بالانویس:
شاید خیلی ها نام شهید محمد زارع را اصلا نشنیده باشند و شاید اگر حاج مهران موحد خاطرات عملیات رمضانش را نمی نوشت، نقش این فرمانده ی شهید در خارج کردن نیروهای گروهانش از محاصره و به سلامت رساندن ۲۶ نفر از آنان به خط خودی، برای همیشه در تاریخ محو می شد.
در چند قسمت خاطراتی از «شهید محمد زارع » را مرور می کنیم.
خروج از محاصره
( قسمت سوم )
روایت هایی از شهید محمد زارع
روایت زیر بخشی از خاطرات حاج مهران موحد فر از عملیات رمضان است که محور بخشی از این خاطرات «شهید محمد زارع » است.
این خاطرات در ۳۰ قسمت در کانال الف دزفول در حال انتشار است که بخش هایی از آن که مربوط به شهید محمد زارع می باشد، در این مجال تقدیم می شود.
چون مطالب زیر گزیده ی آن خاطرات است و اصل خاطرات مفصل تر است، پیشنهاد می شود که قسمت های متوالی این خاطرات در کانال و سایت الف دزفول پیگیری و مطالعه شود( اینجا)
پرده هفتم
اینجا اتفاق بزرگی افتاد که در تاریخ ماندنی است. محمد زارع از بچه ها خواست چند قمقمه آب به او بدهند. بچه هایی که آب داشتند کاری جاودانه کردند. همه قمقمه هایشان را دست به دست به مرکز این جمع یعنی محمد زارع رساندند و او هم در نقش ساقی به هر نفر یک سر قمقمه آب داد که فقط گلویمان تر شود. خود محمد برخی از قمقمه ها را برای صرفه جویی به صاحبانشان برگرداند و گفت بماند برای بعد که اگر نیاز شد استفاده کنیم.
پرده هشتم
چند نفر از بچه هایی که پاسدار بودند آرم سپاه را از پیراهن هایشان جدا کرده و یا لباسهایشان را در آوردند و زیرخاک پنهان کردند. صحبت در مورد خروج از آن محل شروع شد و تمام روی سخن بچه ها هم محمد زارع بود. یعنی کسی با دیگری مشورت نمی کرد همه با محمد مشورت می کردند و نظرمی دادند. محمد هم برای اینکه بتواند شرایط را بسنجد و از منطقه اطلاعاتی کسب کند چند متری را بصورت سینه خیز از جمع دور شد و از مخفیگاه فاصله گرفت. همه نگران بودند که مبادا عراقی ها او را ببینند.
محمد در حالی که داشت خودش را روی خاکها به صورت سینه خیز کمی عقب می کشید گفت عراقی ها دارند می آیند. اما نه یک ماشین که کاروانی از نیروهای عراق برای استقرار در منطقه و شاید هم پاتک می آمدند. مشخص شد که بدجایی مخفی شده ایم چون ظاهرا این تنها مسیر عبور خودروهاست. کم کم جلو خودرو اولی پیدا شد . ما چشم ها را بستیم و خود را به مردن زدیم. برخی چهره هایشان را پوشانده بودند. بعضی بگونه ای خوابیده بودند که نگاهشان به عراقی ها نیفتد. برخی پای خود را روی سر و صورت دیگری انداخته بودند. عراقی ها همچنان عبور می کردند. جایی که محمد زارع خوابیده بود با محل عبور چرخ خودروها فاصله ای اندک داشت. من که در سینه خاکریز خوابیده بودم مسلط تر از بقیه بچه ها عراقی ها را می دیدم.
پرده نهم
من لحظه ای یکی از چشمانم را باز کردم. دو عراقی را که بر روی بار عقب ایفا نشسته بودند دیدم که به سمت ما دست کشیده اند و می خندند. تمام ستون دشمن رد شد و ما چشمان سر را باز کردیم و چشمان دل را نیز و شکری بجای آوردیم
بعد از راز و نیاز روحیه ها قوی تر و چهره ها شاداب تر شد و آرامش جای اضطراب را گرفت. خطر وجود داشت اما تسلیم قضای خدا بودیم. بعد از چند دقیقه نسیمی وزید. اول هوا کمی خنک شد ولی کم کم آن نسیم به بادی گرم همراه با گرد و غبار تبدیل و لحظه به لحظه شدیدتر شد. محمد زارع وقتی اوضاع را این گونه دید، بهمراه غلامرضا ابرکار و یک نفر سوم که من نامش را نمی دانم بلند شدند و رفتند. محمد گفت ما می رویم و شما پس از چند دقیقه به ما ملحق شوید. مسیر حرکت را هم برایمان مشخص کرد.
پرده دهم
شدت گرد و غبار هم به حدی شد که هر کس رفیق بغل دستش را به سختی می دید. در این شرایط همه بلند شدیم و از سنگر بیرون آمدیم و مسیر حرکت محمد را دنبال کردیم. چند قدم که رفتیم وارد یکی از سنگرهای تانک شدیم. شدت گرما و تشنگی در همان ابتدای حرکت بحدی تأثیرگذار شد که وقتی از سنگر تانک بیرون آمدیم بخشی از وسایل اضافه را از خود جدا کردیم و انداختیم. برخی حمایل خود را باز کردند و گوشه ای انداختند. عده ای کفشهایشان را در آوردند و با پای برهنه راه افتادند. برخی هم با تمام وسایل حرکت کردند. گرد و غبار چنان زیاد شده بود که تمام چشمانمان را پوشانده بود و مراقب بودیم که ازصف عقب نمانیم و نفر جلویی را گم نکنیم.
از سوی دیگر عراقی ها به خاطر این گرد و خاک شدید داخل تانکها و نفربرها رفته بودند و ما از کنارشان عبور می کردیم. در حال حرکت بودیم که محمد زارع و غلامرضا ابرکار را درجمع خود دیدیم. محمد اول صف قرار گرفت و بقیه پشت سرش براه افتادیم.
پرده یازدهم
تمام دشت سراب بود. وقت ظهر رسیده و آفتاب در وسط آسمان می درخشید. به چند سنگر رسیدیم. یک نفر داخل یکی از سنگرها رفت و با فریاد آب، آب با بشکه ای ۲۰ لیتری که مقداری آب داشت بیرون آمد. همه دورش حلقه زدیم. از آن آب بسیار گرم به هر نفر کمتر از یک لیوان رسید. به سنگر دیگری رسیدیم و دقایقی در سایه اش استراحت کردیم . بعد از اینکه دوباره براه افتادیم در جلو صف کسی افتاد و صف از حرکت ایستاد. محمد زارع بود که افتاد و نمی توانست بلند شود. لبانش خشک و خاکی بود. چشمانش را مثل همه چشمان ما خاک فرا گرفته بود. از تشنگی توان حرف زدن نداشت. وقتی او افتاد همه دورش حلقه زدیم و التماسش کردیم که برخیزد.
محمد در حالی که چشمانش را بسته بود و گویی که می خواست گریه کند التماس مان کرد و گفت ترا به خدا مرا رها کنید و بروید. من دیگر نای راه رفتن ندارم و باعث کندی حرکت شما می شوم. بچه ها گفتند تو فرمانده ما هستی و باید با ما باشی. اینجا یک اتفاق بزرگ افتاد. . . .
ادامه دارد