تاریخ‌نگاریمعرفی اسوه‌ها
موضوعات داغ

گوهری که با کاروان نور رفت

به بهانه عروج حاجیه خانم «گوهر کاروانی» مادر شهدای سرافراز عبدالمجید، محمدرضا(بهروز) و عبدالحمید صالح نژاد

 

گوهری که با کاروان نور رفت

به بهانه عروج حاجیه خانم «گوهر کاروانی» مادر شهدای سرافراز عبدالمجید، محمدرضا(بهروز) و عبدالحمید صالح نژاد

وقتی می گویی زینب(س) ، باید دلت برود دنبال نفر ششم پنج تن. دنبال زینب(س) و با او جذر و مدهای روزگارش را مرور کنی و بیاموزی از او واژه ای به بلندای «صبر» را و اصلاً قصه ی زینب(س) ، مرور صبر و الگو گرفتن از صابرین است.

وقتی می گویی زینب(س)،  یعنی آیات صبر را مدام  زمزمه کردن  و به کار بستن و چشم بازکردن رو به تصویری به نام عاشورا و جلوه ی تمامی آن آیات صبر را زیستن .

باید مدام با خودت تکرار کنی :« الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَيْهِ رَاجِعونَ.  أُولَـئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَـئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ.»

باید دل ببندی به «وَ اصْبرِ لِحُکمْ‏ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنَا وَ سَبِّحْ بحَمْدِ رَبِّکَ حِینَ تَقُوم‏»

باید « فَاصْبرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ لَا یَسْتَخِفَّنَّکَ الَّذِینَ لَا یُوقِنُون » سراسر وجودت را فرابگیرد و عاشقانه دنبال « یا ایها الذین آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا و اتقوا الله لعلکم تفلحون» باشی.

وقتی می گویی زینب(س)، باید در سراسر وجودت تمرین صبوری کنی. وقتی می گویی زینب(س)  ، باید بیاموزی شاکر باشی در فراز و نشیب زندگی ات و بیاد بیاوری: « وَ اصْبرِ فَإِنَّ اللَّهَ لَا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِین‏»

تکرار و مرور زینب(س) ، برای این است که در سختی ها کم نیاوری و زبانت از شکر غافل نشود. برای اینکه درد را و زخم را ببینی و با تمام وجود لمس کنی، ولی دم بر نیاوری و همه را بسپاری به خدا و «تسلیم» را بیاموزی و «رضا» را هم.

باید در امتحانات الهی، پیش خدایت اگر سر خم می کنی به تواضع و شکر ، اما کمر خم نکنی به شکست و اعتراض که «چرا من؟!»

نمی شود زینب بود. نمی شود. نمی شود که نمی شود، اما می شود تمثالی از زینب(س) بود. می شود مَثَلی شد از آن کوه صبر و زینب(س) را مدام دید و زینبانه، مدام ایستاد.

و تو می گویی مگر می شود، و من می گویم می شود! خوب هم می شود. اگر چشمانت را کمی باز کنی و بخواهی ببینی می شود. توی همین شهر ، توی همین کوچه پس کوچه ها، زنانی هنوز ایستاده اند و نفس می کشند که اگر چه آسیاب روزگار و داغ های مکرر، دست به دست هم داده اند برای سفید کردن گیسوهایشان و خم کردن قامتشان، اما هنوز هم ایستاده اند و تو اگر بخواهی ببینی، می بینی شان.

مادرانی که قرآن گرفتند بالای سر بچه هایشان و خودشان روانه شان کردند به کربلاهای مکرر و خودشان هم بالای سرشان ایستادند هنگام تکفین و تدفین و خم به ابرو نیاورند و گفتند، فدای سر زینب(س).

 

و همه ی اینها را گفتم تا به زنی برسم که تا دیروز مردانه ایستاده بود و در هجوم داغ های مکرر ، می گفت: «فدای سر زینب(ع)»

زنی که سه شاخ شمشادش را داد و باز هم دستان شاکرش سمت آسمان بود و پیشانی شکرش روی زمین.

عجیب است حال آدم هایی که وقتی ثروتی از این سرزمین به غارت می رود، رگ غیرتشان باد می کند و سوز حسرتشان شعله می کشد، اما ثروت شناس نیستند.

عجیب است حال ما آدم هایی که گنجینه هایمان را نمی شناسیم و اگر بشناسیم هم  سراغشان نمی رویم و پاسشان نمی داریم و عجیب تر آنکه وقتی هم از دستمان می روند، نمی دانیم خسران زده ی کدام ثروت و سرمایه ایم.

« آن آنسان های ارزشمندی که وقتی هستند نیستند و وقتی که نیستند هستند. شگفت انگیز ترین آدم ها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما می روند، نرم نرم؛ آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می فهمیم که آنان چه بودند. چه می گفتند و چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدم ها هستیم . هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرق در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می آید که چه حرف ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.»

و یکی از این انگشت شمارها مادر شهدای « صالح نژاد » بود که دیروز از بین ما مسافر شد.

زنی که روزگاری پسرهایش در جبهه نبرد می جنگیدند و او زینب وار پشت جبهه ایستاده بود.

زنی که اولین بار خردادماه سال ۱۳۶۰ بود که برایش خبر آوردند عبدالمجید ۲۶ ساله ات در جبهه ی شوش به خاک افتاد و دیگر برای همیشه بلند نخواهد شد. همان معلم شهیدی که در کنار درس به شاگردانش عشق و معرفت می آموخت و برای پدر و مادر هم معلمی بی نظیر بود.

زنی که وقتی اسفند ماه ۶۳ برایش خبر آوردند که «محمدرضا» ی ۱۹ ساله ات، نور چشمت ، در عملیات بدر و در شرق دجله، جرعه جرعه گمنامی نوشیده است و خبری از او نیست و زمینی ها نشان از بی نشان او ندارند،  بار سنگین فراقش را با این یقین که آسمانی ها از جایش و حالش باخبرند،  به دوش صبر کشید.

و یک سال بعد از گم شدن محمدرضا، وقتی زینب وار بالای پیکر «عبدالحمید»ش که از «اروند» برگشته بود، ایستاد و نیم نگاهی به نوه های یتیمش انداخت، باز هم دستانش را رو به آسمان گرفت و زمزمه کرد که «الهی تقبل منا هذا القلیل القربان» و این در حالی بود که یک روز قبل خواهر عبدالحمید را هم داده بود دست خاک.

 مصیبت های او زمانی کامل تر شد که دی ماه ۱۳۷۱ حاج عبدالنبی هم رفت پیش پسرهایش و او تکیه گاه مادی زیستنش را هم از دست داد. همان کوه صبری که تکیه گاهش بود، همراه و یار و یاورش بود، او باز هم زینب وار ایستاد تا زینب واره ای باشد که زینبانه زیستن را تدریس کند.

زنی که وقتی ۱۱ سال بعد از گم شدن محمدرضایش ،در فروردین ۷۴  استخوان و پلاکی برایش آوردند و قنداقه ای کوچکتر از کودکی های پسرش دادند دستش ، باز هم سرش را رو به آسمان گرفت تا لبخند ملائکه الله را ببیند و البته جایگاهی را که در آسمان برایش ساخته بودند

زنی که به این یقین رسیده بود که «مُسلم»، همیشه «تسلیم» است . داغ محمدرضا را گذاشت همسایه شود با داغ عبدالمجید و داغ عبدالحمید و یتیم های کوچکش را هم گذاشت کنار داغ آن دو داغ دیگر و این یعنی داغ بر روی داغ و زخم بر روی زخم.

یک دل چقدر باید قدرت داشته باشد برای صبوری و یک سینه چقدر ظرفیت برای وسعت داغ؟ اما او زینب را فقط نخوانده بود، بلکه او را زیسته بود.

و همین بود که او زیر بار مصیبت ها، کمر خم کرد، اما سر خم نکرد و هر چند شکستنش را به وضوح می شد دید، اما چون خوب می دانست که باید « أَلَّا تَخَافُوا وَ لَا تَحْزَنُوا » باشد تا به گوش جان بشنود آن بشارت های بزرگ را  که « وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ » باز هم ایستاد.

رحمت خداوند بر چنین مادرانی باد که امروزه نمونه و مثال آنان کمتر پیدا می شود.

امروز «گوهر کاروانی» گوهر بی بدیل و یکتای ایران زمین، مادر سه شهید سرافراز دفاع مقدس ، مهمان فرزندانش خواهد بود و بدا به حال ما که از این ثروت بی پایان بهره ای نبردیم و بدابه حال تر اینکه حسرتی برای از دست دادنش جانمان را شعله ور نمی کند.

بدا به حال مردمی که سراغ این مادرها نمی روند و از این اسوه های عاشقی الگو نمی گیرند برای زیستنشان و بدا به حال برخی مسئولینی که اگر بخواهند خیلی لطف کنند، بر پیکر این اسوه ها نماز میتی رو به دوربین های رسانه ها، می خوانند و دوباره می روند تا همدم میزها و پست هایشان شوند.

این مادر و چنین مادرهایی به مقصدی که باید می رسیدند، رسیدند و با حیات طیبه جاودانه خواهند شد، اما بدا بحال آنان که از این سرچشمه های معرفت جرعه ای هم ننوشیدند و وای به حال آنانی که همین مادرها و فرزندانشان روز حساب سر راهشان را بگیرند و بگویند با خون شهدا چه کرده اید.

 

روحش شاد و یادش گرامی باد.

 

معلم شهید عبدالمجید صالح نژاد متولد ۱۳۳۴ در مورخ ۲ خرداد ماه ۱۳۶۰ در جبهه شوش به شهادت رسید. شهید محمدرضا(بهروز) صالح نژاد متولد ۱۳۴۴ در مورخ ۲۴ اسفندماه ۱۳۶۳ در عملیات بدر و در شرق دجله جاویدالاثر و پیکر پاکش ۱۱ سال بعد در فروردین ماه ۱۳۷۴ به زادگاهش دزفول رجعت کرد.فرمانده شهید عبدالحمید صالح نژاد، فرمانده محبوب گردان حمزه ، متولد ۱۳۴۰ در مورخ ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۴ در عملیات والفجر۸ و در منطقه اروند رود به شهادت رسید.مزار شهدای صالح نژاد در قطعه ۱ گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا