خاطره شهدا
موضوعات داغ

من خواب شهادت خودم را می بینم!

روایت هایی از شهید مدافع حرم جانباز و پاسدار شهید محمد زلقی

من خواب شهادت خودم را می بینم!

روایت هایی از شهید مدافع حرم جانباز و پاسدار شهید محمد زلقی

 

دل روشن

شهید محمد زلقی در۱۳۴۵در روستای سربیشه از توابع شهرستان دزفول متولد شد. محمد یادگار پدری بود که  در ایام جوانی و قبل از تولد محمد فوت شده بود و با تولد محمد امیدی دیگر در دل خانواده خصوصا مادر بزرگ ایشان نمایان می شود، که مادر بزرگ شهید او را «دل روشن» نام نهاده بود.

راوی: همسر شهید

 

یادگاری های دردناک

فعالیت های خودش را از بسیج آغاز می کند. حضور داوطلبانه در جبهه به عنوان بسیجی و بعدها هم پوشیدن لباس سبز سپاه و یادگارش از سال های دفاع مقدس شد « جانبازی شیمیایی»

از دوران دفاع مقدس زخم های دیگری هم به یادگار  برایش مانده بود و همه روزه با مشکلات عدیده ناشی از مجروحیت های جنگی دست و پنجه نرم می کرد. اکثر شب ها خواب راحتی نداشت. هم از شدت خستگی پاهایش، که برایش طاقت فرسا شده بود و هم از صدایی که مثل زنگ در گوشش می پیچید. شب هایی هم بود که از شدت خارش می گفت: کف پایم را با بُرس بخارانید

 راوی: همسر شهید

پسردایی ام بود

در سال۱۳۷۰ با محمد ازدواج کردم. محمد پسر دایی ام بود. شناخت کاملی به لحاظ اعتقادی از شخصیت و خصوصیات اخلاقی اش داشتم. بسیار محجوب و متدین بود. ثمره این ازدواج چهار فرزند بود. یک پسر و سه دختر.

راوی: همسر شهید

جبهه فرهنگی

پس از دوران دفاع مقدس از جبهه ی نظامی وارد جبهه فرهنگی شد و به فعالیت در یکی از مساجد محلات شهر دزفول که مردمانی زحمتکش دارد روی آورد و آن مسجد را آباد و به کانون فعالیتهای مردمی در آن محله تبدیل کرد.

او تعامل بسیار خوبی با جوانان داشت و علاوه بر اینکه خود اهل ورزش بود، جوانان را با برگزاری بازیهای فوتبال و امثالهم به ورزش کردن دعوت می کرد. چند روز پیش روحانی آن مسجدی که عمویم در آنجا فعالیت داشت می گفت که شهید زلقی همواره تاکید داشت مسجد تنها جای نماز خواندن نیست و باید از فضاهای موجود در مسجد برای تربیت کودکان و نوجوانان استفاده کرد، این تربیت شامل برگزاری کلاسهای معرفتی، ورزشی و… است.

راوی: برادرزاده شهید

صدای بلند بابا

ماه رمضان سالهایی که پدر بود، همیشه نماز صبحش را با صدای بلند می خواند. تلاوت قرآن روزانه اش را با صدای بلند تلوزیون می خواند. ما خواب بودیم، می گفتیم: بابا چرا با صدای بلند نماز میخونی؟ میگفت: من بلند میخونم که شما بیدار بشین و نماز و قرآن بخونین!

 راوی: دختر شهید

مسجد تعمیر نمی خواهد

یکبار توی مسجد پیش نماز مسجد گفته بود می خواهیم مسجد رو تعمیر کنیم. او گفت مسجد نیاز به تعمیر ندارد. کارهای مهمتری داریم. صندوقی برای جمع آوری نذورات گذاشته بود. می گفت: مبالغ صندوق را به خانواده های نیازمند کمک کنیم. خیلی علاقه مند به کمک به نیازمندان بود. معمولا تمام این کمک به نیازمندان را بدون اطلاع ما انجام می داد. حتی به من که همسرش بودم هم اطلاع نمیداد.

 قبل از رفتنش به سوریه، به یکی از دوستانش مبلغی را داده و گفته بود :« اگر ماه رمضان نبودم، برای افطار نمازگزاران خرما و …  تهیه کنید و به نیت اموات توزیع کنید.

راوی: همسر شهید

 

برای شهادتم دعا کنید

همیشه آرزوی شهادت داشت. عاشق شهادت بود. مرتب به ما می‌گفت:« برای شهادتم دعا کنید»

می‌گفت: «سوریه مرز اسلام است و باید از مرز اسلام دفاع کنیم.»

نمی شود گفت ناراضی بودم، هم بله هم نه. بله، بخاطر این که برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) می رفت. نه، بخاطر اینکه پدر فرزندانم بود. ولی اینکه مخالفت کنم و مانع رفتنش بشوم، نه. به یاد ندارم حتی حرفی هم گفته باشم که مانع تصمیمش شده باشد.

راوی: همسر شهید

من در سوریه شهید می شوم

پدرم همیشه می گفت:«من از قافله رفقا جا ماندم!  من از آن ها که شهید شدند عقب ماندم! خیلی افسوس می خورد!»

به صراحت ولی می گفت: « من در سوریه شهید می شوم»

راوی: پسر شهید

 

من خواب شهادتم را می بینم

از زمانی که جنگ در سوریه آغاز شد، دائم در پی رفتن بود. حتی زمانی که برای انجام برخی کارها به اهواز می رفتیم، مدام پیگیری می کرد؛ ولی به او می گفتند: « جا نیست! فعلا امکانش وجود ندارد! نمی شود.!»

ولی مگر حاجی ول کن ماجرا بود؟ مدام پیگیری می کرد! حتی مدام به بچه ها می گفت: «من شهید می شوم! من آخرش در سوریه شهید خواهم شد!»

همیشه برای بچه ها تعریف می کرد: « من خواب شهادت خودم را می بینم! می بینم که در حال پرواز هستم!»

راوی: همسر شهید

 

بی هوا رفت

خیلی رفتنش به سوریه ناگهانی بود، شب با او تماس گرفتند که فردا با مدارکت بیا اهواز. حاجی ساعت ۲ظهر تماس گرفت، گفت: نیروها را اعزام کرده اند و من باید با گروه دیگری اعزام بشوم. مجدد به دزفول آمد.فردا صبح دوباره بعد از نماز و قرآن، صبحانه خورد و برای خداحافظی رفت سراغ بچه ها!

راوی: همسر شهید

 

آخرین بوسه

حس کردم یکی آمد بوسیدم. ولی فکر نمی کردم این آخرین بوسه پدر باشد. پدر همیشه شوخی می کرد که من فردا به سوریه می روم، ولی من فکر آن را هم نمی کردم فردا که از خواب بیدار شوم، واقعا پدر به سوریه رفته باشد، البته شب قبلش گفت که می خواهم بروم؛ اما فکر می کردم باز هم  شوخی می کند. صبح که  بلند شدم دیدم مقداری پول هم زیر بالشم گذاشته و رفته.

راوی: دختر شهید

به این زودی

پدر خیلی ناگهانی رفت سوریه. من شهرستان بودم که پدر برای خداحافظی تماس گرفت و گفت: :می خوام بروم ولی نه به این زودی! می رم اهواز برای پر کردن فرم، اما فعلا  تا سه ـ چهار ماه دیگر ما را نمی برند. گفتم: من دو ـ سه روز دیگه حتما میام. باورم نمی شد به این زودی رفته باشد.

راوی: پسر شهید

 

فقط یک مکالمه کوتاه

مدام تماس می گرفت، ولی اصلا از موقعیت و این که مشغول چه فعالیتی هستند، هیچ اطلاعی نمی داد. هر وقت هم در مورد اوضاع سوریه می پرسیدم، می گفت: خانم نگران نباش، همه چیز آرام و جایم خوب است. فقط یک مکالمه کوتاه در حد احوال پرسی بود.

راوی: همسر شهید

 

عربی یاد گرفتم

یادم می آید آخرین باری که با پدرم حرف زدم، به من گفت: «عربی یاد گرفتم، وقتی برگردم یادت می دم» که آن تماس خیلی سریع هم قطع شد. اما زمانی که برگشت . . . .

راوی: دختر شهید

 

ورزش

پدر به ورزش خیلی علاقه داشت. ورزش اولش هم فوتبال و بعد از آن، والیبال بود. وقتی تماس می گرفت برای آرامش به ما می گفت: اینجا همه چیز امن و امان است و حتی داریم فوتبال بازی می کنیم.

راوی: پسر شهید

سوغات

چند روزی به پایان اولین دوره مانده بود که تماس گرفت و گفت: «چی میخوای از سوریه برات بیارم؟»

گفتم:« برای من و دخترا، چادر عبایی بگیر!»

 چند روز قبل از شهادت تماس گرفت و گفت: میخوان شما رو بیارنتون سوریه! پاسپورت و وسایلتون رو آماده کنید که بیاید زیارت، بعد با هم برمی گردیم.»

ما هم آماده رفتن شدیم که شب قبل از شهادت تماس گرفت و گفت: بخاطر نبود امنیت، برنامه سفر لغو شده!

راوی: همسر شهید

 

برنمی گردم

پدرم صبح روز شهادت از همه خداحافظی می کند. حتی «امید پهلوان» یکی از همرزمانش که خواب بوده، پدر آرام می رود و او را می بوسد. پهلوان بیدار می شود و از پدرم می پرسد: آقای زلقی ماجرا چیه؟ 

پدر پاسخ می دهد:« دارم می روم سمت شهر و برنمی گردم!»

راوی: پسر شهید

 

پس از چهل روز

پدر با این که  چهل روز در منطقه فعالیت داشت ولی در آنجا به شهادت نرسید. به دلیل این که در چشمش لنز داشت و اوضاع منطقه و مشکلات گرد و خاک به لنز آسیب وارد کرده بود، ۱۳ خرداد ماه ۹۵، به پدر مجوز داده می شود که همراه بچه های تدارکات برای معاینه و درمان به شهر برود که از ناحیه سر مورد حمله تک تیرانداز قرار می گیرد و حتی به نحوی ماشین را هدف قرار می دهند که پیکر پدر کاملا سوخته بود.

راوی: پسر شهید

آن خبر سنگین

آخرین روزهای ماموریت چهل روزه پدر بود. حتی مادرم صبح روز شهادت پدر (که البته ما هنوزاز شهادتش اطلاع نداشتیم)، خانه را نظافت کرد. چون دو سه روز دیگر ماه مبارک رمضان آغاز می شد.

مادر گفت: اگر اقوام برای دیدن پدر آمدند، خانه مرتب باشد. پدرم شب قبل از شهادت دو بار در ساعت ۷و۱۲ شب تماس گرفت. حتی در آخرین تماسی که برقرار کرده بود، شماره اقوام را گرفت که با آن ها هم تماس بگیرد و حلالیت بطلبد. ما فکرش را هم نمی کردیم که شهید شده باشد.

پنج شنبه ۱۳خرداد۱۳۹۵ خبر شهادتش در فضای مجازی منتشر شده بود، حتی  همه اقوام مطلع شده بودند، ولی ما اصلا خبر نداشتیم. اطلاع نداده بودند تا پیکرش را عقب بیاورند. سرانجام جمعه بعد از ظهر فرمانده سپاه خبر شهادتش را به ما داد.

چانباز و پاسدار شهید مدافع  محمد زلقی متولد ۱۳۴۵ در مورخ ۱۳ خرداد ماه ۱۳۹۵ در جنوب حلب در کشور سوریه به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش در  زادگاهش در روستای سربیشه شهرستان دزفول به خاک سپرده شد.

 

با تشکر از تارنماهای : بیداردز ، دفاع مقدس  و مدافعان حرم

‫۲ دیدگاه ها

  1. هیچ‌چیز تصادفی در جهان وجود ندارد.
    حتی هر کلمه یا جمله ای که نوشته یا گفته می شود دارای حکمت و پیامی است.
    چرا شهید زلقی باید خواب شهادتش را به صورت پرواز ببیند؟؟
    چرا خلبان پرواز روی تابوت شهید باید بنویسد تو‌ازمن بیشتر اوج گرفتی؟؟
    شهادت تصادفی نیست.شهادت پاداش زیست حسینی است نه به حرف بلکه به عمل

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا