آن شیرِ شجاعِ شورآفرین
روایت هایی از شهید مسلم(حسن) شیرسیاه
«حسن» اهل شهرستان دزفول بود و از طریق دوستش«شهید عبدالرئوف بلبلی» و از سال ۱۳۶۲ همزمان با عملیات خیبر به گردان کربلا آمد .
نکته جالب اینکه هم کادر لشکر ۷ تمام دزفولی بودند و هم اینکه دزفول ۲ گردان خط شکن بلال و عمار داشت که حسن در آنها نیز خدمت کرده بود و به دلیل روحیات و شجاعت، ایشان را کاملاً قبول داشتند و فرمانده دسته بود .
علیرغم تمام این موارد حسن به گردان کربلا آمد . او روحیه فوق العاده بالایی داشت. زبانی شیرین با گویش غلیظ دزفولی ، پر جنب و جوش و شوخ طبع و دوست داشتنی. به معنای واقعی همه فن حریف و با تجربه بود. او هم فرمانده ، مربی آموزشی ، مکانیک خودرو و موتور سیکلت، تعمیر کار لوازم منزل ، فوتبالیست و … بود.
همه بچه های گردان، حسن را دوست داشتند و او نیز عاشق بچه های گردان بود. بعد از مدتی حسن چند نفر از دوستان دزفولی و بچه محل های خود را به گردان کربلا و گروهان مکه آورد.
با آمدن این افراد،گروهِ حسن، کامل شد و گردان شده بود مهد شوخی و خنده. همه مثل حسن پر جنب و جوش و با روحیه و البته شجاع بودند. شهیدان مصطفی رواتی دزفولی ، شاپور اصول زاده ، عظیم ساده زاده و سید محمود خلیفه ، از کسانی بودند که با حسن به گردان آمدند و با او هم پرواز کردند.
البته، بچه های خوب دیگری هم مثل حمید میثمی ، عظیم رواتی ، سعید سرخه و مهدی شادمان هم از رزمندگان خوب دزفولی بودند.
حسن واقعاً شیر بود و شجاعتش غیر قابل وصف. هنگام مأموریت و عملیات، فرمانده و هنگام استراحت آچار فرانسه گردان بود.
گردان کربلا در عملیات والفجر۸ یکی از گردان های خط شکن بود و هنگام تصرف فاو، جناح چپ فاو محل ماموریت ما بود که گروهان مکه با حضور حسن، حماسه ای جاوید آفرید.
حسن، به جهت تلاش زیاد و سختی کار در عملیات از نظر جسمی خسته شده بود، اما روحیه ای قوی و خستگی ناپذیر داشت. چند روز بعد از عملیات به دلیل استفاده دشمن از بمب های شیمیایی، بچه های گروهان مکه که در آن زمان سردار شهید عبدالصادق نوری پور فرمانده آن بود، همگی یا مصدوم شیمیایی شدند و یا برخی به بیماری های عجیبی که سر درد و ضعف ایجاد می کرد مبتلا شدند که حسن از گروه دوم بود. او بسیار ضعیف و رنگ پریده شده بود . رژیم بعث عراق که باور نداشت فاو را از دست داده خیلی تلاش می کرد که آنجا را بازپس گیرد و به همین منظور، هر روز از نقاط مختلف چند بار پاتک میزد تا بتواند راهی برای بازپس گرفتن فاو پیدا کند، که البته این پاتک ها توأم بود با آتش خیلی شدید و حمله سنگین تانک ها و نفربرهای دشمن .
در این پاتک، حاج عبدالحسین آقایی و مصطفی رواتی دزفولی یار و همشهری حسن به شهادت رسیدند. خبر شهادت مصطفی که به حسن رسید، با همان ضعف و ناتوانی ازمجروحیت شیمیائی اش، به بالین دوستش آمد، تا با مصطفی وداعی داشته باشد. اما انگار توی دلش خبر داشت که خودش هم فردا به این سفر می رود .
کمی به مصطفی نگاه کرد. افسوس را برای از دست دادن دوستی مهربان و همیشگی توی وجودش می شد دید. حسن با هر مشکلی بو،د خودش را سر پا نگه داشت و دسته را جمع و جور کرد .
رفتارش عوض شد. آن کوه سرزندگی و شور و شوق، کم حرف شده بود و با حال خاصی به این طرف و آن طرف نگاه می کرد . به قول بچه های جنگ ، نور بالا میزد و معلوم بود مسافر شده است.
عصر فردا، قرار شد به یک دپو بزرگ تانک که جلو آمده بود و موقع پاتک ها تیربار و تک تیرانداز از آنجا بچه ها را می زد حمله کنیم و آنجا را اشغال کنیم . دسته حسن شیر سیاه با همراهی رئوف بلبلی مامور این کار شدند . من هم خوشحال از اینکه قرار است باآنها باشم .
حسن، قدری بهتر شده بود و دوباره افتاده بود روی نخ شوخی . گاهی هم با آه و حسرت و با لهجه شیرین دزفولی می گفت :
« دیدی مصطفی هم شهید شد و رفت و ما موندیم!»
من دو بار در آن روزها مجروح شده بودم و حاج اسماعیل فرجوانی گفت تو همراهشان نرو باهات کار دارم . خیلی ناراحت شدم ولی اطاعت از فرمانده مهم ترین اصل در جبهه بود.
بچه ها رفتند اما دل من با آنها بود و کنار بی سیم فرماندهی نشسته بودم . درگیری حدود ساعت ۲۱ آغاز شد و بچه ها به دپوی عراقی حمله کردند . در حین حمله عراقی ها هوشیار شدند و آتش شروع شد . این دپو از طریق کانالی با عرض ۳ متر به عقبه نیروهای بعثی متصل بود و ما متوجه نبودیم و کانال طوری بود که عراقی ها با خودرو جیپ در آن تردد می کردند و نیرو و مهمات می آوردند .
آتش بر روی بچه ها هر لحظه شدید تر می شد و رئوف بلبلی درخواست نیروی کمکی کرد چونکه دپویی که گفته بودند ۱۰ نفر در آن است بیش از ۱۲۰ نفر نیرو داشت!
خمپاره اندازهای عراقی هم، آتش گشودند و من و شهید علی حساموند ،از کنار بیسیم صدا ها را می شنیدیم و هم از بالای خاکریز صحنه را می دیدیم .
صدای سردار شهید رئوف بلبلی هر لحظه ضعیف تر می شد تا اینکه صدایش در اثر اصابت ترکش ریزی به تارهای صوتیش قطع شد.حاج اسماعیل فرجوانی به من دستور داد یک تیربارچی ببر و به کمک بچه ها برو و من هم سریع علی حساموند که نیروی شجاع و با تجربه ای بود را صدا کرده و موتور سیکلت گردان را برداشتیم که برویم .
موتور روشن نشد و تلاش کردیم تا اینکه با کمک برادر مهدی عادلیان موتور را روشن کرده و به همراه علی حساموند به صحنه رفتیم . با موتور به میان نیروهای خودی و عراقی رفتیم و هر چند متر توقف میکردم تا محل دقیق بچه ها را پیدا کنم.
وقتی به بچه ها رسیدیم، که در حال عقب آمدن بودند.
حسن در یک اقدام دلاورانه خود را به ۳ متری دپو رسانده بود و با نارنجک در دست قصد داشت تیربار دپو را خاموش کند که مورد هدف قرار گرفت و علاوه بر تیر، نارنجک در دستش هم منفجر شد و به شهادت رسید.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
شهید مسلم (حسن ) شیرسیاه متولد ۱۳۴۵ در مورخ ۳۰ بهمن ماه ۱۳۶۴ در عملیات والفجر۸ و در منطقه فاو عراق به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است
راوی : فریدون خمیسی از گردان کربلا