در سجده شهید شد
روایت هایی از شهید عبدالعلی عیدی فراش
خواب مادر
سال ۱۳۴۷ بود. چهل و پنج روزی از تولد عبدالعلی می گذشت . یه شب مثل شبهای گذشته قنداقه ی عبدالعلی رو عوض کردم و او رو توی آغوشم گرفتم. بهش شیر دادم. عبدالعلی آروم خوابید توی گهواره گذاشتمش و کنارش خوابیدم. تازه خوابم برده بود که ناگهان از خواب پریدم. احساس میکردم الآنه که قلبم از سینم بیرون بزنه یه نگاه به دور و ورم انداختم. عبدالعلی رو بغل گرفتم و هــی به سینم فشارش میدادم. آخه یه خواب خیلی عجیب دیده بودم. خواب چهار بانوی محجبه که اومده بودند بالای گهواره ی عبدالعلی و به من میگفتند: «می خوایم او رو ببریم.»
من هم خودم رو روی گهواره انداختم و نمیذاشتم. اونا گفتند:« خانم ما این بچه رو میبریم و دوباره برش می گردونیم»
من هم راضی شدم و عبدالعلی رو دادم بهشون و اونا توی نور محو شدند بعد از چند دقیقه عبدالعلی رو آوردند، در حالی که توی یه قنداق سفیدی پیچیده بودند، بعد هم او رو به من دادند و هی شیرینی توی دامن من میریختند.
این خواب باعث شد که حواسم بیشتر به عبدالعلی باشه. خیلی نگران و دلواپس بودم تا کم کم این خواب را به دست فراموشی سپردم. سالها گذشت. فکــر میکنم سال ۱۳۵۱ بود. عبدالعلی چهار ساله بود که این خواب دوباره تکرار شد. توی دلم پر از ترس و امید شده بود. امید به این که چهار بانوی محجبه و نورانی عبدالعلی را با خودشون میبرند و صحیح و سالم تحویلم میدادند ترس از اینکه هدف ایـن خــواب چیه که اون موقع برام قابل درک نبود.
راوی: مادر شهید
کودک انقلابی
عبدالعلی کوچیک بود. ما اون موقع توی مبارزات قبل از انقلاب شرکت می کردیم. عبدالعلی که ما رو می دید بی تابی می کرد و هی می گفت من هم میخوام بیام من نمیذاشتم که او بیاد.
بهش میگفتم: وقتی نیروهای پاسگاه میان ما فرار میکنیم. اما تو چی؟ اگر بگیرنت؟ اگر بلایی سرت بیاد؟ تو بمون خونه از مادر مراقبت کن. اما هی اصرار می کرد که باید من هـم بيــام يـه شـب تظاهرات کردیم و صدای مرگ بر شاه ما بلند شده بود. نیروهای پاسگاه به سراغ ما اومدن به طرف باغ بزرگی که در نزدیکی ما بود فرار کردیم. بعد از چند ساعت پاسگاه نیروهاش را از اونجا برد و من صدا زدم بچه ها بیاین بیرون مأمورها رفتند. اومدیم بریم که یک پسر بچه رو توی اون تاریکی دیدم که داره به سمت ما میاد. او عبدالعلی بود دمپایی هاش توی دستش و تمام پاهاش زخمی شده بود. رفتم و رو به روی عبدالعلی .ایستادم. از فرط عصبانیت نمیدونستم چیکار باید بکنم. دوست داشتم یه کشیده ی محکمی توی گوشش بزنم که دفعه ای دیگه این کار رو انجام نده، اما نگاه معصوم عبدالعلی مانع شد. با خودم گفتم به هر حال باید تنبیهش کنم بلند فریاد زدم عبدالعلی! اینجا چیکار میکنی؟ من چی بهت گفتم؟ نگفتم توی خانه بمون؟ اون وقت تو کار خودت رو میکنی؟ عبدالعلـی هـم سرش رو پایین انداخت. ساکت موند و هیچی نگفت …
راوی: برادر شهید
شجاعتی باورنکردنی
بچه که بودیم، او یه خورده ترسو بود. ما آدما تا زمانی که کوچیکیم از خیلی چیزا میترسیم، از دنیای دور و ورمون از بزرگترا ولی اینها مهم نیست، مهم اینــه کـه وقتی بزرگ شدی چه طوری میشی.
وقتی بزرگ شد شجاعت عجیبی داشت، بعضی وقتها فکر نمی کردم که او همون عبدالعلی دوران بچگی باشه که شب ها وقتی میخواست بیرون بره حتما کسی باید باهاش میرفت.
بچگی عبدالعلی با بزرگیش خیلی متمایز بود. اصلا فکرش رو نمی کردم که یه روز بزرگ بشه و اینقدر شجاع باشه! و البته اهل ذکر و دعا و نمازهای مستحبی . . .
راوی: محمد علیدادی
رضایت نامه
نشسته بودم توی خونه. عبدالعلی اومد کنارم نشست. خیلی ساکت بود. احساس کردم که یه چیزی میخواد بگه. دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم چیه؟ چی شده؟ ! عبدالعلی اولش گفت:« هیچی!چیزی نشده.»
اصرار کردم و پرسیدم: «پس چرا اینقدر گرفته ای؟»
گفت: «آخه میدونی چیه؟ شما بزرگید هر کاری دلتون میخواد انجام میدید ولــی مــن …. چه فایده بگم؟ وقتی تو هم مثل مامان و بابا نمیذاری، چه فرقی میکنه؟»
گفتم: «بگو شاید کاری از دستم بر بیاد.»
گفت:« میخوام برم جبهه! ولی مادر و پدر اجازه نمیدن و برگه ی من رو امضا نمی کنند.»
مـــن هم خواستم خوشحالش کنم،گفتم:« خب من برات امضا میزنم!»
خیلی خوشحال شد یه دفعه از جاش پرید و برگه را از توی جیب شلوارش در آورد وگفت:« بیا امضا بزن!»
فکر نمی کردم که برگه همراهش باشه اما به هرحال امضا زدم. شب قبل از اعزام به جبهه دیدم عبدالعلی زیر درخت همش قرآن میخونه. رفتم سراغش و گفتم: «پسر خوب! نیمه شبه! نمی خوای بخوابی؟» برگشت یـه نـگـاه بـه مـن کرد، بعد یه نگاه به آسمون و گفت:« خواب به چشمام نمیاد. این جوری راحت ترم!»
من هم اون موقع احساس کردم که بهتره خلوتش را بهم نزنم و او رو تنها گذاشتم.
راوی: برادر شهید
دستای سیاه
گردان عمار رو برای شرکت در عملیات فاو به منطقه اعزام کردند و بچه ها در ساختمانهای مخروبه اروند کنار مستقر شده بودند. میدونستم که عبدالعلــی هــم بيــن همین نیروها است. خودم رو به بچه های گردان رسوندم و سراغ عبدالعلی رو گرفتم. به هر ترتیبی که بود او رو پیدا کردم. دیدم در حالی که اکثر بچه ها مشغول شوخی و بازی هستند، عبدالعلی با دستهای سیاه شده از دوده مشغول تمیز کردن بخاریهای نفتی است. تا دیدمش خیلی خوشحال شدم و بعد از کلی حال و احوال پرسیدم چی کار میکنی؟ چرا نرفتی پیش بچه هـا؟ ببین چه بلایی سرخودت آوردی؟!
گفت: دیدم بیکارم! خواستم این جوری هم خودم رو مشغول کرده باشم و هم یه کار به درد بخور انجام داده باشم! بهش گفتم: حالاکه پیش هم هستیم، بیا بریم همین اطراف یه دوری بزنیم.
با یه حالتی که نکنه من ناراحت بشم گفت:« آخه فرمانده ی ما اینجا نیست! میترسم بیاد و ناراحت بشه.»
من هم گفتم باشه ولی داداش گلم خیلی مواظب خودت باش، الکی کشته نشی! چون ما باید پیروز بشیم و بعد هم خداحافظی کردیم.
راوی: برادر شهید
مهر مادر
من و عبدالعلی توی کرخه، برای اعزام به منطقه آماده میشدیم که به من خبردادن مادر عبدالعلی حالش خوب نیست و توی بیمارستان بستری شده. من نگران شدم ، مادر عبدالعلی دختر عموی منم میشد . رفتم پیش عبدالعلی با آرومی یه جوری که نترســه گفتم: «عزیزم! به من خبر دادن حال مادرت خوب نیست! بیمارستان بستری شده! بیا با هم بریم پیشش. یه سری بهش بزنیم، خیالمون که راحت شد بعـد بـر می گردیم .»
کرخه تا دزفول راه زیادی نداشت. چشمای عبدالعلی پر از نگرانـی بـــود، ولـــی اصــلاً انتظــار نداشتم که باهام نیاد و گفت: «من نمیــام! شـمـا سلام گرم من رو به مادربرسون! بگو انشالله سلامتی رو به دست می آری! کارم که تموم بشه برای دست بوسی خدمت میرسم!»
نمیدونم چی شد که هم دلیل نیومدنش رو نپرسیدم و هم اصرارش نکردم! خودم رفتم. توی مسیر همش با خودم فکر می کردم حالا جواب دختر عموم رو چی بدم اگر از عبدالعلی پرسید؟ اگه گفت چرا نیومد؟ همین جوری داشتم فکر می کردم که به دم در بیمارستان رسیدم. وقتی داخل اتاق شدم، بعد از سلام هنوز احوال پرسی نکرده بودم که او پرسید: «پس عبدالعلی کجاست؟» من اولش ساکت موندم. طبق عادت همیشگی دستام رو به هم میمالیدم! خدایا من رو ببخش! یه دروغ کوچیک که این حرفا رو نداره! برای آروم کردن دل یـه مادره! دیگه خلاصه خودم رو راضی کردم و گفتم: «عبدالعلی خبر نداره! آخه جایی دیگه است»
از دست عبدالعلی ناراحت بودم وقتی به پادگان رسیدم عبدالعلی سراسیمه به سراغم اومد با این که خیلی عصبانی بودم فقط توی چشماش نگاه میکردم، گفت: « عمو! ( من رو عمو صدا می کرد) مادرم! مادرم حالش خوبه؟ بیچاره صداش خیلی می لرزید! گفتم: آره! خوبه! از تو هم پرسید! مجبور شدم دروغ بگم! حالا ببینم چرا نیومدی؟ یکی دو ساعت که این حرفا رو نداشت؟ عبدالعلی سرش رو پایین انداخت و با صدایی پر از بغض گفت: « عمو به خدا ترسیدم مهر و محبت مادرم من رو بگیره! و دیگه نتونم برگردم.!»
راوی: محمد علیدادی
سقا
روز عملیات من از بچه ها جدا شده بودم و توی صحرا خسته و تشنه راه میرفتم. دیگه نای راه رفتن نداشتم. خیلی تشنه شده بودم. همش نگاهم به چپ و راست بود تا یک قطره آب پیدا کنم، ولی خبری از آب نبـود. دیگه نمی تونستم راه برم! سرجام نشستم. فقط صدای خودم رو می شنیدم که مدام میگفتم آب! خدایا آب! چشمام رو دیگه نمیتونستم باز کنم. ناگهان صدایی شنیدم که گفت بیا بخور! مگر آب نمیخواستی! بخور!
صداش بــرام آشنا بود. با زحمت تونستم چشمام رو باز کنم. یک ظرف پر از آب توی دستش بود. من محو چهره ی زیبـاش شـده بودم. چند لحظه ای بهت زده بهش نگاه می کردم! یه جوان نورانی و زیبا که من نشناختمش! بعد چشمام رو بستم. فکر کردم که خیالاتی شدم. دیدم با دستش شونه ام رو فشار داد و گفت: «عمو! عمو محمد! مگر آب نمیخواستی؟ بخور!»
راوی: محمد علیدادی
آخرین سجده
درعملیات کربلای ۴ کنارم بود. مشغول تیراندازی بودیم که آخ گفت و غلت خورد پایین خاکریز و به حالت سجده ، درست رو به قبله افتاد. آمدم پایین! گرفتمش توی بغل. دیدم درست وسط پیشانیش تیر خورده بود.
عقب نشینی که شد، پیکرش ماند. موقعیتی نبود که بتوانیم شهدا را عقب بیاوریم. ماند تا ۱۲ سال بعد که استخوان های سوخته اش برگشت.
راوی: رمضانی
خمس فرزندان
یه جای وصیت نامه اش منو به تأمل واداشت. نوشته بود: «مادر بعد از شهادت من ناراحت نباشی زیرا من برای اسلام و قرآن رفته ام. مادرم تو میدانی که هرچیزی خمسی دارد و من خمس فرزندان توام! چند بار این جمله رو خوندم تا این که متوجه منظور عبدالعلی شدم. دیدم که اون ها پنج برادرند و او برادر پنجم بود. به خاطر همیـن خـودش رو خمس زندگی مادر و پدر میدونست.
راوی: محمد حسین پور
شهید عبدالعلی عیدی فراش متولد ۱۳۴۷ در مورخ ۴ درماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش ۱۲ سال بعد در مورخ ۱۱ اردیبهشت ماه ۱۳۷۷ به شهر و دیارش رجعت و در گلزار شهدای صفی آباد شهرستان دزفول به خاک سپرده شد.
با تشکر از تارنمای شهدای صفی آباد