خاطرات شفاهی
موضوعات داغ

خاطرات عملیات رمضان(بخش سوم)

به روایت حاج مهران موحد

بالانویس:

خاطرات حاج مهران موحد فر از عملیات رمضان به صورت سریالی و دنباله دار، تقدیم می شود. این خاطرات در سه بخش و هر بخش شامل ده قسمت تقدیم می شود.

خاطرات عملیات رمضان

بخش سوم(آخر)

به روایت حاج مهران موحد

بخش سوم(آخر)

 

✳️ قسمت ۲۱
سایبان هر سنگر مجوزی برای استراحت مان شده بود. اما نکته تلخ این استراحت ها این بود که وقتی راه می افتادیم برخی که بخواب رفته بودند می ماندند. البته محمد هرگز بدون اعلام حرکت نمی کرد همه داد می زدیم که حرکت می کنیم. اما بعضی ها دیگر نتوانستند ادامه دهند و ماندند. یک بار هنگام استراحت از شدت بی حالی چشمانم را بستم. دقایقی بعد که چشمانم را باز کردم بجز دو سه نفر که آنها هم خواب بودند کسی را ندیدم. بچه ها رفته بودند. وقتی از سنگر بیرون آمدم صف بچه ها را دیدم که نفرات آخرش تلو تلو راه می روند و من به سختی خودم را به آنها رساندم.
در طول مسیر به جاده ای رسیدیم. جاده تدارکاتی دشمن بود. درهمان لحظه یک دستگاه آیفا داشت می آمد و یکی دو نفر عراقی بر بار پشت آن نشسته بودند. همه در کنار جاده دراز کشیدیم. یک نفر به سمتش شلیک کرد و آیفا با سرعت از آنجا دور شد. من گفتم لااقل دبه های آبش را می گرفتیم.حدود ساعت ۲ بعد از ظهر بود. به چند سنگر رسیدیم که سایه بانی از حصیر در کنارشان قرار داشت. کمی آنسوی تر یکی از تانکهای عراقی و یک دستگاه آیفا بود که هنوز از شب عملیات آنجا مانده و عراقیها رها کرده بودند. بچه ها رفتند و از داخل آن یک دوربین دو چشم و یک بشکه ۲۰ لیتری آب آوردند. به هر نفر کمی بیش از یک لیوان آب رسید. در مجاور این سایه بان حصیری سنگر کوچکی بود که من داخل آن سنگر رفتم. یکی دو بشکه ۲۰ لیتری داخل سنگر را دست زدم دیدم سنگین است. به خیال اینکه آب است گفتم یکی دو لیوان بخورم و بعد برای بچه ها ببرم. وقتی آن را جلو دهانم گرفتم بوی نفت به مشامم رسید. یک لحظه خودم را محاکمه کردم و بخودم گفتم باختی. پیش خودم احساس شرمندگی کردم اما شاید فشار گرما و عطش چنان بود که قدرت تفکر را از ما گرفته بود.
بیرون آمدم و با همان احساس و جنگ با خودم به سنگر دیگر رفتم و خوابیدم. این آخرین سنگری بود که استراحت کردیم چون دیگر کسی قادر به ادامه مسیر نبود. حمید شالباف از اکثر این صحنه ها عکس گرفت اما متأسفانه بعدها حمید و دوربینش در همین دشت گم شدند.
در بیرون از سنگر صحبت از این بود که چند نفر بروند و کمک بیاورند. به همین دلیل محمد حسین بلبل کوهی و محمد حسن فتوحی و رحمان اورنگ قطب نمای محمد زارع را گرفتند و رفتند اما مسیر را اشتباه رفتند و اسیر شدند. برای خواندن نماز ظهر و عصر از سنگر بیرون آمدم . بعد از نماز از دوستان سراغ محمد حسن فتوحی را گرفتم گفتند در یکی از سنگرها خوابیده است. غروب که شد از رنگچی که از بچه های محل بود پرسیدم محمدحسن را ندیدی؟ گفت محمد حسن دو ساعت پیش با بلبل کوهی و رحمان اورنگ برای کمک رفت. کمی ناراحت شدم و گفتم حداقل خبر می داد. آخر ما در این شرایط هوای روحیه همدیگر را داشتیم و با هم گفتگو می کردیم.
⬅️ ادامه دارد …

 

✳️ قسمت ۲۲
بعدها محمدحسن فتوحی در خاطراتش نوشته بود : من وقتی خواستم برای آوردن کمک بروم برایت دست تکان دادم و تو در بی حالی و با چشمان نیمه باز نگاهم کردی .
پس از هشت سال جوان ۲۳- ۲۲ ساله ای از اسارت برگشت که بهترین سالهای عمرش را در رمادیه و موصل گذرانده بود. وقتی محمد حسن از اسارت برگشت روزی ناصر ظفری رو به من کرد و پرسید فلانی، محمد حسن در عملیات رمضان چند تیر شلیک کرد گفتم نمی دانم فقط می دانم که دو روز قبل از عملیات، محمد زارع او را از صف بیرون کشید و نارنجکی به او داد تا پرتاب کند. بعد ناصر از خود محمد حسن همین را پرسید و او هم گفت من فرصت نکردم از اسلحه ام استفاده کنم. بعد ناصر در ادامه خطاب به محمدحسن گفت به فرض اینکه یک تیر هم شلیک کرده باشی به من بگو ببینم مجازات شلیک یک گلوله به سمت عراقیها چند سال زندانی است؟ و ناصر می گفت و ما می خندیدیم. بعد از آزادی محمدحسن، گاهی وقتها با ناصر ظفری و او می نشستیم و از آن روز ها می گفتیم. محمد حسن تا مدتها وقتی از شرایط اسارت و بازداشتگاهها می گفت از کتک خوردن و کمبود آذوقه برایمان نقل می کرد. ما هم متأثر می شدیم. اما چند ماه بعد روزی شیرینی گرفته بودیم و می خوردیم. محمد حسن گفت چه خوشمزه اند ما از این شیرینی ها توی اردوگاه خورده ایم. مدتی بعد دور هم جمع بودیم و خوردنی دیگری گرفته بودیم و می خوردیم باز محمد حسن گفت چه خوشمزه اند ما از اینها توی اردوگاه می خوردیم. ناصر یکباره دستش را بلند کرد و زد تو سر محمد حسن و گفت فلانی تو که تا دیروز تمام تعریف کردن هایت از اردوگاه کتک خوردن و تو گونی گذاشتن و گرسنگی و تشنگی بود اما امروز هر چه ما می خوریم تو هم توی اردوگاه خورده ای. ظاهرا آنجا بد نگذشته. قیافه ناصر آن لحظات دیدنی بود. بگذریم.
⬅️ ادامه دارد …

 

✳️ قسمت ۲۳

حوالی غروب نفربری عراقی آمد و در نزدیکی ما توقف کرد و بعد هم عراقی ها در آنجا یک چادر خیمه برپا کردند. با وجود این نفربر حرکات ما با احتیاط کامل همراه شد. اما علیرغم تمام سختی ها دور هم جمع شدیم و برای تقویت روحیه ها هر کس چیزی گفت. بچه ها با کسی که زیاد تشنه می شد و زیاد آب می خواست مزاح می کردند طوری که خود او هم خنده اش می گرفت و می گفت خدا شاهد است دست خودم نیست آب بدنم کم شده است
نماز مغرب و عشا را که خواندیم همه نشستیم. آنهایی هم که داخل سنگرها بودند بیرون آمدند و همه جمع شدیم. عبدالرضا صادقی نژاد چند کلام صحبت کرد. از ارتباط با خدا و امید به رهایی از این وضعیت گفت. بعد آرام آرام دعا خواندیم و با چشمانی اشک بار چهارده انسان بزرگ را واسطه قرار دادیم. ” یا وجیها عندا… اشفع لنا عندا… ” آن شب ” توسل ” خواندیم. صادقی می خواند و صدای زمزمه اش با صدای سفیر بادی که می وزید در هم آمیخته بود. خیلی از بچه ها سر برخاک نهاده بودند و نجوا می کردند. شانه ها می لرزید. فضای روحبخش آن دقایق چنان بچه ها را متحول کرده بود که خواست رهایی فراموشمان شد و گویی بدنبال چیز دیگری بودیم به همین دلیل اصلا به نفرات دشمن که در چند قدمی ما مراقبمان بودند توجهی نداشتیم. ما اسیر حال دعا شده بودیم.
⬅️ ادامه دارد …

 

✳️ قسمت ۲۴
دعا که تمام شد و از آنجایی که عراقیها بدقت ما را زیر نظر داشتند بجز دو سه نفر بقیه درون سنگرها رفتیم. گرمای سنگرها غیر قابل تحمل بود. عراقیها هم بالای سنگرهایمان بطور مرتب با کلت، منور می زدند و تا چند متری ما می آمدند و برمی گشتند. آنهایی که در سنگرها بودند تسلیم خستگی شدند و تن به خواب سپردند. نیمه های شب من از تشنگی بیدار شدم. علیرضا باباخان زاده کنارم خوابیده بود. دستی به شانه اش زدم و بیدار شد. گفتم علی تشنه ام. گفت من هم تشنه ام . گفتم ولی تو آب داری. گفت دارم اما مال من نیست. مال محمد است. خواهش و تمنا کردم که جرعه ای بدهد. گفت فلانی اصرار نکن. آب نمی دهم خودم هم نمی خورم. دیگر اصرار نکردم. دقایقی از سنگر بیرون آمدم. نسیم خنکی می وزید. وقتی بیرون آمدم یکی از بچه هایی که بیرون مانده بود با صدای آرام گفت بنشین. گفتم چه خبر است؟ گفت حرف نزن و آرام به سمت ما بیا. پیش آنها رفتم. گفت عراقیها چند قدمی ما نشسته اند. ناگهان یکی ازعراقیها با کلت، گلوله منور بالای سرمان شلیک کرد. نماز صبح را خواندیم و بعد بچه ها رفتند و از تانک و آیفای نزدیک نفربر عراقی آب آوردند. مقدار آب به حدی بود که تا حدودی سیرابمان کرد. این آب دیگر به گرمی آب دیروز نبود. حتی یک بشکه بیست لیتری هم ذخیره کردیم و در یک صف قرار گرفتیم. محمد زارع بر اساس نشانه هایی همچون محل طلوع خورشید که از نظر جغرافیایی از سمت خاکریز نیروهای خودی انجام می شود مسیر را مشخص کرد و براه افتادیم. زمان حرکت،عراقیها کنار نفربرشان ایستاده بودند و ما را تماشا می کردند.
⬅️ ادامه دارد …

 

✳️ قسمت ۲۵
در مسیر حرکت از کنار یک قبضه توپ ۱۳۵ میلی متری عراقی عبور کردیم که دهانه آن در جهت موافق مسیر حرکت ما بود و ما مطمئن شدیم که مسیرمان درست است. بشکه آب را هم نوبت به نوبت بچه ها حمل می کردند. در بین راه توقفی کردیم. محمد زارع که دوربین در دست داشت افق دوردست را نگاهی کرد و گفت بچه ها یک خط ممتد سیاه را می بینم که احتمال می دهم خاکریز باشد. بعد از دقایقی استراحت دوباره به راه افتادیم. در این حین یک دستگاه نفربر عراقی به طرف ما آمد. دوباره نگران شدیم. این بار کسی توان دویدن نداشت. اصلا بدلیل اینکه پاهای بعضی از بچه ها زخم شده بود و توان راه رفتن نداشتند آرام آرام می رفتیم. بعضی ها با پای برهنه می آمدند. نفربر نزدیک ما که رسید راهش را کج کرد و به عمق خاک عراق رفت. کم کم آن خط ممتد برایمان بزرگتر و خاکریزی نمایان شد. محمد با دیدن پایه های برق پشت خاکریز گفت به احتمال فراوان آن خاکریز خودی است. در ادامه راه به خرابه ای رسیدیم که شب اول با نارنجک پاکسازی کرده بودیم. من که ذوق زده شده بودم گفتم این همان خرابه شب اول است.
⬅️ ادامه دارد …

