خاطره شهدا
موضوعات داغ

ایران و دخترانش

روایت هایی از شهید ایران مینایی و فرزندان شهیدش اعظم و اکرم

ایران و دخترانش

روایت هایی از شهید ایران مینایی و فرزندان شهیدش اعظم و اکرم

ایران

نامش را ایران گذاشته بودند. دختری که در ميان سختي ها و مشكلات درخانه اي روستايي پا به عرصه وجود گذاشت و با دست و پنجه نرم کردن با انواع فراز و نشیب ها و بالا و پایین های روزگار بزرگ شد.

پس از ازدواج شانه به شانه همسرش، حاج غلامعلي مرادپور،  برای گذران امورات خانواده شان تلاش می کرد و خداوند ثمره ی ازدواجش را یک پسر به نام کیومرث و دو دختر به نام های اعظم و اکرم  قرار داد.

مهربان بود و اهل کار و گره گشایی. بسياري از كارهاي ساير افراد خانواده را هم انجام مي داد و اهل کمک به دیگران بود و بین اهل خانه محبوبیت داشت.

 

حاچ غلامعلی مراد پور همسر شهید ایران مینایی و پدر شهیدان اعظم و اکرم مرادپور

روایت تلخ فراق

یازدهم مهرماه سال ۵۹ ، اول صبح در مزرعه مشغول کشت و کار بودم که ناگهان صدای انفجارهای پیاپی و همچنین صدای تیربار یا مسلسل برخاست. نگاهم را چرخاندم به سمت صداها. دود غلیظی که از سمت شهرک بلند شده بود.

دلم ریخت و هزار راه رفت. بلافاصله با اضطراب و دلپریشانی و نگرانی، خودم را با موتورسیکلت رساندم به شهرک و رفتم به سمت خانه مان. به سرعت از درب حیاط رفتم داخل. از دیدن آنچه پیش چشمم نقش بسته بود، نفسم بند آمد.

خانه خراب نشده و موشک نخورده بود. اما دیدم آنچه را که ای کاش هیچوقت ندیده بودم. تصویری که تلخ ترین تصویر عالم و شاید کربلای زندگی من بود.

همسرم وقتی صدای هواپیما را می شنود، دست اعظم را می‌گیرد و اکرم را هم در آغوش می گیرد و می‌خواهد به خانه همسایه برود که مسلسل هواپیما کار را تمام می کند. جگرگوشه های مرا با مسلسل هواپیما زده بودند. همسرم ایران، در یک گوشه و برادرم شیخ عباس کنجی دیگر غرق خون افتاده بودند. دختر شش ساله ام اعظم، در گوشه ای و دختر سه ساله ام اکرم در کنجی دیگر غرق به خون افتاده بودند روی زمین.

همسر و برادرم ، در دم شهید شده بودند، اما اعظم و اکرم زنده بودند.

اعظم کوچکم پایش قطع شده بود و اکرم هم تیر یا ترکش خورده بود به سینه اش. من اکرم را بغل کردم و یکی از اقوام هم اعظم را در آغوش گرفت.

وسیله ای برای انتقال بچه ها به بیمارستان در آن هیر و ویر نبود. پریدم روی موتور. اکرم را با یک دست و فرمان موتور را با دست دیگرم گرفتم و با سرعت افتادم توی جاده ی دزفول. آن بنده خدایی هم که اعظم را گرفته بود توی بغلش، مثل من. او هم سوار موتور شد و یک دستی راه افتاد.

اکرم مدام گریه می کرد و بهانه ی مادرش را می گرفت. در نهایت بی تابی خودم، آرامش می کردم و می آمدم سمت بیمارستان افشار. دلهره دست از دلم بر نمی داشت. نمی دانستم عزادار همسر و برادرم باشم یا اضطراب زخم های عمیق اعظم و اکرم را توی دلم جا بدهم.  تا به بیمارستان برسیم انگار چند سال طول کشید.

بچه ها را تحویل پرستارها دادم و دوباره برگشتم به سمت شهرک. هنوز به شهرک نرسیده بودم که دیدم پیکر ایران و شیخ عباس را دارند عقب یدک یک تراکتور می آورند سمت دزفول.

دوباره برگشتم بیمارستان تا جویای اوضاع دخترها شوم که عالم و آدم پیش چشمم سیاه شد. باورم نمی شد. هر دوشان تا بیمارستان زنده بودند، اما حالا هر دو را مانند دو فرشته پیچیده در پارچه های سفید دادند دستم!

حالا من مانده بودم و پیکر چهار شهید

همسرم ایران

دخترانم اعظم و اکرم

و برادرم شیخ عباس

تلخی ماجرا اینجا بود که به خاطر شرایط و مهیا نبودن مزار، پیکر هر دو دخترم را گذاشتیم توی یک مزار و حالا من در گلزار شهدای محمدبن جعفر طیار دزفول ، چهار یادگاری دارم.

ایران، اعظم ، اکرم و شیخ عباس برادرم

 راوی:حاج غلامعلی مرادپور

 

مزار شهید ایران مینایی

مزار شهیدان اکرم و اعظم مراد پور

شهیدان شیخ عباس مرادپور متولد ۱۳۰۶ ،  ایران مینایی متولد ۱۳۳۴ و فرزندانش اعظم مرادپور متولد ۱۳۵۳ و اکرم مراد پور متولد ۱۳۵۶ در مورخ ۱۱ مهرماه ۱۳۵۹ در حمله هوایی رژیم بعث عراق به شهرک شهید منتظری شهرستان دزفول به شهادت رسیدند و مزار مطهرشان در گلزار شهدای محمد بن جعفر طیار دزفول زیارتگاه عاشقان است

 

باتشکر از تارنمای شهدای شهرک شهید منتظری

‫۲ دیدگاه ها

  1. چقدر مظلوم…چقدر غریب….
    چه برو‌بیایی داشته شوهر ایران و پدر اکرم و‌اعظم ……
    برای تسکین این لحظه ها فقط‌باید گفت
    …….
    از حرم تا قتلگه یک سر صدا می زد حسین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا