بالانویس:
روایت زیر تلخیص و بازنویسی مصاحبه خبرنگاران شبکه تسنیم با مادر شهید جاویدالاثر عبدالمجید فتحی است که در بهمن ماه سال ۱۳۹۹ در تارنمای این خبرگزاری منتشر شده است.
چهل و دو سال چشم به راهی
روایت هایی از شهید جاویدالاثر عبدالمجید فتحی
به همراه کلیپ گفتگو با مادر شهید
در راه خدا
خداوند پنج فرزند بهم عطا کرد. سه دختر و دو پسر که عبدالمجید فرزند اول و پسر ارشدم بود و متولد ۱۳۴۴. مجید ۱۴ساله و عضو بسیج مسجدامام محمدباقر(ع) بود. مجید گفت: «خیلی دوست دارم بروم جبهه!» به مجید گفتم: «مجید!مادر! تو هنوز سن و سالی نداری! سن تو مناسب جبهه رفتن نیست! جبهه که شوخی نیست مادر!»
مجید گفت: «اگر من به جبهه نروم، دیگران هم نروند پس چه کسی برود جبهه؟» با حرف هایش قانع ام کرد و من هم با خودم گفتم: «مجید در راه خدا میرود. . .»
مادربزرگ
روز اعزامش مادربزرگ مجید خانه مان بود. به مجید گفت: «مادر! مجید! برات خیلی زحمت کشیدم! دوست دارم بمونی و نری جبهه!» مجید قرآن را گرفت و به مادربزرگش گفت: «جلوی مامانم این این حرف ها رو نزن! ما در راه خدا و برای خدا میرویم.»
همسنگر
خودم هم کار پشتیبانی جبهه را انجام میدادم. لباس برای رزمندگان میدوختم یا به خیابان میرفتم پارچه تهیه میکردم و پارچههای دوخته شده را به همراه چفیه و تنقلات به مجید میدادم تا به دست رزمندگان برساند.
نه آب هست و نه نان!
مجید خیلی قانع بود. اصلا اهل اسراف و بریز و به پاش نبود؛ یک روز خواستم برای او دو تخممرغ سرخ کنم. قبول نکرد.گفت: «یک روز یک جایی گیر میفتیم نه آب هست نه نان». یه تخم مرغ کافیه!
نرفته ، برگشت
یک روز مجید به خانه آمد و گفت: «با بسیج مسجد میخواهم به مشهد بروم؛» از رفتنش سه روز گذشته بود که مارش عملیات را زدند و فراخوان نیرو دادند. با خودم گفتم: « خوب شد که مجید نیست» هنوز صبحتم تمام نشده بود که دیدم مجید در خانه را باز کرد و آمد خانه و بلافاصله هم کوله اش را برداشت و رفت و من همچنان مبهوت ، نگاه می کردم به پشت سرش.
ترکش
نزدیک یک ماهی می شد که به خانه نیامده بود. کم کم داشتم دلنگران می شدم. روزی در حال شستن لباسها بودم که مجید آهسته در خانه را باز کرد و بالای سرم ایستاد؛ از دیدنش خوشحال بودم و ذوقزد. انگار دنیا را بهم داده بودند. به مجید گفتم: «دیگه نمیذارم بری جبهه!»
برای اینکه دلم را به دست بیاورد و راضی ام کند، گفت: « امتحان دارم! اومدم برگههام رو ببرم که تو جبهه ازم امتحان بگیرن!»
اما واقعیتش را نگفته بود.حقیقت ماجرا این بود که کتف راستش ترکش خورده بود و برای دوا و درمانش آمده بود که برود بیمارستان!
رفت که رفت
بار آخر که مجید خواست به جبهه برود من داشتم با تلفن صبحت میکردم. شیرینیهایی را که برایش خریده بودم گذاشتم روی پلههای ایوان؛ مجید شیرینیها را با خودش برد؛ زمانی که رفتم دنبالش تا خداحافظی کنم، رفته بود. رفت که رفت . . . .
او با من است
من با مجید زندگی میکنم و تمام درد و دل و صبحتهای من با اوست؛ فکر نمیکنم مجید شهید شده باشد. شب که میخوابم احساس میکنم مجیدم کنارم است و با من صبحت میکند.
برای من هر دقیقه ۴۰ سال انتظار است نه هر روز؛ آن روز که پیکر تعدادی از شهدای والفجر مقدماتی بعد از ۳۸ سال برگشته بود؛ حال من بسیار خراب بود و مدام فشارم بالا میرفت. تنها آرزویم دین مجیدم است؛ دوست دارم تا زنده هستم مجید را ببینم.
مجیدم را که ندیدهام نمیتوانم آرام باشم، نمیتوانم او را فراموش کنم؛ اگر مجید را میدیدم راحتتر بودم؛ چشم انتظاری برایم خیلی سخت است؛ هر کاری هم میکنم که خودم را قانع کنم نمیتوانم.
مجید در وصیتنامهاش گفته؛ دوست دارم در مراسم تشییعام برایم نقل و شیرینی پرتاب کنی، آرزو دارم مجیدم برگردد تا برای او نقل شیرینی و گل پرتاب کنم.
زمانی که اسرار را آورده بودند خیلی پیگیری کردم تا شاید خبری از مجیدم باشد. مجید بعد از ۱۶ماه در رادیو صبحت کرده بود و عکس مجیدم هم در بین اسرار بود؛ من هم برای استقبال از مجیدم کلی لامپ و بادکنک خریدم و تابلوی خوش آمدید تهیه کردم که به استقبالش بروم، اما خبری نشد که نشد؛ چندین سال تمام وسایلش را نگه داشته بودم، سال گذشته برای جشن نیمه شعبان وسایلش را به مسجد هدیه کردم.
بخشی از گفتگوی خبرنگاران تسنیم با مادر شهید تقدیم به شما
شهید جاویدالاثر عبدالمجید فتحی متولد ۱۳۴۴ در مورخ ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتیو در منطقه فکه جاویدالاثر شد. مزار یادبود این شهید والامقام در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.
و این روایت مادرانی ست که در راه خدا به دیدن استخوان پیچ فرزندانشان راضی شده اند…
که معمولا همان هم نصیبشان نمی شود . . .