خاطرات شفاهی
موضوعات داغ

خاطرات عملیات رمضان(بخش اول )

به روایت حاج مهران موحد

بالانویس:

خاطرات حاج مهران موحد فر از عملیات رمضان به صورت سریالی و دنباله دار، تقدیم می شود. این خاطرات در سه بخش و هر بخش شامل ده قسمت تقدیم می شود.

خاطرات عملیات رمضان

بخش اول

به روایت حاج مهران موحد

بخش اول

✳️ قسمت اول
تابستان سال ۶۱ هجری شمسی با ماه مبارک رمضان تازه شروع شده بود. بعد از اینکه نتوانستم در عملیات های فتح المبین و بیت المقدس شرکت کنم این بار برای اعزام به جبهه ، عزمم را جزم کرده بودم ، در خانه مشغول کار ساختمانی بودیم. خیلی به مرحومه مادرم اصرار کردم تا راضی شد نمی خواستم به شکل دیگری اعزام شوم. همانگونه که در عملیات بیت المقدس رضایت ندادند و علیرغم میل باطنی ام نرفتم . من آن روز هنوز شانزده سالم کامل نشده بود. البته سال ۶۰ زمانی که پانزده سالم بود یکبار به جبهه صالح مشطط یا شهدا رفتم و آنجا با بزرگانی مثل شهید حمید عنبرسر آشنا شدم. متاسفانه در آن چند روز ، من توفیق دیدن سیف الله صبور را نداشتم. شهید حمید عنبر سر را من دو سه بار بیشتر ندیدم. ما در عقبه جبهه و سنگرهای شرق رود کرخه بودیم و حمید از خط می آمد و دقایقی می ماند و می رفت. روزی چند قطعه ماهی آورد و تحویل حاج مسعود حلاج و قطب الدین قطبی داد و گفت اینجا باشد تا به موقع بچه ها که جمع شدیم نهار می خوریم حاج مسعود حلاج ماهی ها را تحویلم داد تا سرخ کنم. داشتیم ماهی سرخ می کردیم که حمید عنبرسر و همراهانش سر رسیدند و گفت بوی ماهی می آید گفتم من بی تقصیرم. با مزاح و خنده آمدند و نشستند و آن روز نهار مهمان ما شدند.
⬅️ ادامه دارد…

✳️ قسمت دوم
روزی که سیف الله صبور به شهادت رسید من شهید حمید عنبر سر را در شهید آباد دیدم. با موتور از جبهه آمده بود. در حالی که اسلحه کلاشینکف گردنش بود و زیر دیوار مسجد نشسته بود با چه حالی اشک می ریخت. من فقط به او سلام کردم. روزی این خاطره از حمید عنبرسر را با سردار محمدعلی صبور طرح کردم. سردار صبور گفت حمید قبل از شهادتش نزد مادرم آمد و گفت دو روز دیگر پیش سیف الله می روم. امری ندارید؟ و مادرم برای حمید دعا کرد و گفت انشالله زنده بمانی. سردار صبور با دلتنگی ادامه داد حمید رفت و دو روز بعد هم شهید شد.
من در سنگرهای عقب جبهه شهدا با نورعلی زاده گندم آشنا شدم و در عملیات رمضان هم قبل از انتقال به خط مقدم او را دیدم که با بچه های مهندس رزمی بود. چند ماه بعد هم به جبهه دالپری رفتم. آنجا با شهیدان مصطفی دیاحسین و محمدرضا دیبری آشنا شدم. اولین باری که حاج احمد سوداگر را دیدم همان جا بود. هوای منطقه دالپری در تابستان خیلی گرم بود گرم بود آنجا برکه بزرگی بود که ماهی زیادی داشت. روزی حاج احمد با همراهانش آمد قرار شد برای شام ماهی آماده کنیم و از کنسرو خوری راحت شویم. حاج احمد کمی مواد منفجره را آماده کرد و من هم نشسته بودم و نگاهش می کردم و او هم توضیح می داد که در بحث تخریب اولین اشتباه، آخرین اشتباه است. مواد را که در آب انداخت کلی ماهی صید کردیم.
بساط شام را که آماده کردیم رادیو داشت سرودی در مورد شهدا پخش می کرد. شام می خوردیم که حاج علی صولتی یکباره زد زیر گریه و از سر سفره بلند شد و رفت گوشه ای نشست و گریه می کرد. مصطفی دیاحسین رفت سراغش و برگشت. گفت با شنیدن این سرود یاد سیف الله صبور و خاطراتش در دالپری افتاده است.
⬅️ ادامه دارد…

