روایتی از روز عاشورای یک مادر چشم انتظار
این یک قصه نیست، روایت یک حقیقت است
روایتی از روز عاشورای یک مادر چشم انتظار
این یک قصه نیست، روایت یک حقیقت است
روزعاشوراست. امسال بجای خانه اش، بساط روضه اباعبدالله را پهن کرده است توی حسینیه محل. نشسته است روی صندلی و کنار در ورودی حسینیه تا خوش آمد بگوید به عزادارانی که مهمان سفره اش شده اند.
او را می شناسم. توی خانه دلش ۴۳ سال است که بساط روضه پهن است. از روضه ی علی اکبر(ع) بگیر تا روضه ی قبر گمشده ی بی بی فاطمه زهرا(س).
از همان روز که پیکر زخمریز از ترکشِ عصمتش را پیش چشمانش دادند دست خاک تا آن روز که خبر دادند از علیرضایت خبری نیست که نیست! تا حالا!
کمتر کسی است که او را و ستون های اعتقاداتش را و استواری ایمانش را و عظمت تقوایش را و سترگی صبرش را و دلنشینی و تأثیر نَفَس و کلامش را نشناسد و ملتمس دعاهای زیبای به اجابت نزدیکش نباشد.
روز عاشوراست!
روضه خوان ، روضه می خواند که ناگهان انگار زمین و زمان به هم می ریزد. پیرزن منقلب می شود. بهم می ریزد و گریه هایش امان فرشتگان طواف کننده در حریمش را می گیرد.
صدایش را بلند می کند و روضه خوان را خطاب قرار می دهد: «صبر کن خواهر! صبر کن!. . . . »
همه ی حریم روضه می شود سکوت محض.
روضه خوان هم حیرت زده ساکت می شود و نگاهش را می دوزد توی چشم های سرخ و خسته ی پیرزن!
حیرانی تکثیر می شود بین مستمعین!
لبه های چادرهای مشکی از روی صورت های گُرگرفته کنار می رود تا دلیل درخواست پیرزن مکشوف شود.
صدای لرزانش را بلند می کند:
«بانیان این مجلس شهید گمنامی دارند که چهل سال است از او بی خبرند! از شهید گمنام بخوان! »
صدای گریه ی خودش و دخترانش تکثیر می شود بین مستمعین و انگار کن انبار باروت را و جرقه ای از آتش را و مجلس گُر می گیرد و صدای گریه زن ها و دخترها در صدای ناله ی فرشته ها تلفیق می شود.
بیچاره روضه خوان! حیران تر و بهت زده تر از قبل دارد نگاه می کند.
نمی دانم پیرزن را می شناسد یا نه؟ و می داند منظور او از شهید گمنام ، کیست یا نه؟
او آنقدر خلوص و تواضع دارد که نمی گوید آن شهید گمنام «پسرم» است تا حتی مادر شهید بودنش را برای آنان که نمی شناسندش، مخفی کند.
حالا مستمع ها هستند که صدای شیونشان دارد برای روضه خوان، مرثیه می خواند.
و من یقین دارم که حالا خود علیرضا هم و خود عصمت هم دارند گریه می کنند!
کاش علیرضا دیگر تصمیم بگیرد برگردد!
به حرمت دلِ تنگ مادرش!
به حرمت دلی که حالا دیگر فقط یک آرزو دارد.
یک حسرت!
حسرت دست کشیدن روی استخوان های سوخته ی شاخ شمشادی که هیچ وقت دامادش نکرد.
کاش علیرضا برگردد.
چه عاشورایی شده است این مجلس روضه ی روز عاشورای پیرزن!
کاش علیرضا از فکه برگردد.
شهید عصمت پورانوری در ۱۹ آذرماه ۱۳۶۰ در حالی که فقط ۶۶ روز زندگی مشترک را تجربه کرده بود ، در اثر ترکش راکت هواپیمای عراقی ، به شهادت رسید و مزار مطهرش در کنار مزار یادبود برادر شهیدش علیرضا پورانوری که هیچ گاه از عملیات والفجر مقدماتی برنگشت، در قطعه ۲ گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.
دل مادر است دیگر.گاهی گریز روضه ای او را از مقتل علی اکبر به مقتل جوانش می برد نسیم روضه بر دلش موجی از دلتنگی می افکند وآنجاست که این موج دل تنگی با تکجمله ای طوفانی از گریه به راه می اندازد.
وای چه قیامتی می شود اگر روضه خوان دم بگیرد
گلی گم کرده ام می جویم اورا
به هر گل می رسم میبویم او را
خدا حفظ کند این ستاره های زمینی را که حرمت زمین اند . . .