اقبالِ مراد
روایت هایی از شهید مراد اقبالیان
تلافی
تا اون وقت کسی رو به پاکی و صبوری مراد ندیده بودم. گاهی با هم خدمتیها شوخی میکرد. هیچ وقت ندیدم که از شوخی کردن کسی برنجه. قرار بود اعزام بشیم. یه دست لباس و یه کلاه بهمون دادن. لباسها به تن مراد زار میزد و کلاه هم خیلی شل و ول بود. وقتی این اوضاع لباسش رو دید ،گفت: « محمد علی میای با هم بریم اندیمشک؟»
گفتم: « برای چی؟»
گفت: « میخوام لباس هام رو درست راست کنم و یه کلاه خوب به اندازه ی سرم بخرم»
با هم رفتیم. لباسها رو داد خیاط براش اندازه کرد. برای خرید کلاه وسواس به خرج داد تا بالاخره یه کلاه خوب خرید. بعد از یه مدتی که توی هنگ بهبهان بودیم، یکی از بچه ها انگار متوجه شده بود که مراد نسبت به کلاهش حساسه، وقتی مراد حواسش نبود اومد و لبه ی کلاه او را برید.
مراد خیلی تعجب کرد که کلاهش لبه نداره. ما هم به لبه کلاه مراد خیلی خندیدیم. او بیکار ننشست. کسی که این کار را انجام داد پیداش کرد و از او پرسید:« چرا با کلاه من این کار رو کردی؟»
او جواب داد:« میخواستم برات عرق چین درست کنم!»
مراد قد بلندی نداشت، اما این دوستمون قد و قامتی نزدیک به دو متر داشت. محوطه ی هنگ خیلی بزرگ بود. مراد دنبال دوستمون افتاد تا تلافی کلاه رو سرش در بیاره! تقریبا یه سه چهار دوری دور محوطه دویدند. ما هم از این که به فرد با قد دو متر از یک فرد ریز نقش فرار میکرد خندمون گرفته بود! چند روزی گذشت ما فکر کردیم مراد فراموش کرده! آخه دیگه مجبور شده بود کلاه شل و ول رو بذاره سرش! اما یه روز وقتی دوست قد بلندمون حواسش نبود، مراد کم لطفی نکرد و یه ظرف آب به تلافی شوخی او روی سرش خالی کرد.
راوی : محمد علی گنجی
فرار
هنگ بهبهان توی سخت گیری به سربازها زبانزد بود. سال ۱۳۵۸ من و مراد بایستی میرفتیم خدمت. از قضای روزگار هنگ بهبهان نصیب ما شد. آماده ی خدمت شدیم. رفتیم و خودمون رو معرفی کردیم. فکرش رو هم نمیکردیم. با خودمون میگفتیم شنیدن کی بود مانند دیدن؛ اما واقعیت داشت.
خیلی سخت گیری میکردند. یه مدتی که گذشت من خسته شدم به مرادگفتم: «خیلی اذیتم! من میخوام فرار کنم! مراد هستی یا نه؟» مراد هم قبول کرد. با هم یه نقشه کشیدیم. موقعیت که جفت و جور شد، از سر دیوار فرار کردیم. وقتی به دزفول رسیدیم، مستقیم به حوزه نظام وظیفه رفتیم.
من گفتم:« آقا به خدا اون جا خیلی بهمون سخت میگیرند! ما هم طاقت نیاوردیم و فرار کردیم! اگه میشه ما رو جای دیگری بذارین!» خیلی خواهش و التماس کردیم؛ اما مسئول اون جا گفت: «به هیچ وجه امکان نداره! تازه شما سرباز فراری محسوب میشوید و اضافه خدمت هم میخورید!»
ما هم دیدیم التماس کردن فایده نداره، دست از پا درازتر برگشتیم هنگ، به امید این که تنبیه نشیم. اونا هم کم لطفی نکردند و ما رو یه کتک مفصل زدند و چند روزی توی بازداشتگاه گذاشتند.»
این تنها بازداشتگاهی بود که ما آرزوش رو داشتیم چون از فشار در امان بودیم.
راوی : محمد علی گنجی
جدایی
من و مراد با هم به خدمت اعزام شدیم. وقتی میخواستیم بریم، پدرش دست مراد رو توی دستم گذاشت و گفت:« بابا! مراد رو اول به خدا بعد به تو می سپارم. حواستون به همدیگه باشه.»
هر دوتامون متأهل بودیم و با هم مرخصی می اومدیم و با هم بر می گشتیم. یه مدتی با هم توی سوسنگرد بودیم تا این که سرِ یه اتفاقی از هم جدا شدیم و من منتقل شدم به به پادگان دیگه. ازش هیچ خبری نداشتم تا این که گفتند بعثی ها به ایران حمله کردند. بخاطر همین روزنامه ای تهیه کردم تا از اوضاع کشور باخبر باشم. وقتی روزنامه رو باز کردم، انگار آب یخی روی من ریختند. چندبار مطلب رو خوندم باور کردنی نبود. خبر شهادت مراد رو توی روزنامه زده بود. خودم رو سراسیمه به صفی آباد رسوندم. خدا خدا می کردم خبر دروغ باشه. وقتی رسیدم دعا میکردم که پدرش رو نبینم؛ اما دم در خونه، پدر مراد من رو دید. به سراغم اومد و گفت:« محمد علی مراد رو با خودت نیوردی؟»
بغض گلوم رو فشار میداد. خیلی برام سخت بود. پدرش دستاش رو روی شونه های من گذاشت و فشار میداد و میگفت با مراد رفتی و بی مراد برگشتی…! دیگه بغضم رو نتونستم مهار کنم!
پدر مراد من رو توی بغلش گرفت و گریه میکرد. ناگهان چشمم به بچه ی کوچکش افتاد که معصومانه در خونه نشسته و منتظر بازگشت پدرش بود.
راوی : محمد علی گنجی
کوه آرامش
صبور بود و طاقت عجیبی داشت. همیشه به دل پاکی او غبطه میخوردم. من و مراد توی هنگ بهبهان با هم بودیم. خیلی به ما سخت گذشت. به خاطر مسئولیت سنگینی که داشتم، اذیت میشدم. دق دلیم رو سر او خالی میکردم. همش عصبی میشدم و سرش داد میکشیدم حتی سرش رو بالا نمی آورد که جواب من رو بده! بعد که به خودم می اومدم ازش عذرخواهی میکردم. میگفت:« میدونم اذیتی اشکالی نداره!»
راوی : محمد علی گنجی
کتک خورد
من و مراد سالها هم همسایه بودیم و هم دوست. روزی سر یه ماجرایی، باباش عصبانی شد و حسابی بهش توپید. اون جوری که خودش تعریف میکرد حسابی از دست بابا کتک خورده بود. اما حتی سرش رو بالا نیاورد و هیچ جوابی نداد. بعدا معلوم شد که بیچاره اصلا مقصر نبوده و الکی کتک خورده
راوی : محمد علی گنجی
صبوری
هنوز جنگ شروع نشده بود ولی تحرکاتی از سمت نیروهای بعثی سر مرز دیده میشد. از این جهت نیروهای سر مرز تمام وقت مشغول کشیک بودند. من و مراد با هم به سوسنگرد منتقل شدیم. بعد از مدتی من ازش جدا شدم.
مراد شهید شد. وقتی خبر شهادتش رو فهمیدم خیلی ناراحت شدم با خودم میگفتم:« خدایا من هم چند ماه رو سوسنگرد بودم! چرا برای من این اتفاق نیفتاد؟ اون وقت مراد! همین جوری فکر میکردم تا این که یاد اون همه صبوریش چه توی خونه، چه بیرون خونه، اون همه دل پاکی که داشت، افتادم! شاید به خاطر وجود چنین حسن اخلاقی مقام شهادت نصیبش شد.
راوی : محمد علی گنجی
وصیت نامه شهید مراد اقبالیان
با سلام و درود به رهبر کبیر انقلاب و ملت قهرمان ایران.
اینجانب مراد اقبالیان ، سرباز وظیفه که محل خدمتم در پاسگاه ژاندارمری بستان است افتخار میکنم که برای کشور جمهوری اسلامی ایران در جنوب ، سلاح به دست گرفته ام و علیه صدامیان کافر مشغول مبارزه هستم و افتخار میکنم که رهبری عالیقدر همچون خمینی کبیر و فرمانده ی کل قوا و نائب بر حق امام زمان (عج) دارم.
ای ملت ! شما را به خدا سوگند میدهم که از این روحانیت مبارز تا توان دارید حمایت کنید ، چون که امام عزیز فرموده است : اسلام بدون روحانیت مانند کشور بدون طبیب است .
حال چند کلمه با پدر و خانواده عزیزم:
پدر جان ! هیچگونه نگران حال من مباش، چرا که من سرباز امام زمان (عج) و نائب برحقّش ، خمینی کبیر می باشم.
اما سخنی با همسر گرامیم : همسر گرامیم خداحافظ ، امیدوارم که چون گل از فزندانم نگهداری کنی که پیرو روحانیت اصیل باشند.
خداحافظ همگی / مراد اقبالیان ۲/۱۰/۱۳۵۸
سرباز شهید مراد اقبالیان ، متولد ۱۳۳۹ در مورخ ۱۶ اردیبهشت ماه ۱۳۵۹ در درگیری با عوامل ضد انقلاب در بستان به فیض شهادت نائل آمد. مزار این شهید والامقام در گلزار شهدای امیرمکان شهر شمس آباد و مزار یادبود این شهید در گلزار شهدای شهر صفی آباد شهرستان دزفول قرار دارد.
منبع: کتاب دزتا فرات – گروه خادمین شهدای شهر صفی آباد
سلام.
۱.شهدای اوایل جنگ مظلومند
شهدای سرباز وظیفه مظلوم تر
شهدای شهرک ها و حومه واطراف دزفول مظلوم تر…
چه مظلومیتی دارد شهید سرباز وظیفه اول جنگ اطراف دزفول .
۲.اینکه شهید فقط ازیکنفر روایت بشه بسیارنگران کننده است.
باز هم درود و صدها درود به بچه های شهرک های اطراف دزفول ( شهرهای کنونی ) که روایت شهدایشان را ولو با چند خاطره ثبت کرده اند. . .
امان از مساجدی که عکس چند ده شهید بالای شبستان هایشان نصب است و روایت یکیشان را هم ثبت نکرده اند . . .