 

✳️ قسمت ۲۶
حدود یک ساعت یا بیشتر از ترک سنگرهای عراقی گذشته بود و اکنون به ۵۰۰ متری خاکریزی رسیده بودیم که با وجود نشانه های امیدوار کننده هنوز مطمئن نبودیم خاکریز دست خودمان باشد. جلوتر رفتیم. کسانی از روی خاکریز ما را می نگریستند. جلوی خاکریز چند تانک سوخته بود که چند موتور سوار کنار تانک ها ایستاده بودند و ما را زیر نظر داشتند. به نزدیکی تانکها که رسیدیم توقف کردیم. یکی از موتورسواران موتورش را روشن کرد و به طرف ما آمد. ما که مضطرب شده بودیم دوباره دویدیم و پراکنده شدیم که آن موتور سوار با لهجه اصفهانی گفت اخوی کجا می روی راه از این طرف است. وقتی این جمله را شنیدیم گریه امان مان نداد. بعضی ها نشستند و پیشانی بر خاک گذاردند و با صدای بلند گریستند. چند نفری که نای راه رفتن نداشتند و از پاهایشان خون می آمد همانجا نشستند و چند نفر از روی خاکریز دوان دوان به کمک شان رفتند و آنها را به آن سوی خاکریز بردند. بعضی هم سراغ موتور سوار رفتند و او را درآغوش گرفتند . پشت خاکریز که آمدیم تا دقایقی سرها پایین بود و حتی یک کلام هم سخن نگفتیم. چشمان همه پر از اشک بود. عبدالرضا صادقی گریه اش قطع نمی شد. بعد از چند دقیقه تیربار روی خط شروع به تیراندازی کرد. روی خاکریز رفتیم. آن دورها و در مسیری که ما آمده بودیم دو فروند هلیکوپتر می چرخیدند. ما را به قرارگاه لشکر امام حسین (ع) بردند. آنجا پزشکی برای معاینه ما آمد. قبل از اینکه مرا معاینه کند گفت اول برو صورتت را از این خاک و گل خشک شده بشوی. رفتم شستم و برگشتم. دیدم عبدالرضا صادقی که دکتر در حال معاینه چشمانش بود بلند بلند گریه می کند و مرتب می گوید آقای دکتر معجزه. آقای دکتر معجزه. و دکتر هم با بیانی صمیمی او را آرام کرد.
⬅️ ادامه دارد …

 

✳️ قسمت ۲۷
وقتی کار معاینه تمام شد برای استراحت به چادری رفتیم. چند تن از بچه ها که معترض این وضعیت بودند غر می زدند. عبدالرضا صادقی خطاب به آنها گفت برادران اجرتان را ضایع نکنید. لطف خدا شامل حال ما شده است. قدر آن را بدانید. صبور باشید و خدا را شکر کنید و دیگران را مواخذه نکنید. سر فرصت حرف مان را به فرمانده خواهیم گفت. پس از ساعتی برادر غلامعلی حداد فرمانده گردان آمد. چنان خوشحال بود که سر از پا نمی شناخت. تک تک بچه ها را بغل کرد و بوسید. بر سر و صورت و پیشانی محمد زارع بوسه زد. بعد به خط دوم رفتیم. بچه های گردان برای استقبال از سنگرها بیرون آمدند. قاسم حق خواه را دیدم . مرا که دید با حالتی متعجب گفت تو کجا بودی؟ از محمد حسن فتوحی پرسیدم گفتم دیروز آمد؟ گفت نه. یکی دو روز بعد، محمد حسن از رادیو عراق خبر اسارت خود را اعلام کرد. چند نفری به سنگر برادر حداد رفتیم. محمد زارع قضیه را برای فرمانده تیپ و گردان نقل کرد. آنجا از علیرضا باباخان زاده ذکری به میان آمد. از آن جمع تنها ۲۶ نفر برگشت. در اسناد مانده از آن روزها همین تعداد ثبت شده است .
⬅️ ادامه دارد …

 

✳️ قسمت ۲۸
یکی دو روز بعد از رهایی از محاصره برای کاری به سنگر برادر حداد فرمانده گردان رفتم. کسی را دیدم که قیاقه اش همیشه در ذهنم ماندگار است. از روزهای اول جنگ او را دیده بودم. برخی شبها برای دیدن بچه های مسجد کرناسیان می آمد و تقریبا تمام بچه های مسجد به او علاقمند شده بودند. خودش می گفت مرا از بچه های مسجد بدانید. شبی هم برای مان از جنگ و لزوم پایمردی گفت. روزی هم او را در کرخه دیدم و از من خواست که در کنارش بمانم تا عکس یادگاری بگیریم و من هم با افتخار امرش را اطاعت کردم. آن روز هم وقتی در سنگر فرماندهی او را دیدم کلی خوشحال شدم. او هم لبخندی زد و حال و احوالی کردیم. من حرفم را زدم و از او خداحافظی کردم. شهید یدا… صبور همیشه برای من زنده است.کم کم بچه ها را برای مرحله بعد آماده کردند. این مرحله یک تفاوت عمده داشت. فرمانده گروهان ما تغییر کرد. محمد زارع را به دلیل تألمات روحی از گروهان جدا کردند و بجای او حاج احمد نونچی فرمانده شد.
⬅️ ادامه دارد …

 

✳️ قسمت ۲۹
من حاج احمد نونچی را قبل از جنگ یکی دو بار دیده بودم. خوش اخلاق و سلیم النفس. برادرش محمدرضا نونچی در همین عملیات به شهادت رسید. حاج احمد وقتی فرمانده شد به تک تک سنگرها سر زد و بچه ها را آماده کرد. البته شرکت در مرحله بعد برای آن تعدادی که از محاصره برگشته بودند داوطلبانه بود اما همه آمدند. او وقتی مرا دید گفت بیا با تو کار دارم. از سنگر خارج که شدم گفت تو شب عملیات ” حمل مجروح ” باش. گفتم اصلا به من می آید که بتوانم برانکارد بلند کنم. گفت بله اتفاقا خوب هم می آید. بعد برانکاردی آورد و یک نفر روی آن دراز کشید و یک سرش را خودش بلند کرد و به من گفت سمت دیگرش را بلند کنم. بعد از چند قدمی طرف را زمین گذاشتیم و گفت دیدی می توانی !
مرحله سوم عملیات شب عید فطر یعنی روز آخر تیرماه سال ۶۱ انجام شد. بعد از ظهر وسایل را جمع کردیم . این بار قمقمه ام را پر کردم. وقتی آماده حرکت شدیم چشم حاج احمد به من افتاد که اسلحه بر دوش گوشه ای ایستاده ام. نگاهی همراه با لبخند به من انداخت و قبل از اینکه چیزی بگوید گفتم من نمی توانم مجروح حمل کنم. دیگر چیزی نگفت. شب که شد به خط مقدم رفتیم. عراقیها مرتب آسمان منطقه را با گلوله های منور روشن کرده و خط را زیر آتش گرفته بودند . وقتی فرمان حرکت داده شد در یک ستون یکی یکی از خط جدا شدیم و به طرف تانکهای دشمن حرکت کردیم. عراق خط پدافندی نداشت و نیروهای دشمن در سراسر دشت پراکنده بودند. به محض اینکه از خاکریز خودی سرازیر شدیم یکی از بچه ها تیر خورد و از همانجا برگشت. عبور زوزه کشان گلوله های آتشین از کنارمان وحشتناک بود. برای همین مرتب دراز می کشیدیم و بلند می شدیم. هر وقت حجم آتش تیربارها کم می شد می دویدیم و هرگاه بصورت خطی دشت را زیر آتش می گرفتند دراز می کشیدیم. انفجار خمپاره های عراق هم کار را برایمان سخت کرده بود. خمپاره ای نزدیک من بر زمین خورد و ترکشی ریز به کمرم اصابت کرد که تا یکی دو ساعت اول متوجه آن زخم نشدم. وقتی نزدیک سنگرهای تانک رسیدیم ناگهان یکی از عراقیها فریاد زد و چیزهایی گفت و بعد تیربارهای دشمن بی امان تمام ستون را زیر آتش گرفتند.
⬅️ ادامه دارد …

