خاطره شهدا
موضوعات داغ

پسرت بزرگ می شود، اما من آن روز را نمی بینم

روایت شهیدی که از آینده خبر داد

پسرت بزرگ می شود، اما من آن روز را نمی بینم

روایت هایی از شهید قربان سگوند( معتمدیان)

روایت شهیدی که از آینده خبر داد

معبری برای عروج

همه نیروها توی پایگاه بسیج شهرک جمع شده بودند و قربانعلی افتاده بود روی دست و پای علیرضا کاوندی (شهید) . سن و سالی نداشت و جسم و جانی هم. برای همین بود که علیرضا مخالف اعزامش بود. کوتاه نمی آمدند. هم علیرضا و هم قربانعلی. قربانعلی اصرار و علیرضا انکار و هیچکدامشان هم بی خیال نمی شد.

صدای اذان صبح بلند شد و برای اقامه نماز صبح توی شبستان مسجد صف کشیده بودیم که چشمم افتاد به قربانعلی که کنجی از مسجد مشغول راز و نیاز بود. معلوم بود از دیشب نرفته است خانه و همان جا دست به دامان خدا شده است معبری برایش باز شود. همان صحنه بود که دل علیرضا را نرم کرد و اجازه داد تا قربانعلی اعزام شود.

راوی:ناصر کرمی

 

برو در راه امام زمان

داشتم آردها را خمیر می کردم برای پختن نان که آمد و رضایتنامه را گرفت سمتم و گفت: «مادر! می خوام برم جبهه! اینو برام امضا کن!»

نه نیاوردم! رضایتنامه اش را امضاء کردم و گفتم : « دا! رو مه رَه امام زمون! – مادر برو در راه امام زمان!»

آنقدر شوق و شور سراپایش را گرفت که خم شد و دهانم را بوسید گفت: « دا! باید مثل امام حسین (ع) جنگید و مثل امام حسین شهید شد! دا شهادت اینطوری خوبه! »

 راوی:مادر شهید

 

من برگشتنی نیستم

به همراه محمود یوسفی( شهید) اعزام شده بود و در آن اعزام محمود مجروح شده بود. وقتی رفتیم خانه محمود برای ملاقات، سراغ قربانعلی را گرفتیم.  محمود گفت: «قربانعلی گفته : من برگشتنی نیستم! مگر اینکه یا با پیروزی برگردم یا با شهادت »

 

شیربچه

ریزنقش بود و زیر و زرنگ و برخلاف جثه کوچکش ، روحی بزرگ داشت و روحیه ای سترگ. شجاع بود و ترس در وجودش راهی نداشت. شیربچه ای بود برای خودش.

او که با گریه و التماس اعزام شده بود، برای عملیات هم او را کنار گذاشتند، اما با همان روشی که خود را به منطقه رسانده بود، توانست مجوز شرکت در طریق القدس را بگیرد.

مجوزی که برایش شد مجوز ورود به بهشت!

 راوی:کاظم پورظفر

 

تو شهید می شوی

قربانعلی چند ماه قبل از شهادت برای عمل جراحی توی بیمارستان بستری بود. شب قبل از عمل اش، خواب دیده بود که سیدی نورانی به اتاقش آمده و بهش گفته: اصلاً نگران نباش! خیالت راحت!  از رو تخت بلند شو و برو! تو توی بیمارستان نمی میری! تو قراره شهید بشی! »

راوی:برادر شهید

از او گذشتم

مدتی برای عمل جراحی در بیمارستان بستری شده بود و پزشک معالجش در انجام عمل جراحی اشتباهی مرتکب شده بود که باعث تشدید مشکل قربانعلی شده بود.

پرسنل بیمارستان گفتند که بیایید و از پزشک جراح شکایت کنید. اما قربانعلی مخالف این کار بود. گفت:« به هیچ وجه شکایت نکنید ازش! من ازش گذشتم! »

 

آن روز را نمی بینم

یک روز به من گفت:«خواهر! روزی رو می بینم که حبیب پسرت بزرگ شده و مردی میشه برا خودش! اما من اون روز رو نمی بینم! »

دلم ریخت و پرسیدم: «خدا نکنه! چرا نبینی داداش!» گفت: « در آینده یه جنگ پیش میاد که من توی اون جنگ شهید میشم! »

  راوی: خواهر شهید

 

آن رویای صادقه

شب قبل از شهادتش خواب دیدم که یکی از اقوام از باغچه ای که قربانعلی درست کرده بود می خواست یک گل زیبا را بچیند. رفتم و مانعش شدم و گفتم : « چطور دلت میاد این گلای قشنگ رو بچینی؟»

گفت: « همین الان از خونه سلطانعلی قاسمی یه دسته گل خوشکل چیدم و اونا اصلاً حرفی نزدن بهم! تو چرا داری مانع من میشی؟ »

گفتم: «باشه! حالا که اصرار می کنی، این گل رو ببر با خودت! عیبی نداره»

 فردای همان شب بود که خبر شهادت قربانعلی و سلطانعلی قاسمی را آوردند.

 

 راوی:مادر شهید قربانعلی سگوند

 

سرم روی پای امام

توی میدان نبرد و ساعت هایی قبل از شهادت دیدمش . پرسیدم: « قربانعلی! حرفی ! وصیتی ! چیزی نداری؟» خندید و گفت: « نه! فقط خودم را دارم می بینم که سرم را گذاشته ام روی پای امامم . . . »

از سفر کرب و بلا

چهارـ پنج ساله بودم که پیکر قربانعلی را برای تشییع آورده بودند شهرک. قیامتی شده بود. مردم از بزرگ و کوچک و پیر و جوان آمده بودند برای تشییع! اشک از چشم همه سرازیر بود. زن ها بر سر و سینه می زدند و مردها هم حال و روزشان بهتر از زن ها نبود. همه بدجوری به هم ریخته بودند.

تمام تصاویر توی ذهنم حک شده است.  درب خانه علی احمدی(شهید) ایستاده بودم و نگاه می کردم به واقعه ی پیش رویم. صدای مردم توی کوچه و خیابان ها پیچیده بود: «این گل پرپر از کجا آمده؟! از سفر کرب و بلا آمده!»

بعد از تشییع همه سوار ماشین ها شدیم تا پیکرش را ببریم بقعه محمد بن جعفر طیار برای دفن!

راوی:احمد عباسی

 

با لباس های رزم

در میدان نبرد ترکش های گلوله تانک خورده بود بهش. سر و سینه و گردن و . . . . قابل غسل دادن نبود. او را با لباس های رزمش دفن کردیم.

 

بخشی از وصیتنامه شهید قربان سگوند:

همانطور كه خدا در قرآن مي‏فرمايد پيكار كنيد در راه خدا با آنانكه با شما پيكار مي‏كنند .و من به جبهه ميروم چونكه اسلام را درخطر مي بينم و جبهه رفتنم كه با ظلم پيكار كنم و در راه خدا شهيد شوم و انشء الله كه رستگار ميشوم .

باري پدر عزيز و گرامي ناراحت نشوي كه رضايت به من دادي كه بروم و شهيد شوم ،پدر جان مگر علي اكبر از پدر اجازه نخواست كه به ميدان برود و شهيد شود . پس تو هم از اين نظر بايد افتخار كني كه تو هم يك فرزند در راه امام حسين (ع) داده‏اي .

و باري مادر عزيز و گرامي از تو مي‏خواهم كه مرا حلال كني و اگر من تو را ناراحت كردم  ، مرا ببخش و اميدوارم كه در مرگ من گريه و زاري نكني زيرا به گفته امام ، شهيدان زنده‏اند و از بين نرفته اند .

 

 

شهید قربانعلی سگوند متولد ۱۳۴۳ در مورخ ۸ آذرماه ۱۳۶۰ در عملیات طریق القدس و در جبهه بستان به شهادت رسید و مزار مطهر ایشان در گلزار شهدای بقعه محمدبن جعفر شهرستان دزفول زیارتگاه عاشقان است

 

با سپاس از تارنمای شهدای شهرک منتظری

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا