روزهای پرالتهاب پایگاه ( بخش اول )
مروری بر خاطرات محمدحسین شمشیرگرزاده - برداشتی از کتاب راسته آهنگرها
بالانویس:
کتاب «راسته آهنگرها» خاطرات خودنوشت آقای محمدحسین شمشیرگرزاده، توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
کتاب «راسته آهنگرها» خاطرات خودنوشت «محمدحسین شمشیرگرزاده»، روایتی صادقانه از شروع حیات و حرکت اجتماعی یک جوان دزفولی در مسیر رسیدن به زمان اعزام به خدمت سربازی در ماههای آغازین تهاجم ارتش بعثی به خوزستان است.
صاحب این خاطرات روزنوشت در سال های میانسالی با رجوع به یادداشتهای چند دهه پس از پایان جنگ تحمیلی و دوران جنگ تحمیلی، ضمن توجه دقیق به جزئیات و مستندات وقایع، به روایت خاطرات دوران کودکی، نوجوانی، خدمت نظام وظیفه، رزم و ایثارگری در راه باورهای اعتقادی و آرمانهای نسل جوان برآمده از انقلاب اسلامی در دهه ۶۰ پرداخته است.
این اثر بهعنوان نمونهای از خاطرات خودنوشت و مستند که با وسواس و دقت نظر فردی و ریزبینی صاحب خاطره نگارش یافته مورد مطالعه و توجه علاقهمندان به کتابهای حوزه خاطرات و ادبیات پایداری در سراسر ایران اسلامی قرار گرفته و الگوی خوبی برای رزمندهها و ایثارگرانی است که توانایی ثبت و ضبط خاطرات خود را دارند.
#روزهای_پر_التهاب_پایگاه
برداشتی از این اثر است که مربوط به روزهای آغازین شروع جنگ تحمیلی در دزفول و پایگاه چهارم شکاری دزفول می باشد
روزهای پرالتهاب پایگاه
( بخش اول )
مروری بر خاطرات محمدحسین شمشیرگرزاده – برداشتی از کتاب راسته آهنگرها
✅قسمت اول :
هوا گرفته و ابری بود حرکت ابرها گاهی روشنی ماه را در آسمان نمایان می کرد و ثانیه هایی بعد با پنهان شدن ماه پشت آنها چتر سیاه آسمان روی زمین سنگینی می کرد . ابرهای خرما پزان جنوب هنوز شرجی هوا را به کام مان می چشاندند ، باران نداشتند اما تن مان را خیس و نفس مان را سنگین و تنگ می کردند .
با اسلحه ژ ۳ ، فانسقه ، دو عدد جیب خشاب و یک نارنجک عجیب احساس بزرگی می کردم ! همراه گروهی چهل نفره از گروه ضربت پایگاه چهارم شکاری دزفول برای تامین و کمک به سایت ۵ عازم منطقه چنانه در غرب کرخه بودیم . سایت ۵ فاصله نزدیکی تا مرز عراق داشت . گزارش های رسیده از سایت حکایت از تحرک و نزدیکی نیروهای عراقی در نوار مرزی داشت .
نیمه شب ۳۰ شهریور سال ۱۳۵۹ ، ساعت یک و نیم شب توی اتوبوس در حال عبور از پل کرخه بودیم . یکی از افسران نیروی هوایی مشغول آموزش دادن استفاده از نارنجک دستی و روش های مقابله با دشمن در نبردهای شبانه بود ، همه با دقت گوش می دادیم ظاهرا بیشتر نیروهای داخل اتوبوس فقط تیراندازی با اسلحه ژ ۳ را بلد بودند این را از نگاه شان می شد فهمید . من و چند نفر از دوستان ، مشتاق تر از بقیه ، صحبت های سروان را دنبال می کردیم هر چند من و رفقایم هنوز بوی درس و مدرسه می دادیم ، باورمان شده بود که دیگر بزرگ شده ایم و می توانیم در چنین جمع هایی باشیم .
از روی صندلی پشت سر راننده نیم خیز جاده را زیر نظر داشتم چراغ های کوچک جلوی اتوبوس ماکروس نیروی هوایی نور ضعیفی را روی آسفالت جاده پخش می کرد به جز چند قدمی جلوی اتوبوس ، بقیه فضای اطراف جاده تاریک بود و چیزی دیده نمی شد . ترس عجیبی به دلم افتاده بود بچه محصلی بودم که های و هوی داشتم اما شجاع و بی پروا نبودم . نمی دانستم برای جنگ و درگیر شدن با دشمن می رویم یا سیاه لشکر هستیم اما خودم را دلداری می دادم .
⬅️ ادامه دارد
✅قسمت دوم :
از جاده آسفالته باریکی که به اندازه عرض اتوبوس بود از سه راهی قهوه خانه عبور کردیم . اتوبوس ما تنها وسیله ای بود که در آن تاریکی شب و از آن جاده بیابانی در حال عبور بود داخل اتوبوس ، با چند لامپ آبی رنگ سقفی ، روشنی شاعرانه ای داشت . فضای بیابانی مسیر جاده در سیاهی و ظلمات طی می شد هراز گاهی سوسوی نوری از آبادی های بین راه توجه ما را به خود جلب می کرد .
من کما بیش با اسلحه ژ ۳ آشنایی داشتم ، تابستان سال ۱۳۵۸ یک دوره آموزش نظامی همراه با بچه های مسجد محل مان ، مسجد امام حسن عسکری (ع) در کوه های شهیون دزفول گذرانده بودم در آخر دوره هر نفر سه چهار تیر ژ ۳ شلیک کردیم . صدای وحشتناک تیراندازی با ژ ۳ تنم را می لرزاند و لگد آن به شانه هایم ، سستی را از وجودم بیرون می کرد . ژ ۳ ساخته شده بود برای دست های پت و پهن آدم هایی که دست خود را مثل پیچک دور خشاب و لوله و کنار ماشه تفنگ می پیچیدند و تفنگ توی دست های شان جم نمی خورد نه کسی مثل من !
بعد از آن دوره احساس خوبی داشتم اولین بار بود که اسلحه به دست گرفتم و شلیک کردم همان موقع اعتماد به نفس خوبی پیدا کردم با اینکه آدم محتاطی بودم ، تا اندازه ای به نترسی و خودباوری رسیدم . تاکتیک های رزمی و آمادگی دفاعی تاثیر مثبتی در روحیه بچه های اردو داشت .
⬅️ ادامه دارد
✅ قسمت سوم
آن زمان تعدادی از بچه های سپاه خرمشهر هم برای هم برای یک دوره نظامی به دزفول آماده بودند ، چادرهای ما با آنها کنار همدیگر بود در فرصت های استراحت با هم صحبت می کردیم چون هم سن و سال بودیم خیلی زود با هم رفیق شدیم بچه های خونگرمی بودند از درگیری با نیروهای ضد انقلاب خرمشهر که حرف می زدند می فهمیدم سر نترسی دارند دفاع از انقلاب حرف اول و آخرشان بود .
زمان به سرعت در حال سپری شدن بود چند وقتی می شد در جنوب زمزمه جنگ به گوش می رسید تحرکات نیروهای عراقی در مرزها و حملات خمپاره ای به پاسگاه ها و روستاهای مرزی شدت گرفته بود در اردوگاه می گفتند بچه های دزفول مرتب در نوار مرزی فکه و مهران و دهلران گشت می زنند و کمین می کنند .
شنیده بودم در چندین کمین نفراتی که اتفاقا ایرانی بودند و از عراق با اسلحه و چاشنی های انفجاری برای خرابکاری وارد خاک ایران کرده بودند دستگیر شده اند . آقای کاظمینی فرمانده اردوگاه می گفت مرزها به خوبی کنترل نمی شوند و بعضی از پاسگاه های مرزی ما خالی است ، ستون پنجم دشمن هم به راحتی از عراق وارد می شود . بمب گذاری و انفجار لوله های نفت کار همین مزدوران عراقی است که در آنجا آموزش می بینند و از نقاط کور مرزی وارد شهرهای جنوبی می شوند .
⬅️ ادامه دارد
✅ قسمت چهارم
کم کم با مرور این خاطرات در ذهنم به سایت ۵ رسیدیم در مقابل درب ورودی آن اتوبوس توقف کرد مسئول گروه سروان روزبهانی از اتوبوس پیاده شد و به اتاقک دژبانی رفت . توقف ما طولانی شد اما بعد از دادن اسم رمز و هماهنگی با فرمانده سایت مجوز ورود دادند و با اتوبوس وارد شدیم . دور تا دور سایت سیم خاردار و فنس کشی داشت چهار دکل نگهبانی در چهار گوشه سایت دیده می شد . از اتوبوس پیاده شدم و قدم زنان سایت را که شبیه پادگان مرزی بود و برای من تازگی داشت وارسی کردم . نورافکن دکل ها و چراغ های روشنایی معمول سایت خاموش بودند اما چشمانم به تاریکی عادت کرده بود . اتاق عملیات رادار ، اتاق فرماندهی ، تعدادی اتاق اداری ، آشپزخانه و آسایشگاه سربازان زیر مجموعه سایت بودند . سربازان سایت در حالت آماده باش بوده و تعداد شان بنظر کم می رسید دور و اطراف را نگاهی کردم همه چیز را غیر عادی می دیدم در چهره سربازان ترس و نگرانی به وضوح دیده می شد . ساعت ۳ صبح با وجود تاریکی هوا ، سر و صدای ادوات و ماشین آلات زرهی از سمت مرز به گوش می رسید . فرمانده سایت که قد بلندی داشت و سن او به چهل سال نمی رسید گفت این صدای نیروهای عراقی است که چند شب است تا روشنایی صبح مشغول جابجایی و استقرار ادوات نظامی توی مرز هستند .
من و عبدالحسن از بچه های گروه ضربت که قبلا توی گروه با او آشنا شده بودم سراغ سربازان سایت رفتیم عبدالحسن چهره خندانی داشت و خیلی زود با افراد ارتباط می گرفت ، ما برای کمک به سربازان به سایت رفته بودیم و دوست داشتیم سربازان با حضور ما دلگرم باشند . یکی از سربازانی که بر خلاف بقیه ترسی در قیافه اش دیده نمی شد گفت پاسگاه ژاندارمری توی مرز مستقر است اما از وضعیت آنها خبر نداریم اینجا هم ما نیروی زیادی نداریم با این وجود اگر نیروهای عراقی بخواهند وارد خاک ما بشوند تا آخرین نفر با آنها می جنگیم .
⬅️ ادامه دارد
✅ قسمت پنجم
همه تجهیزات و اطلاعات راداری سایت را درون یک کامیون جا داده بودند فرمانده سایت دستور داشت در صورت حمله عراق این کامیون را به عقب بیاورند . سربازان از این دستور ناراحت بودند و آن را عقب نشینی و خیانت می دانستند .
وارد آشپزخانه شدیم آشپز هم بیدار بود و نگران . از شب قبل غذا اضافه مانده بود ؛ باقلی پلو با ماست . تعارف کرد و ما هم گرسنه . آشپز مرد جاافتاده ای بود با موهای جوگندمی از رفتارش با سربازها متوجه شدم دارد در حق شان پدری می کند . او هم نمی توانست نگرانی اش را پنهان کند می گفت بعضی از سربازها از ناراحتی اتفاقات چند روزه و جمع کردن رادار و تحرک دشمن توی نوار مرزی دیشب لب به غذا نزده اند شما با آنها صحبت کنید تا شام بخورند !
بیرون از آشپزخانه فضای ملتهبی بود سربازان در گوشه و کنار سایت سنگر گرفته بودند و اصلا میلی به غذا خوردن نداشتند . نگهبانان توی برجک ها مستقر و بعضی از نیروها هم در محوطه سایت قدم می زدند . سروان روزبهانی با فرمانده سایت جلسه داشت ، گوشم را برای صداهای مشکوک منطقه تیز کرده بودم . شب بود و سایت در سکوت کامل ؛ مثل آرامش قبل از طوفان! صدای جابجایی ادوات از نوار مرز به گوش می رسید اوضاع مرموز و مشکوک بود . چند شب قبل از آن رادار پایگاه هواپیماهای شناسایی عراقی را در آسمان دزفول رهگیری کرده بود این موضوع دهان به دهان بین نیروها می گشت هر آن انتظار درگیری مرزی در ذهنم مرور می شد و شلاق جنگ تنم را می لرزاند .
⬅️ ادامه دارد
✅ قسمت ششم
در سایت قدم می زدم آسمان سایت در تاریکی شب و سایه روشن ابرها ، ستاره باران بود و در انتهای افق به تپه های کم ارتفاع پشت سایت چسبیده بود . شبح جنگ در دلم آشوب می ریخت و نگرانم می کرد سیم خاردارهای اطراف سایت دژ اندک سربازانی بود که دشمن را در نزدیکی خود احساس می کردند وضعیت غریبی بود . شرایط بیم و هراس منطقه از طریق بی سیم به سرهنگ تابش فرمانده پایگاه گزارش شد اما در کمال ناباوری نیروها ، دستور رسید به پایگاه برگردیم !
در حالی که اوضاع منطقه نگران کننده بود و بیم حمله عراق می رفت ، فرمانده دستور برگشتن داده بود . اگر می ماندیم حداقل نیروی کمکی خوبی برای سربازان سایت بودیم . در هر صورت ما برگشتیم موقع برگشت سربازان سایت را به گرمی در آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم آشنایی ما عمر کوتاهی داشت آن شب تنهایی و مظلومیت سربازان سایت بر دلم سنگینی می کرد ناگزیر برگشتیم اما دلم پیش آنها ماند .
⬅️ ادامه دارد
✅ قسمت هفتم
چند ماهی از لو رفتن طرح کودتای نوژه می گذشت . نوژه پایگاه سوم شکاری همدان بود که از سوی کودتاچیان در تیرماه سال ۱۳۵۹ برای عملیات هوایی علیه اهداف انقلاب به عنوان پایگاه اصلی انتخاب شده بود چند نفری هم از پرسنل پایگاه چهارم شکاری در طرح کودتای نوژه دست داشتند .
من تازه دیپلم گرفته بودم و با پدرم لوله کشی ساختمان می کردم نگران بودم وضع را که دیدم کار را رها کردم و به اتفاق چند نفر از دوستان همکلاسی که همه سیاسی بوده و در انقلاب نقش داشتند به سپاه دزفول رفتیم . سپاه پایگاه اصلی انقلاب بود برای شناسایی و دستگیری کودتاچیان پایگاه شکاری دزفول تیمی متشکل از پرسنل انجمن اسلامی پایگاه و سپاه دزفول در قالب گروه ضربت ، ماموریت این کار را به عهده گرفته بودند سپاه مرا هم به این گروه ضربت فرستاد . پایگاه را دوست داشتم چون قبلا در دوره دبیرستان با تعدادی از همکلاسی ها که بچه های پایگاه بودند آشنایی داشتم و قبل از انقلاب به آنجا و منزل آنها می رفتم .
سریع پوتین ولباس گرفتم و همراه چند نفر دیگر که آنها را نمی شناختم به پایگاه رفتیم . ساختمان گروه ضربت بعد از ورودی پایگاه ، پشت بیمارستان بود . اتاقی در ساختمان گروه ضربت بود که کودتاچیان را در آن نگهداری می کردند ، بعد از بازجویی و تکمیل پرونده آنها را به تهران می فرستادند . کار من بیشتر حفاظت و نگهبانی از کودتاچیان بود . بین بازداشتی ها خلبان نداشتیم بیشتر نیروهای فنی پرواز و پدافند و مراقبت از باند بودند . بعضی از آنها فکرش را هم نمی کردند که لو بروند اسامی و اطلاعات شان که از تهران می رسید سریع بچه ها می رفتند و آنها را در هر وضعیتی بودند ، توی منزل ، محل کار یا هرجای دیگری دستگیر و به ساختمان گروه ضربت می آوردند . از بس ترس و نگرانی در چهره های شان می دیدم فکر می کردم بی گناه هستند و دلم برایشان می سوخت . در مدت چند هفته پس از تشکیل گروه ضربت بیشتر کودتاچیان شناسایی و دستگیر شدند .
⬅️ ادامه دارد
✅ قسمت هشتم
تا قبل از بهمن سال ۱۳۵۷ نام امریکا و اسراییل در پایگاه ابهتی داشت اما حال من داشتم روی دیوارهای پایگاه می نوشتم «فلسطین پاره تن اسلام است» موقع اذان شده بود و خیابان های منتهی به مسجد پایگاه مملو از پرسنل آبی پوش نیروی هوایی بود ، از نیروهای ستادی تا عملیاتی که برای شرکت در نماز جماعت شتابان به مسجد می آمدند . عده ای مشغول وضو گرفتن و تعدادی هم در حال خوش و بش با همدیگر بودند که یکباره صدای غرش هواپیماهای ناشناس با شکستن دیوار صوتی ، وحشت در دلها ریخت و همه بی اختیار از سالن مسجد بیرون آمدند دای شیرجه هواپیماها به حدی آزار دهنده و نزدیک بود که فکر کردم هواپیماها به مسجد حمله کرده ، یکی یکی ارتفاع کم کرده و بمب می ریزند شاید فکرم بی جا نبود زیرا خلبان های زبده پایگاه توی مسجد جمع بودند و هدف گیری مسجد می توانست ضایعه جبران ناپذیری را رقم بزند .
حدود ده دقیقه ای این وضعیت ادامه داشت و هرکس گوشه ای از مسجد سنگر گرفته بود از کنار دیواری که به آن چسبیده بودم خلبان هایی را می دیدم که که نیم خیز روی زمین رد هواپیما های دشمن را می گرفتند من فکر فرار از معرکه بودم و آنها به دنبال شناسایی دشمن ! در ارتفاع پایین وقتی شیرجه می زدند به وضوح دیده شده و رنگ زیر سینه شان زرد آجری و سبز لجنی بود . صدای بمباران و شلیک پدافند موشکی و توپ های ضد هوایی و تیربارها آسمان و زمین را به می دوختند . بمباران چند نقطه از پایگاه و دود و ترس و آتش و ویرانی حاصل این حضور شوم هواپیماهای دشمن بود .
⬅️ ادامه دارد
✅ قسمت نهم
جنگی که احتمال وقوعش از چند ماه قبل بین مردم جنوب شایع شده بود ظهر روز ۳۱ شهریور ماه ۱۳۵۹ آاز شد و آژیر آن به صدا درآمد . آژیر خطر پایگاه به صورت ممتد نواخته می شد و خلبان ها ، کادر پروازی ، نیروهای فنی و وظیفه ، همه و همه از مسجد و خیابان های اطراف آن با سرعت به یگان های شان برگشتند …
اخبار ساعت ۱۴ هم تجاوز هواپیماهای جنگی عراق به پایگاه چهارم شکاری را اعلام کرد همزمان با پایگاه دزفول ، چندین پایگاه و یگان هوایی دیگر توسط میگ های عراقی بمباران شده بود .
درجه داران گروه ضربت می گفتند یگان های نیروی زمینی ارتش از شهرهای مختلف برای مقابله با دشمن به سمت جنوب درحرکتند . وضعیت پایگاه بحرانی و غیر عادی بود خانه های سازمانی کارکنان داخل پایگاه بودند تا غروب آفتاب هواپیماهای دشمن چند بار دیگر به پایگاه حمله کردند احتمال هدف قرار گرفتن منازل سازمانی وجود داشت ، نگرانی کارکنان شدت گرفت به دستور سرهنگ تابش فرمانده پایگاه ، خانواده های کارکنان مجبور به ترک منازل سازمانی شدند ترس و اضطراب در چهره زن و بچه ها دیده می شد دختر بچه ها عروسک به دست گریه می کردند .
وضعیت پایگاه قرمز بود بد جوری گرفته و ناراحت بودم . کارکنان و خانواده های شان از هم جدا می شدند بغض گلویم را می فشرد این جور خداحافظی های تلخ را ندیده بودم . اتوبوس ها و ماشین های نظامی برای اسکان خانواده ها آنها را به شهرهای دزفول و اندیمشک می بردند …
⬅️ ادامه دارد
✅ قسمت دهم
در آن لحظات پر اضطراب یاد روزهایی می فتادم که پایگاه برای من نماد امنیت و آرامش بود سال ۱۳۵۵ به واسطه دوستان همکلاسی دبیرستانم به پایگاه رفت و آمد داشتم ، خانه های ویلایی با حیاط های بزرگ و باغچه هایی پر از درخت ، خانه ها با درختان مورد و فنس از هم جدا شده بود و خبری از دیوار های آجری نبود . امکانات و شرایط زندگی در پایگاه با زندگی ما در دزفول قابل مقایسه نبود . فضای بازی و ورزشی و امکانات تفریحی فراوان . یک روز که با دوستان مشغول بازی والیبال بودم در زمین ورزشی کناری ما زنان و مردان امریکایی مشغول بازی تنیس ، والیبال و بدمینتون بودند مانده بودم اینجا ایران است یا امریکا ! اینها همان مستشاران امریکایی بودند که همایون دوستم می گفت : اینها همه کاره پایگاه هستند…
نزدیک غروب پایگاه حالت جنگی به خود گرفت آسمان پایگاه محل تاخت و تاز هواپیماهای دشمن شد تازه حس کردم وارد جنگی تمام عیار شده ایم . کنار یکی از درخت های کنار پناه گرفتم ، صدای آژیر و شلیک ممتد توپ ضد هوایی قطع نمی شد دشمن دست بردار نبود دو تا جنگنده از بالای سرمان رد شدند هنوز نفس مان بالا نیامده بود چهارتا برمی گشتند . از زیر شاخ و برگ های کنار چشمم به آسمان بود و با انفجار پشت سرهم گلوله های ضدهوایی آسمان آبی پایگاه را مثل چتر سوراخ شده ای می دیدم . دیگر پایگاه امنیت نداشت اضطراب بر محیط حاکم شده بود و در دل من نفوذ می کرد می خواستم بی خیال باشم اما نمی توانستم . ترسیده بودم و دنبال پناهگاه می گشتم اوضاع طوری به هم ریخته بود که نیروهای کادر هم نمی توانستند ترس شان را پنهان کنند غیر از آواره شدن خانواده های شان که واقعا نگران کننده بود ، وقتی از دید هواپیما های دشمن زیر شاخ و برگ درختان پنهان شدیم قیافه وحشت زده بعضی از انها مرا هم که از جنگ و نظامی گری چیزی نمی دانستم به وحشت انداخته بود . شاید آنها نیروهای اداری و غیر نظامی بودند .
⬅️ ادامه دارد