✳️ قسمت سوم
برای عملیات رمضان، با چند تن از دوستان بسیج مسجد کرناسیان ثبت نام کردیم. شب اعزام مثل همه اعزام های قبل همه در مسجد دور هم جمع شدیم. خیلی از موضوعات در آن شب نشینی ها مطرح می شد. برخی گفتگوها خصوصی بود. جمعی می گفتند و می خندیدند. یکی لباسهایش را آماده می کرد و یکی وصیت نامه می نوشت. هیچکس نمی خواست این فرصت دور هم نشستن را از دست بدهد .
حلقه دور ناصر ظفری بخاطر سخنان نغز و طنزش شلوغ تر بود. من هم پیراهنم را به علیرضا خادم فقرا سپردم تا بر پشت آن ” یا مهدی ادرکنی ” بنویسد. نمی دانم فرجام این پیراهن چه شد. به گمانم بعدا اسیر قیچی پزشک و پرستاران شد.
محل تجمع نیروها در روز اعزام، دبیرستان امام خمینی «ره» دزفول بود. مادر بزرگم و مرحومه مادرم برای بدرقه به دبیرستان آمده بودند. تقسیم اولیه همان جا انجام شد و بخشی از جمع ما از جمله من و قاسم حق خواه و محمد حسن فتوحی نیا و ناصر ظفری و باقر گندمخور در گردان میثم به فرماندهی غلامعلی حداد قرار گرفتیم. بقیه بچه ها از جمله محمد حاجی خلف،غلامعلی موسایی، احمد کایدخورده، مصطفی رشید نژاد، غلامحسین احمدک، عبدالمحمد گندمخور، حبیب مقدم دزفولی، غلامحسین خادم پور و رجب پایه زراعت به گردان عمار مأمور شدند.
⬅️ ادامه دارد…

✳️ قسمت چهارم
اتوبوسها که آمدند مادرم وقتی دید محمد حاجی خلف هم هست در حالی که گریه می کرد دستم را گرفت و پیش محمد برد و به او گفت که مراقب من هم باشد این طور می خواست خیالش از این بابت راحت باشد .
من از قبل از انقلاب در جلسات قرآنش شرکت می کردم. چند سال قبل روزپ تاسوعا به مسجد سید صالح رفتم نماز ظهر و عصر را پشت سر محمد حاجی خلف خواندیم . قصدم این بود که بعد از نماز برای دیدار خدمتشان برسم اما همین که نماز تمام شد دیدم نیست. ساعتی بعد سرگذر هیئتها که او را دیدم گفتم حاج محمد، مسلم بن عقیل وقتی نمازش تمام شد کسی را پشت سرش ندید اما من امروز نمازم که تمام شد مسلم بن عقیل را ندیدم ! البته تمام این گفتگوها با ایشان فقط برای مزاح بود.
اما سرنوشت برخی از دوستانی که با هم اعزام شدیم ، بعد از روز اعزام من غلامعلی موسایی را ندیدم تا چند سال بعد ازعملیات که جنازه اش را آوردند. باقر گندمخور به گمانم هرگز برنگشت. حبیب مقدم روزی که عملیات شد چهارده سال و چهارماه سن داشت. از نکات عجیب سرگذشت حبیب این بود که بعد از چهارده سال و چهار ماه جنازه اش را آوردند.
محمد حاجی خلف را تا سال ۶۹ که از اسارت برگشت دیگر ندیدم .
وقتی محمدحاجی خلف از اسارت برگشت ، می گفت یکی از سخت ترین روزهای اسارتم روزی بود که ما را با اتوبوسها در بصره می چرخاندند. جمعی هلهله می کردند و گوجه گندیده و کفش به سمت ما پرتاب می کردند. چند پیرزن را هم دیدم که به دیواری تکیه داده و می گریستند. محمد می گوید درآن موقع سر به زیر انداختم و گریستم. یکی از دوستان به من گفت محمد تو دیگر چرا گریه می کنی. از تو بعید است ما هنوز اول راهیم و تو کم آوردی. به او گفتم که برای این می گریم که این نامرد مردمان با سربازان امام چگونه رفتار می کنند.
⬅️ ادامه دارد…

✳️ قسمت پنجم

به پادگان کرخه که رسیدیم نیروها را دوباره تقسیم کردند و ما گروهان چهارم از گردان میثم شدیم. آنجا بود که ناصر ظفری که همیشه حرف های طنز در آستین دارد سربسرمسئول تقسیم نیروها گذاشت و لغزی خواند که باعث شد ناصر را به توپخانه بفرستند. بقول آقای فتوحی ” یا توپخانه یا برمی گردی کرنوسیون” و ناصر با اکراه قبول کرد. در همین عملیات بود که ناصر در جنگ توپخانه ها و خمپاره دچار موج انفجار شد. تا ماهها بعد از عملیات ، برخی وقتها که حالش پریشان می شد چیزهایی می گفت که در وقت سلامت شبیه آنها را هم نمی گفت. شبی در بسیج خوابیده بودیم. نیمه شب یک مشت محکم به من زد و یک مشت هم به قاسم حق خواه و با همان عبارات بیدارمان کرد و گفت فلان فلان شده ها چرا خوابیده اید مگر نمی بینید عراقی ها پاتک کرده اند. برخیزید. ما هم راهش را یاد گرفته بودیم. چهار پنج نفری می ریختیم روی سر ناصر و پزشک را خبر می کردیم و می آمد و آمپولش را می زد و ناصر به خواب عمیقی فرو می رفت و وقتی بیدار می شد آرام بود. جمع جوانی بودیم. اگرچه همه یک جورایی با جنگ و جنگیدن آشنا بودند اما کافی نبود ولی فرصتی هم برای آموزش نبود.
⬅️ ادامه دارد …

✳️ قسمت ششم
سریع لباس دادند و پلاک و تفنگ. بخاطر گرمای شدید هوا خیلی از ما ترجیح دادیم که بجای پوتین، کتانی بپوشیم که خود آن هم معضلی بود.
وقتی وارد منطقه شدیم کم کم با همسنگران مان آشنا شدیم. فرمانده گروهان ما محمد زارع از اهالی شهرک انقلاب بود .
حمید شالباف با دوربینش می چرخید . دوربینی که هیچ گاه خودش و صاحبش به خانه برنگشتند . عبدالرضا صادقی نژاد هم با ما بود. عبدالرضا را من از قبل می شناختم. در مراسم ختم شهید رحیم نصیریان از شهدای پاسدار مسجد آمده بود و مقاله ای خواند که بخشی از آن را هنوز به یاد دارم بخصوص این جمله از امام را که ” تاریخ بجز یک دوره از صدر اسلام جوانانی اینچنین برومند و عاشق شهادت بخود ندیده است”. از دیگر بچه های همراه ما یاور پوردیان بود. محمدحسین بلبل کوهی و رنگچی از بچه های مسجد حاج صوفی ، سید وسمه گر ، زنده یاد غلامرضا ابرکار ، محمد صنیعی ، حاج آقای خسرو پناه هم بودند .
دو سه روز را در بیابان پاسگاه زید با کمترین امکانات گذراندیم. محمد صنیعی از بچه های دسته شبها زیرش یک کارتن می انداخت و رویش پتو می کشید و می خوابید. همان روز اول با علیرضا باباخان زاده از بچه های مسجد امیرالمومنین (ع) بر سر تقسیم غذا حرفم شد. من و قاسم حق خواه رفتیم نهار بگیریم به من گفت که تو جزو این دسته نیستی و غذا نمی دهم. من هم گفتم تو چه کاره ای که مرا جزو این دسته نمی دانی. قاسم وساطت کرد و ماجرا پایان گرفت اما همان دعوا باعث دوستی عمیق ما شد. بارها منزل ما آمد و من هم بارها به خانه ایشان رفتم و با خانواده اش آشنا شده بودم . علیرضا خودش در عملیات محرم شهید شد و خانواده اش در موشک باران دزفول به شهادت رسیدند . در همین چند روز بودکه دوستی من و عبایی شکل گرفت . منصور عبایی تدارکات گردان میثم بود .
⬅️ ادامه دارد …

✳️ قسمت هفتم
دو روز بعد از اعزام، مرحله اول عملیات در روز ۲۳ تیرماه ۱۳۶۱ آغاز شد. شب عملیات ما هنوز درخط عقب بودیم و هیج نشانی هم از احتمال شرکت ما در مرحله اول نبود. ما آن شب فقط نظاره گر درخشش منورها در آسمان و صدای غرش توپخانه ها بودیم. در مرحله اول، پاسگاه زید به تصرف نیروهای ما در آمده بود. البته پاسگاه زید بخشی از اهداف بود. در مرحله اول تقریبا به اهداف نرسیدیم. تصرف کانال ماهی و حرکت به سمت نشوه در این مرحله میسر نشد برای اینکه مثلثی ها مانع بسیار سختی بودند که در این مرحله حتی به آنها هم نرسیدیم. خاکریزهای مثلثی شکل ، طرح جدید دفاعی بود که می گفتند اسرائیلی ها آن را طراحی کرده و در اختیار صدام قرار داده اند . شکل این مثلث این گونه بود که نوک پیکانی شکل آن به سمت ما بود .
روز ۲۵ تیرماه به ما گفتند تا وسایل مان را جمع کنیم نزدیکی ظهر به خط دوم جبهه رفتیم. ما نمی دانستیم که قرار است چه کنیم اما از آمد و شد نیروها و تردد لودرها و بولدوزرها و تانک و نفربرها معلوم شد که امشب خبرهایی است. نماز مغرب و عشا را که خواندیم خبر دادند که امشب عملیات است و باید آماده رفتن به خط اول شویم. من سریعتر از بقیه کتانی هایم را پوشیدم و حمایلم را بستم. بعد قمقه خالی ام را دستم گرفتم و به سمت تانکر آبی که کمی آنسوی تر بود دویدم. اما تانکر خشک بود. به سمت تانکر دوم دویدم اما آن هم آب نداشت. دیگر در تاریکی نمی دانستم از کجا آب پیدا کنم به همین دلیل با قمقمه خالی پیش نیروها برگشتم. ماشین ها آمدند و سوار شدیم و به سمت خط مقدم حرکت کردیم.
⬅️ ادامه دارد …

✳️ قسمت هشتم
نزدیک خط که رسیدیم یک نفر داد زد بر محمد و آل محمد (ص ) صلوات. تک و توکی صلوات فرستادند و تک و توکی هم با عصبانیت خطاب به آن فرد گفتند ساکت . طرف هم خودش فهمید که اینجا جای ذکرصلوات با صدای بلند نیست. عملیات آغاز شد و ما به عنوان نیروهای پشتیبان هنوز پشت خاکریز نشسته بودیم. اینجا هم تلاشم برای پیدا کردن آب بی ثمر بود.
عراق حسابی خط اول را زیر آتش گرفته بود و هواپیماهای عراق تمام منطقه را با منورهای خود روشن کرده بودند. ساعتی بعد با صدای برپا برپای فرمانده گردان آقای حداد ، همه بلند شدیم و در یک صف قرار گرفتیم و با بوسیدن قرآن به سمت خط دشمن حرکت کردیم .
پس از طی مسافتی خرابه ای را مشاهده کردیم که بچه ها آن را با نارنجک پاکسازی کردند. البته شکستن خط توسط نیروهای خط شکن معنایش این نبود که منطقه امن است برای اینکه اصلا چیزی بنام خاکریز و یا خط دشمن وجود نداشت بلکه خاکریزهایی منقطع و یا سنگرهای تانک بودند که نیروهای مهاجم نمی توانستند از آنها بعنوان سرپل استفاده کنند. به همین دلیل نفوذ به عمق خاک دشمن خطرناک بود.
بعد از آن کم کم وارد منطقه درگیری شدیم بنحوی که صدای تکبیر نیروهای خط شکن را می شنیدیم. جنازه نیروهای کمین عراقی ها اولین تلفات دشمن بود که مشاهده کردیم. تانک ها و نفربرهای عراقی هم در آتش می سوختند و هر از چند دقیقه گلوله های آنها منفجر می شد. نزدیک نیروهای خط شکن که رسیدیم جهت تأمین جناح چپ، مسیرمان را تغییر دادیم و پس از دقایقی پشت بریده ای از خاکریزی پناه گرفتیم که کمی آن طرف تر عراقیها حضور داشتند.
⬅️ ادامه دارد …

✳️ قسمت نهم
هنوز درگیری به این سمت کشیده نشده بود و به نوعی آنجا منطقه امنی برای نیروهای عراقی بود. فقط صدای تانکها و نفربرهای دشمن که مرتب در حرکت بودند به گوش می رسید. اما عراقی ها این خاکریز ماسه ای جلوی ما را با انواع گلوله ها زیر آتش گرفته بودند و هرگلوله ای هم که به آن می خورد ارتفاع آن کوتاه و کوتاهتر می شد. ما خودمان را به زمین چسبانده بودیم تا از تیربار عراقی ها در امان باشیم. از سنگرهای تانک پشت سرمان نفربری خارج شد و با سرعت به سمت نیروهای عراق رفت .
اینجا بود که من متوجه شدم بی سیم محمد زارع که – به گمانم – بر پشت آقای خسروپناه بود دچار مشکل شده و تماس با عقب قطع شده است. محمد برای تماس با فرمانده گردان غلامعلی حداد سراغ فرمانده نیروهای ارتش که در مجاور ما بودند رفت و پس از گفتگو با آنها برگشت و گفت شرایط بگونه ای است که تا هوا تاریک است باید به عقب برگردیم و این یک دستور است. ما هم بلند شدیم و بطرف عقب براه افتادیم. بخشی از نیروها به فاصله زمانی کمی، قبل از ما به عقب برگشته بودند که قاسم حق خواه هم جزو همانها بود. اما من و محمدحسن فتوحی با هم بودیم. پس از طی مسافتی به نیروهای امدادگر و مجروحان خط شکن رسیدیم. تعدادی از آنها سرشان باندپیچی شده بود. دو سه نفری هم روی برانکارد خوابیده بودند. من تا اینجا هیچ شهیدی ندیدم. اما من نمی دانم این عده منتظر چه بودند. دقایقی برای استراحت کنارشان نشستیم. چشمانم چنان سنگین شده بود که همان لحظات اول خوابم گرفت.
⬅️ ادامه دارد …

 

✳️ قسمت دهم

محمد زارع دوباره فرمان حرکت داد. نماز صبح را در حین راه رفتن خواندیم. راه می رفتیم و ذکر می خواندیم. هوا روشن شد اما ما هنوز در عقبه منطقه دشمن بودیم. دقایقی بعد از اینکه از مجروحین و امدادگران جدا شدیم و نماز صبح را خواندیم هوا بطور کامل روشن شد. در گوشه گوشه دشت تانکها و نفربرهای عراقی می سوختند و جنازه هایی از سربازان دشمن افتاده بود. تا چشم کار می کرد دشت بود. یعنی ما شب گذشته ساعتها راه رفته بودیم که دیگر خاکریز خودی پیدا نبود. اما در نقطه نقطه این دشت، سنگرهای تانک پیدا بود. این معنایش این بود که ما در عقبه دشمن هستیم. اولین اتفاق افتاد. دو دستگاه ایفا که عقب آنها با چادر برزنتی پوشیده شده بود به ما نزدیک شدند. نمی دانستیم خودی هستند یا دشمن
برای همین هیچکس هیچ حرکتی نکرد. یکی از آنها دقیقا صف ما را از جایی قطع کرد که من بودم و آمد از جلوی من رد شد. راننده اش جوان سیه چرده ای بود با صورتی کشیده و موهایی کوتاه. او آنقدر به من نزدیک بود که حتی اندازه انگشتان دستانش را هم دیدم که چگونه آنها را روی فرمان انداخته بود و می چرخاند. من خیره خیره نگاهش کردم و او هم زل زد به چشمانم و از جلویم رد شد. فهمیدیم عراقی هستند اما کاری نکردیم. چون ما نمی دانستیم که الان چه کاری به صلاح است. وقتی از جلویم رد شد من هم به راهم ادامه دادم که صدای تیراندازی نفرات پشت سرم توجهم را جلب کرد. صورتم را برگرداندم و دیدم که بچه ها دارند به سمت ایفاها که دور زده و در حال فرار از منطقه بودند شلیک می کنند. این اولین گلوله هایی بود که بچه ها شلیک کردند. اما من فرصت استفاده از تفنگم را پیدا نکردم. از یکی از بچه ها قصه را پرسیدم گفت عقب ایفاها نیرو بود و به ما شلیک کردند.

⬅️ ادامه دارد…

با تشکر از کانال « خاطرات یاران سید جمشید »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا