جای من خوب است مادر!
روایت هایی از شهید غلامعلی حسن بنواری
نصیحت به بابا
با این که شانزده سال بیشتر نداشت، اما خیلی انسان دوست داشتنی و مهربونی بود. هرچی نون توی خونه می پختم می برد دزفول؛ آخه اکثر نانوایی ها در اثر حملات موشکی تعطیل شده بود و مردم نیاز به کمک داشتند. اون وقت ها مردم صفی آباد مثل خیلی از شهرک های اطراف، جنگ زده های دزفول و شوش رو توی خونه ها جا می دادند.
توی خونه ی ما هم یه خانواده ی دزفولی زندگی می کرد. غلام علی می گفت: «مادر وقتی نان می پزی اونا رو داخل نبر تا هر اندازه که این خانواده دوست دارن از نون ها بردارن.» به پدرش هم میگفت: «بابا نکنه چراغی رو خاموش کنی یا پول برق از اون ها بگیری.»
پدرش از این حالت غلام علی خوشش می اومد و می خندید و می گفت: «پدر بیامرز! بچه ی منی! اون وقت من رو نصیحت می کنی.؟!»
او به مزاح می گفت: «نه پدر جان! آخه شما قدیمی ها کمی خسیس هستید به خاطر همین میگم.
راوی: مادر شهید
درس خواندن در حمام
غلام علی با اون دل مهربونش سعی می کرد تا به جنگ زده های داخل خونه ی ما بد نگذره. با وجود خانواده های جنگ زده، دیگه توی خونه جایی برای درس خواندن بچه ها نبود. از طرفی هم نمیخواستیم که اون خانواده متوجه بشن و احساس مزاحم بودن کنند. به خاطر همین شبها بچه ها می رفتند توی حمام درس می خواندند. یـه شب آقایی که خانواده اش اونجا بود گفت: «خاله! چرا چراغ حمام روشنه؟ انگاری بچه ها اونجا درس میخونن؟»
ناگهان غلام على وسط حرف من پرید و گفت: «درس؟ ما بچه ها؟ نه آقا من رفته بودم دوش بگیرم چراغ رو روشن گذاشتم.»
راوی: مادر شهید
ماجرای عملیات رمضان
روز خیلی سختی بود. تا به حال توی عمرم آن قدر سختی نکشیده بودم. در ایام عملیات رمضان بودیم. متوجه شدیم دو هلیکوپتر بعثی بالای سرما هستند که برای شناسایی منطقه اومده بودند. ساعتی بعد چند لودر رو دیدم که خاکریزشون رو بریدند. همه چیز خیلی سریع اتفاق می افتاد. شاید اغراق نکرده باشم که بگم فقط چند لحظه بعدش مثـل مـور و ملخ تانک از اونجا خارج میشد.
استرس شدیدی داشتیم، ولی توکل به خدامون رو فراموش نمی کردیم. بچه های اطلاعات عملیات می گفتند که ۳۷۲ تانک رو شمارش کرده بودند. ما هم بیکار ننشسته بودیم. در مقابلشون موضع گرفتیم و صبر کردیم تا به ما نزدیک تر شدند. اون روز درگیری خیلی بالا گرفت و تعداد شهدای ما زیاد و زیادتر میشد.
اصلا اون عملیات فراموشم نمیشه آخه هیچ وقت اون قدر بهم سخت نگذشته بود. جمعی از بچه ها (حدود بیست نفر) چند متری دورتر از من بودند. بین اونا هم غلام علی بنواری بود. خدایا نمی دونم چطور بگم هنوز هم وقتی یادم میاد چند دقیقه ای بهتم میزنه. آره، هنوز صدای سوت توی گوشمه، سوتی کشید و خمپاره ی ۱۲۰ بود که بین این بچه ها خورد و همه ی اونا پرپر شدند.
چند دقیقه ای دچار موج گرفتگی شده بودم. البته هیچ چیز به سختی از دست دادن غلام علی با اون شرایط سخت نبود
راوی: عیدی شاهی
خواب مادر
گفتند خمپاره بهش اصابت کرده و شهید شده. تنش پاره پاره شده بود. خیلی از این حرفها ناراحت می شدم. اینا حرفهایی بود که درباره ی شهادت غلام علی می زدند و برای یه مادر سخته این جور چیزها رو بشنوه. نـه تنهـا دلم ریش ریش میشد و بغضم میترکید بلکه از ناراحتی نمیدونستم چیکار کنم؟ آخه ،پسرم! ناز دونم! پاره ی تنــم! همش شانزده سال بیشتر نداشت!
مدام این حرفها رو با خودم تکرار می کردم تا این که یه شب به خوابم اومــد و گفت: «مادر چرا ناراحتی؟ نگام کن! دســت بــزن بـه پـای راستم!»
منم دست زدم.
گفت: «به پای چپم!»
دست کشیدم!
گفت: «حالا به دستام دست بزن!»
منم همون کار رو کردم!
گفت:« حالا مادر جان الآن من بهتـرم یــا اون موقع؟»
بهش گفتم: « فدای سرت بشم مادر! راست می گی! الآن بهتری!»
گفت: پس دیگه این فکرها رو نکن!
راوی: مادر شهید
مگه جای من چشه؟
بعد از شهادت غلام علی یه روز بهروز دزفولیان و یکی دیگه از بچه ها رو دیدم که از فوتبال بر می گشتند. وقتی اونا رو دیدم دلم شکست و گفتم خدایا از بین همه جوانها فقط غلام على من اضافی بود؟ شب خواب غلام علی رو دیدم. گفت: «مادر چرا این فکر رو کردی؟ مگــر جــای مــن چشه؟ من اینجا خیلی هم راحتم!»
این خواب اگر چه درد من رو تسکین نداد اما باعث آرامش خاطرم شد.
راوی: مادر شهید
شب عجیب
من و حاجی پدر غلام علی همیشــه بــا هــم می رفتیم مسجد برای نماز. روزهای آخر عمر حاجی بود. بهش گفتم حاجی میای مسجد؟ گفت: «نه! تو برو من حالم خوب نیست.!» وقتی از مسجد برگشتم دم در اتاق صدای حاجی رو شنیدم که انگار داشت با کسی حرف میزد. خودم رو مرتب کردم و وارد اتاق شدم. دیدم که حاجی تنهاست. با تعجب سوال کردم با کی حرف می زدی؟ حاجی گفت: «مگر غلام علی رو ندیدی؟ الآن پیشم بود.»
گفتم: «غلام علی؟ »
گفت: « آره!»
من زدم زیر گریه. گفت: «چرا گریه می کنی؟ غلام علی که پیشم اومد :گفت نگران نباش میبرمت پیش خودم… !»
سه روز بعد از این ماجرا حاجی به رحمت خدا رفت.
راوی: مادر شهید
بخشی از وصیتنامه
دوستان سعي كنيد درخط امام و اسلام حركت كنيد و هميشه درياد خدا باشيد تا رستگار شويد ، امام را تنها نگذاريد و هميشه به اسلام كمك كنيد و مسجد كه سنگر است ، آن را حفظ كنيد و نماز كه ستون دين است آن را بپا داريد . اُخوّت اسلامي را بين مردم برقراركنيد و هميشه به جمهوري اسلامي كمك كنيد و پشتيبان روحانيت باشيد زيراكه به قول امام امّت اين روحانيت بودكه ما را نجات داد.
پدر ومادرم اگر من شهيد شدم برايم گريه نكنيد زيرا كه مصيبتِ كربلا خيلي براي زينب(س) و بچّه هايشان دردناك بود. مادر عزيزم! درس صبر و تحمل را همچون ديگر مادران از زينب (س)ياد بگير
شهید غلامعلی حسن بنواری متولد ۱۳۴۴ در مورخ ۷ مردادماه ۱۳۶۱ در عملیات رمضان و در منطقه شلمچه به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای صفی آباد دزفول زیارتگاه عاشقان است
منبع : کتاب ذز تا فرات