 

✳️ قسمت ۳۰
عملیات قبل از غافلگیری دشمن لو رفت و بعد از آن آرپی جی ها یکی بعد از دیگری به سمت تانکهای دشمن شلیک شد و با انفجار یکی دو تانک تمام منطقه روشن شد. در آن تاریکی می دویدم که خودم را در کنار سنگر تانکی دیدم. تانک هنوز در سنگر بود. لحظاتی روی سینه خاکریز دور سنگر نشستم. مانده بودم چه کنم.
لحظاتی بعد محمدی همان همشهری مسن باصفا که قبلا او را معرفی کرده بودم تکبیر گویان آمد به من که رسید هنوز تکبیر می گفت و تفنگش در دست راستش بود و چفیه همیشگی اش را بر گردن داشت. چفیه محمدی با چفیه بچه ها فرق می کرد. از آن چفیه های قدیمی بود که یک جورایی به چفیه عراقیها شباهت داشت. وقتی به من رسید با اشاره به او گفتم ساکت باشد. بعد کنارم نشست.آهسته با هم حرف زدیم ، گفتم آقای محمدی توی این سنگر یک تانک است. بعد دست بردم یکی از نارنجک هایم را برداشتم اما چاشنی آن افتاده بود. نارنجک دوم را از جیبم خارج کردم چاشنی آن هم شل شده بود و چیزی نمانده بود که بیفتد. چاشنی اش را محکم بستم و سینه خیز، از سینه خاکریز بالا رفتم. در همان لحظه سرباز عراقی که بر جایگاه – که بر برجک تانک واقع شده – نشسته بود داخل تانک شد و دریچه مخصوص فرمانده تانک را بست. ضامن نارنجک را کشیدم و دستم را بلند کردم که آن را بطرف تانک پرت کنم که ناگهان چشمانم برقی زد و بعد خون از سرم و گوشم سرازیر شد و تمام صورتم را پوشاند و گرمای آن را احساس کردم .
⬅️ ادامه دارد …

 

✳️ قسمت آخر
سرباز عراقی پیشدستی کرده و قبل از من نارنجک انداخته بود. من نارنجک را در دست گرفته بودم و ضامنش را محکم فشار می دادم. خواستم خون را از چشم چپم و صورتم پاک کنم که تانک روشن کرد و از سنگر خارج شد. من هم نارنجک را زیر شنی آن انداختم اما فایده ای نداشت. من حرکت تانک را تعقیب نکردم اما هیچ تانکی در آن منطقه سالم نماند. محمدی وقتی خون را در صورتم دید دستش را دور گردنم انداخت و صورتم را چند بار بوسید و روحیه داد و گفت اصلا نگران نباش چیزی نشده. گفتم آقای محمدی صورتم خونی است و دهنت کثیف می شود. با چفیه ام خون صورتم را پاک کردم و آن را روی زخم سرم گرفتم و روانه عقب شدم . در بین راه چند تن از بچه های مجروح را دیدم که نیاز به کمک داشتند گفتم من می روم و برایتان کمک می فرستم. وقتی به خاکریز خودی رسیدم فرمانده حداد و محمد زارع روی خاکریز ایستاده بودند. محمد مرا که دید حالم را جویا شد گفتم خدا را شکر مشکلی نیست. بعد در مورد مجروحین با محمد صحبت کردم. او هم فوری آمبولانسی را برای آوردن مجروحین روانه کرد. آدرس را هم دادم و من و چند نفر دیگر از مجروحان را با آمبولانس دیگری به عقب فرستاد. آنجا بود که من متوجه زخم ریز کمرم شدم. دردش تازه شروع شده بود.
خیلی از بچه ها آن شب شهید شدند. عبدالرضا صادقی نژاد آن شب رفت. آن دیدار آخرین دیدار من و محمد زارع بود. محمد همان شب بر اثر ترکش خمپاره بشهادت رسید. خیلی از آنها را وقتی به شهیدآباد رفتم شناختم.

پایان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا