حدی بوده که لحظاتی بعد جسم له شده و بی جانش از بالا به کف شیلتر سقوط می کند . این دست اتفاقات کار گروه ضربت را پیچیده تر می کرد .
سومین روز جنگ بود پایگاه نسبت به روزهای قبل وضع بهتری داشت باند پرواز آماده پرواز جنگنده ها بود . توپ های پدافند گوش به زنگ رادار و مقابله با هواپیماهای دشمن بودند . ساعت ۱۰ صبح ، به اتفاق فرمانده گروه ضربت و دو تن از بچه های گروه سوار برجیپ شهباز فرماندهی از پایگاه خارج و به سمت منطقه درگیری رفتیم . نمی دانستیم دشمن تا کجا وارد خاک ما شده است . منطقه درگیری را هم نمی شناختیم . باید فاصله دشمن تا پایگاه را مشخص و خطرات احتمالی مهمانان ناخوانده بررسی می شد . در واقع کار ما یک ماموریت شناسایی بود .
حالم خوش بود شاید دلیلش این بود که صبحدم روز قبل چهل فروند از جنگنده های شکاری اف ۴ و اف ۵ پایگاه از باند پریدند و تاسیسات نظامی عراق را با خاک یکسان کردند . خلبان ها که برگشتند جشنی جلوی ستاد فرماندهی برپا شد اصطلاحات تخصصی که آنها بر زبان می آوردند را نمی فهمیدم اما خنده های شان برایم معنای گوشمالی دشمن را می داد . در قیافه تک تک آنها دلاوری موج می زد . دیگر ناراحتی روز قبل را در چهره های شان نمی دیدم . سروان روزبهانی با خوشحالی می گفت : غیر از چهل فروند جنگنده پایگاه ما صد فروند هواپیما از پایگاه های دیگر کشور درسی فراموش نشدنی به نیروی هوایی دشمن داده اند …
⬅️ ادامه دارد

 

قسمت شانزدهم
از جاده دزفول به طرف اندیمشک حرکت کردیم خودروهای شخصی کمتر در جاده تردد می کردند ، شیشه بیشتر خودروها گل مالی شده بود و سرعت غیر عادی داشتند .آژیر آمبولانس ها فضای جاده را پر کرده بود هرچه جلوتر می رفتیم وضعیت بحرانی تر به نظر می رسید از پشت جیپ که نگاه کردم دور و برم فقط ماشین های نظامی دیده می شد به چهار راه اندیمشک که رسیدیم عبور خودروها و زره پوش ها و ادوات جنگی ، اندیمشک را به گذرگاه حساس جنگ تبدیل کرده بود . از اندیمشک به سمت شوش دانیال حرکت کردیم چند کیلومتر که دور شدیم همچنان صدای انفجار توپ ها به گوش می رسید . در پانزده کیلومتری شوش ، از سه راهی دهلران به سمت پل کرخه تغییر مسیر دادیم نیروهای پیاده ارتش در زمین های اطراف سه راه و کناره های جاده اندیمشک اهواز در یک خط طولانی سنگر گرفته بودند فهمیدیم دشمن خیلی در خاک ما پیشروی کرده است .
بیابان های دشت کرخه در مسیرهای دور و نزدیک زیر آتش توپخانه ای دشمن قرار داشت . عراقی ها به چند کیلومتری شوش و اندیمشک رسیده بودند . از انفجار توچ ها ترس چندانی در دلم نمی افتاد شاید متوجه خطرشان نبودم . به نظرم جنگ زمینی راحت تر از جنگ هوایی بود شلیک موشک های هاگ زمین به هوا هواپیماهای دشمن را رد گیری می کردند نبرد مغلوبه می شد و زمین و هوا از انفجار توپ و موشک ها به جهنم تبدیل می شد .
⬅️ ادامه دارد

 

✅ قسمت هفدهم
در حال عبور از باند فرود اضطراری جت های جنگنده در دشت کرخه بودیم ، صدای اصابت گلوله های توپ و خمپاره به باند و اطراف آن ما را متوقف کرد . همگی از جیپ بیرون پریدیم و در کناره های باند دراز کش شدیم . به نظر می رسید دشمن همان نزدیکی هاست و ما را روی باند کرخه می بیند . توپ ها وقتی روی باند می خوردند صدای طبل گوش خراشی را می دادند که روی اعصاب مان نواخته می شد . انفجار ها لحظه لحظه بیشتر می شد . همان طور که روی زمین خوابیده بودم و صورتم را روی خاک گذاشته بودم محل اصابت گلوله های توپ را نگاه می کردم . انفجار پی در پی توپ های دشمن اشکال جالبی را می ساختند . درختچه هایی از دود و خاک و آتش از دل زمین بیرون می زدند و با آواز ترکش های گداخته که به اطراف مان اصابت می کردند محو می شدند و دوباره اصابت توپی دیگر و صدای انفجاری دیگر و رویش درختچه ای دیگر…
ذهنم مشغول اشکال می شد و خطر انفجار توپ های سرکش را فراموش می کردم . من آدم جنگ و رزمنده ای شجاع نبودم اما جدی جدی وارد جنگ شده بودم . اولین بار بود انفجار توپ و خمپاره های جنگی را می دیدم . صدای تیر و توپ و انفجارهای واقعی هیجان انگیز تر از فیلم های سینمایی جنگی بود که تا آن زمان دیده بودم . دیدن این صحنه ها زیر بمباران هوایی پایگاه و گشت مرزی و درگیری با ضد انقلاب و پست های شبانه در جاده های بین شهری ، گفتنی هایی هیجان انگیز بود که در ذهنم جمع می شد . با خود می گفتم بازگو کردن اینها در جمع فامیل کلی اعتبار برایم می آورد ! احساس غرور می کردم . کم کم داشتم مردی جنگ دیده می شدم.
⬅️ ادامه دارد

 

قسمت هفدهم
در حال عبور از باند فرود اضطراری جت های جنگنده در دشت کرخه بودیم ، صدای اصابت گلوله های توپ و خمپاره به باند و اطراف آن ما را متوقف کرد . همگی از جیپ بیرون پریدیم و در کناره های باند دراز کش شدیم . به نظر می رسید دشمن همان نزدیکی هاست و ما را روی باند کرخه می بیند . توپ ها وقتی روی باند می خوردند صدای طبل گوش خراشی را می دادند که روی اعصاب مان نواخته می شد . انفجار ها لحظه لحظه بیشتر می شد . همان طور که روی زمین خوابیده بودم و صورتم را روی خاک گذاشته بودم محل اصابت گلوله های توپ را نگاه می کردم . انفجار پی در پی توپ های دشمن اشکال جالبی را می ساختند . درختچه هایی از دود و خاک و آتش از دل زمین بیرون می زدند و با آواز ترکش های گداخته که به اطراف مان اصابت می کردند محو می شدند و دوباره اصابت توپی دیگر و صدای انفجاری دیگر و رویش درختچه ای دیگر…
ذهنم مشغول اشکال می شد و خطر انفجار توپ های سرکش را فراموش می کردم . من آدم جنگ و رزمنده ای شجاع نبودم اما جدی جدی وارد جنگ شده بودم . اولین بار بود انفجار توپ و خمپاره های جنگی را می دیدم . صدای تیر و توپ و انفجارهای واقعی هیجان انگیز تر از فیلم های سینمایی جنگی بود که تا آن زمان دیده بودم . دیدن این صحنه ها زیر بمباران هوایی پایگاه و گشت مرزی و درگیری با ضد انقلاب و پست های شبانه در جاده های بین شهری ، گفتنی هایی هیجان انگیز بود که در ذهنم جمع می شد . با خود می گفتم بازگو کردن اینها در جمع فامیل کلی اعتبار برایم می آورد ! احساس غرور می کردم . کم کم داشتم مردی جنگ دیده می شدم.
⬅️ ادامه دارد

 

✅ قسمت نوزدهم
نیروهای پشت تپه تصمیم گرفتند تانک را به پشت تپه بیاورند دشمن روی پل کرخه را با خمپاره و تیربار زیر آتش گرفته بود نیروهای خودی نمی توانستند از روی پل عبور کنند پادگان کرخه در ضلع شمالی رودخانه قرار داشت با بچه های گروه از تپه پایین آمدیم و به سمت پادگان راه افتادیم . پادگان کرخه در اختیار نیروهای سپاه دزفول بود .خمسه خمسه های عراقی پادگان را می لرزاند صدای اصابت هم زمان پنج گلوله توپ در تپه های اطراف پادگان می پیچید و انعکاس آن شبیه پنجاه گلوله توپ بود . این صدا بین نیروها وحشت ایجاد می کرد . آتش بی امان توپ و تیربار های دشمن خاموشی نداشت . فضای کرخه بوی دود و باروت می داد . بچه های بسیج کناره های کرخه و ورودی پادگان سنگر گرفته بودند . مسول جبهه ورودی پادگان که خودش را پشت اتاقک بتونی نگهبانی قایم کرده بود تا از دید دشمن در امان باشد گفت پادگان در تیررس دشمن است . راحت پادگان را می زنند . همین چند لحظه پیش توی محوطه پادگان ترکش خمپاره به دو تا از دانشجویان خط امام اصابت کرد و در دم شهید شدند .
از روی تپه های داخل پادگان و دکل های نگهبانی پراکندگی نیروهای عراقی در زمین های اطراف رودخانه کرخه به خوبی دیده می شد. اگر سلاح سنگین داشتیم می توانستیم از همان جا دمار از روزگارشان در بیاوریم اما چه سود ! با آن همه تهدید و درگیری و نشانه های جنگ در پاسگاه هاو نقاط مرزی نیروهای دفاعی موثری در مرزها مستقر نشد و دشمن با عبور از مرزها پشت دروازه شهرها چبره زد و آماده خیز بعدی به سوی شهرها شد .
باید سریع برمی گشتیم به پایگاه و گزارش شناسایی منطقه را می دادیم . در راه برگشت به سرعت از منطقه دور می شدیم که یاد مادر و بچه ها و فامیل در دزفول افتادم . دلتنگ شان بودم . بی خبری بد دردی بود کسی از آنها نمی دانست دشمن در چند قدمی شان رسیده و شاید خیز بعدی دشمن در خیابان های دزفول باشد! در دلم آشوب بود .
⬅️ ادامه دارد

 

قسمت بیستم
یک روز قرار شد بنی صدر به پایگاه بیاید بنی صدر رئیس جمهور و فرمانده کل قوا بود ، ورودش به پایگاه اهمیت زیادی داشت سراسر پایگاه برای ورود فرمانده کل قوا به خط شدند . گروه های مختلفی برای استقبال از بنی صدر تلاش می کردند . پایگاه حالت جنگی داشت دشمن بیخ گوش مان بود . هواپیماهای دشمن مرتب به پایگاه حمله می کردند در آن اوضاع به هم ریخته برای استقبال از بنی صدر سنگ تمام گذاشتند . جدول کنار خیابان ها و پیاده روهای پایگاه را رنگ کردند . خیابان ها به سرعت خط کشی شدند همه خودروهای سازمانی را شستند و لاستیک آنها را رنگ مشکی زدند و برق انداختند . خیابان ها یکی یکی تمیز و شاخ و برگ درختان هرس می شدند . در آن معرکه نیروهای مخالف بنی صدر هم بودند و جلز و ولز می کردند و نفس شان بالا نمی آمد . دور تا دور پایگاه سنگر های بتونی برای حفاظت از پایگاه وجود داشت . سرسبزی پایگاه و علف های هرز و پیچک های وحشی تا دورن سنگره نفوذ کرده بود و سنگرها هم سطح زمین شده بودند . با این حال سنگرها محل خوبی برای دفاع از پایگاه بود . من که از نزدیکی عراقی ها به پایگاه مطلع بودم و بیم پیشروی و نفوذ آنها به پایگاه را داشتم وحشت کرده بودم اما طرح حفاظت به دلیل کمبود نیرو اجرا نمی شد و فقط به گشت پشت فنس های پایگاه اکتفا می شد . در آن حال سربازان را چند روز در سراسر پایگاه برای نظافت و آب و جارو و استقبال از بنی صدر بسیج کردند .
با بچه های گروه ضربت در پایگاه گشت می زدیم و از این ظاهرسازی ها حرص می خوردیم . هر آن تصور می کردم تانک های عراقی روی جاده اندیمشک در حال پیشروی به سمت پایگاه هستند . شب ها خواب حمله و هجوم دشمن را می دیدم .
⬅️ ادامه دارد

 

قسمت بیست ویکم
سقوط پایگاه وحدتی به معنی سقوط خوزستان بود اشغال پایگاه به دست دشمن امید مدافعان جنوب را ناامید می کرد . وقتی سروان شاه حسینی و استوار حیدری اوضاع را گزارش می کردند ترسم بیشتر می شد . شرایط سخت بود . نیروهای جنوب مردانه می جنگیدند و مردم از آنها پشتیبانی می کردند .
نزدیک باند در محوطه ای بزرگ کوهی از شاخ و برگ خشک شده درختان ریخته شده بود . سربازان مشغول پاکسازی و بار کردن زباله ها بودند که یکباره سر و کله میگ های عراقی پیدا شد . در همان ثانیه های اول از ماشین گشت پیاده شدیم و همراه سربازانی که مشغول کار بودند با عجله زیر درختان موضع گرفتیم هواپیماهای دشمن وقتی شیرجه می زدند هر جنبنده ای را با تیربار درو می کردند . پایگاه فضای درختکاری زیاد داشت بعضی وقت ها راکت ها لابلای درختان می افتادند و باعث آتش سوزی می شدند . آن روز هواپیماهای دشمن بعد از بمباران در ارتفاع پایین پایگاه را دور زدند و مرتب بالای سرمان می چرخیدند ما هم با اسلحه های ژ۳ از زیر درختان به هواپیماها شلیک می کردیم وقتی هواپیما ارتفاع کم می کرد ضدهوایی قادر به رهگیری و شلیک نبود سربازان هواپیما ها را نشان می دادند و ما هم با چهار قبضه اسلحه ژ۳ تیراندازی می کردیم .
صدای ویراژهای هوایی شان سرسام آور بود جت های دشمن دست بردار نبودند از روی درختان رد می شدند و فکر می کردیم با تیر ژ۳ سقوط می کنند در آن شرایط دوباره پایگاه حالت جنگی به خود گرفت . یم اسقبال از بنی صدر هم اندکی به خود آمدند که اوضاع و احوال جنگی است و شرایط برای پهن کردن فرش قرمز مهیا نیست !
⬅️ ادامه دارد

 

قسمت بیست و دوم
از یک ماه و نیم قبل از جنگ تا آن موقع که ده روز از جنگ می گذشت به منزل نرفته بودم و از خانواده خبر نداشتم مادر هم از من بی خبر بود خانه ما تلفن نداشت باید در فرصتی مناسب سری به خانه می زدم یقین داشتم آنها نگرانم هستند فقط می دانستند که در پایگاه وحدتی هستم پایگاه هم وضعیت خوبی نداشت مردم شهر نگران حملات هوایی دشمن به پایگاه بودند . با صدای شلیک توپ و موشک های ضدهوایی و بمباران میگ های عراقی شهر در دلهره و اضطراب قرو میرفت . مردم پایگاه را هدف حمله دشمن می دانستند . تحمل دوری و بی خبری از خانواده برایم سخت شده بود اما چاره ای نداشتم شرایط جنگی بر کشور حاکم بود و هر کس هر کاری در توانش بود انجام می داد . بالاخره چند روز بعد با عادی شدن اوضاع به خانه رفتم .
شهر دزفول حالت جنگی داشت و شکل آن عوض شده بود شیشه های مغازه ها و بعضی از خانه ها را روزنامه کشیده بودند تا ش ها نور پراغ ها به بیون راه پیدا نکند . جلوی مساجد و بعضی مراکز مثل بازار و ادارات و کمیته انقلاب اسلامی و کلانتری ها سنگربندی شده بود . نیروهای مردمی برای حفاظت ز شهر در تردد بودند بعد از عبور از پل جدید و خیابان سیمتری شریعتی از چهارراه فردوسی وارد خیابان خیام شدم و رسیدم جلوی در خانه …
حتم داشتم مادر منتظر من است به قدم هایم شتاب دادم در طول مسیر خودم را برای سوال و جواب های مادر و بچه ها آماده می کردم تصوری از نوع برخورد آنها در آن شرایط جنگی نداشتم
اما خودم هم در آن اوضاع و احوال نگران آنها بودم . دلم برای خنده ها و شیطنت های عبدالحسین که ته تغاری خانه بود و هفت هشت سال بیشتر نداشت تنگ شده بود اولین بار بود دو ماه از خانه دور شده بودم به خودم دل داری می دادم که من بزرگ شده ام و چند ماه دیگر هم باید به سربازی بروم و دو سال از خانواده دور باشم .
⬅️ پایان بخش اول

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا