خاطره شهدا
موضوعات داغ

برنگشت دخترش را ببیند

روایت هایی از شهید علیرضا پورنرگس

برنگشت دخترش را ببیند

روایت هایی از شهید علیرضا پورنرگس

دمپایی های بزرگ

۱۷ بهمن ۵۷ پاسگاه به صفی آباد حمله کرد. آخــه مــا تعداد زیادی اعلامیه از دزفول آورده بودیم. پاسگاه نیروهای خودش رو سر میدون نزدیک مسجد پیاده کرد و اونا هم تیراندازی می کردند. من و علیرضا و تعدادی دیگه از بچه ها توی مسجد بودیم و علیرضا داشت با صدای بلند این شعر رو می خوند:

 روزی همگی خفته به گوری بودیم

بنده ی ظلم وستم از همه جوری بودیم

که اگر پاک سرشتی بگشودی دهان

که آیا دیو صفت این چه رژیم است کنون

بشکستند و نهادند به دلها داغی

چون ببردند گل سر سبد هر باغی

این شعر مال خودم بود. دیدیم که نیروهای پاسگاه دارن به طرف مسجد میان. ما هم دمپایی هامون رو گذاشتیم و با پای برهنه فرار کردیم. یکی از نیروهای پاسگاه داد می زد. ایست، ایست و بعد هم تیر هوایی شلیک می کرد. حاج علی چراغی یکی از بزرگترای محله فریاد می زد: چکارشون داری آخه! اینا که بچه اند. اون نیروی پاسگاه هم وقتی دمپایی های ما رو دیده بود به حاج علی نشون داد و گفت: حتما این دمپایی های بزرگ مال شتره که این جاست. کجای اینا بچه است؟

راوی: محمدرضا نوری زاده

 

بی قراری

حوالی خرمشهر مستقر بودیم یه چیزی تو چشمم رفته بود و خواب و خوراک رو ازم گرفته بود. بچه ها با آمبولانس منو به بهداری رسوندن و بعد از معاینه و گرفتن دارو به همراه بچه ها به منطقه برگشتم. تو چادر دراز کشیده بودم و علی رضا هم دارو رو تو چشمم می ریخت. یــه بــار که سرم رو روی پای علیرضا گذاشتم تا دارو بذاره تو چشمم دیدم که علیرضا در حالی که دارو تو دستش بود، اصلا حواسش به من نبود و انگار تو یه عالم دیگه سیر می کرد. با دستم پاش رو تکون دادم و گفتم: علی رضا! علی رضا! حواست کجاست؟ منتظرم! دیگه دارو رو بریز تو چشمم!

با صدای من به خودش اومد و گفت: هان، چی شده؟ گفتم کجایی علیرضا؟ انگار هوایی شدی؟ چند لحظه ای مکث کرد و گفت: راستش رو بخوای یه دفعه دلم هوای خونه کرد. همش به فکر دختر کوچولوم و همسرم بودم. داشتم با خودم فکر می کردم اگر شهید بشم ، چی بر سر اونا می آد. حرفش رو قطع کردم و گفتم: برادر گلم! کاری نداره! یــه چند روزی مرخصی بگیر. گفت:« نه نمی تونم. آخه می ترسم دخترم رو ببینم و دلم قرار نگیره و نتونم بـر گــردم.»

اون روزا علی رضا وصیت نامه اش رو هم نوشته بود و تحویل من داد و هی می گفت به دلم افتاده که رفتنی ام! همین روزا نوبت منه انشاالله! چند روزی از این صحبت علیرضا نگذشته بود که دل نازنینش در حالی که برای دیدن دختر کوچولوش تنگ شده بود، به سوی خدا نظر کرد.

راوی : عبدالنبی کردی

 

خبر شهادت

قبل از عملیات به شدت سرما خورده بود. حال مساعدی نداشت. اومد پیشم و پرسید: داداش به نظــرت بــا توجـه بـه این که حالم خوب نیست مأموریتم هم تموم شده، برم جبهه یا نه؟

 گفتم:علی رضا! تو وظیفه ات رو انجام دادی. با این حالت کجا میخوای بری؟ دردسر میشی برای بچه ها! شرکت نکنی بهتره! او چند ثانیه ای به فکـر فــرو رفت و گفت: نه بهتره برم. بعد آماده شد و رفت.

یه روز حبیب ایسوندی اومد پیشم و گفت: غلام رضا میشه چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟ گفتم بفرما. توی دلم آشوب شده بود. حبیب خیلی آروم شروع کرد و گفت: راستش رو بخوای چه طور بگم از کجا شروع کنم؟ گفتم: حبیب، خدا خیرت بده جون به سرم کردی حرف بزن ببینم چی شده؟

دستش رو روی شانه ام زد و اشک توی چشماش حلقه زد و گفت: خدا بهت صبر بده علی رضا شهید شده.

خبر شهادت علیرضا توی صفی آباد پیچید. همه ی مـردم خونه ی ما جمع شده بودند و ما رو دلداری می دادند. اما یکی از بچه ها باشنیدن خبر شهادت علیرضا خیلی گریه می کرد. من وقتی حال او رو دیدم سعی کردم آرومش کنم. بهش گفتم چیه چرا اینقدر گریه میکنی؟ شهادت مهمترین هدف علی رضا بود این همه بی تابی برای چیه؟ گفت تمام ناراحتی مـن بـرای اینـه کـه تـا به حال نمیدونستم علیرضا به جبهه می رفته و همیشه با خودم میگفتم خدای من جوان های ۱۶ و ۱۷ ساله ما جلوی گلوله دشمن اند اون وقت علی رضــا…

راوی: غلامرضا پورنرگس

 

بخشی از وصیتنامه شهید :

و بفرمان هدايت كنندة انقلاب سُرخ حسين(ع) يعني بزرگمرد تاريخ اسلام ، خميني بت شكن اطاعت كامل بنمائيد. چه اطاعتي؟ آيا اطاعتي فقط با شعار؟ نه ، با قاطعيّتِ عمل. بخدا قسم دست بيعتي را كه به امام خميني داده ايد اگر همچنان ادامه دهيد كه ان شاءالله ادامه خواهيد داد ، شما هم در اُحد و خندق و صفّين در ركاب پيغمبر(ص) و علي (ع) جنگيده ايد.

برادران! ما براي مليّت كشور و زر و زور خويش نجنگيده ايم وكشته نشده ايم . ما براي اينكه ريشة ظلم و فساد را از بين ببريم و از زمين بركنيم و حاكميّت اسلام را  تحقُّق بخشيم جنگيده ايم و شهيد شده ايم .

 

شهید علیرضا پورنرگس متولد ۱۳۳۶ در مورخ ۲۸ تیرماه ۱۳۶۱ در عملیات رمضان و در منطقه شلمچه به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای صفی آباد دزفول زیارتگاه عاشقان است

منبع: کتاب دز تا فرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا