او می خواست پزشک شود(آخرین قسمت )
روایت هایی از فرمانده و هنرمند شهید محمدحسین انجیری زاده
بالانویس:
گفتنی ها از حسین انجیری زیاد است. ان شالله در سه قسمت به معرفی حسین خواهیم پرداخت.
او می خواست پزشک شود
روایت هایی از فرمانده و هنرمند شهید محمدحسین انجیری زاده
(آخرین قسمت )
خداحافظی
ساعت دقيق لباس پوشيدنمان پنج عصر اعلام شد. نماز جماعت ظهر و عصر هم خوانده شد. نمازي كه بچهها روحية بالایي نشان ميدادند. بعد از نماز، زيارت حضرت زهرا(س) را خوانديم، آن هم با چه ناله و ضجههايي!
ناهار را خورديم و چون سرم درد ميكرد، كمي دراز كشيدم، ولي از هيجان عمليات، بيدار شدم و كنار بچهها رفتم. همان موقع حميدکیانی(شهید) آمد و گفت: «بيا برويم براي خداحافظي با بچهها.» به خوبي به ياد دارم كه من بودم و حميد كه حسين انجيري صدايم كرد و گفت: «محمود پس من چه؟» چون كفش كتاني به پا داشت، ايستاديم. او رفت و پوتين هايش را پوشيد و با يكي ديگر از بچهها آمد و چهارنفري براي خداحافظي با بچهها حركت كرديم.
اول با بچههاي گروهان فتح خداحافظي كرديم و حلاليت طلبيديم. از آنجايي كه وقت كم بود، عجله ميكرديم. حميد مثل گذشته ميگفت: «بگذار درست خداحافظي كنيم!»
بعد از آن نزد بچههاي گروهان قائم رفتيم و آنها را هم زيارت كرديم، از جمله عبدالمحمد مشاك(شهید) كه او نيز دلاوري از دلاوران گردان بود. او جواني خدايي و پاك بود. خدا را ديده بود و همة پردهها از جلوي چشمانش برداشته شده بود. وقتي به او نگاه ميكردم، ميديدم كه وجودش در خدا حل شده است. برادر فرجا… پيكرستان كه ما را ديد، گفت: «باز هم آمدي ما را به گريه بيندازي؟» در آنجا امير پريان هم بود و توانستيم با همه خداحافظي كنيم.
گم شده بود
ما در سمت راست محور لشكر هفت ولي عصر(عج) بوديم و تقريباً يكصد و پنجاه متر بين لشكر ما و لشكر ۲۵ كربلا پاكسازي نشده بود. بچهها در آنجا بهشدت آتش كردند. ما هم به كمك آنها رفتيم.
در آنجا شهيد حسين انجيري، از نيروهاي غواص كه گم شده بود، را پيدا كرديم. پرسيدم: «حسين، كجا بودهاي؟» پاسخ داد: «ما رفتيم و به ساحل خودمان زديم. حالا با هزار مصيبت به اينجا رسيدهايم.»
توفیق خط شکنی
این عادت را داشتم که حین عملیات از بچه ها خاطرات جمع می کردم. چون با خودم چیزی نبرده بودم ، یک دفترچه ی عراقی سفید از آنجا گیر آوردم و آن را دادم به بچه هایی که دیشب عملیات کرده بودند و گفتم در آن چیزی بنویسید. حسین انجیری با گریه نوشته بود و دفتر را خیس کرده بود:« من به این نتیجه رسیدم که توفیق در خط شکنی هم یک توفیق خاص است ، ما دو ماه در این آبها شب و روز گذراندیم و شب عملیات موقعی که خواستیم به خط عراق حمله کنیم آنقدر این موج های اروند وحشیانه بالا می رفت و پائین می آمد که ما نفهمیدیم کی مسیر ما بطرف ایران تغییر کرده بود و اصلاً طومار ما درهم پیچیده شد و بجای اینکه به ساحل غربی برویم به ساحل شرقی حمله کردیم .»
آخرین دیدار
صبح در بحبوحه انجام عملیات در کناره ی اروند رود و نزدیک شهر فاو عراق حسین انجیری آمد و خبر مجروحیت یکی از نیرو های دسته اش را به من داد و من یکی از بچه های دسته ام را با او برای قرار گرفتن در جای رزمنده مجروح راهی کردم.
نزدیک های ظهر بود که حسین با یکی دیگر از بچه های گروهان غواص آمد وگفت:« موج خورده! یکی از بچه های دسته ات را بده ببرم جلو!»
علی رضا نوری را صدا زدم! مثل برق و باد آمد و روبروی من و حسین انجیری ایستاد و گفت: آماده ام. دست علیرضا را گرفتم. به حسین گفتم :علیرضا همه جوره آماده است. نگاهی به چهره علیرضا کردم. برق شادی در چشمانش موج می زد. پیشانی بندی روی پیشانی خود بسته بود که روی آن نوشته بود:« عاشقان شهادت»
به حسین گفتم:« حسین جان! ببین این چه رزمنده خوب و آماده ای است! روی پیشانی اش هم نوشته عاشق شهادت»
آخرین نگاهی که به چهره ی علیرضا کردم، انگار قاب عکسی می دیدم که بالای مزار شهیدی نصب است. این آخرین باری بود که علیرضا و حسین را دیدم.
حسین دست علیرضا را گرفت و رفت . چند دقیقه نگذشت که از گردان خبر آوردند که حسین انجیری به شهادت رسیده و باید به جای او به خاکریز اول بروم. ظهر شده بود. برای تحویل خط از اول خاکریز حرکت کردم تا بچه ها را ببینم و سلام علیک وخسته نباشید به آنها بدهم .
هنوز چند قدمی طی نکرده بودم که صدای ولوله بچه ها بلند شد. هنوز به خود نیامده بودم که پیکر بی جان علیرضا نوری از بالای خاکریز جلوی من به پایین افتاد. تک تیر انداز دشمن درست پیشانی علیرضا را هدف گرفته بود. همان کاری را که با حسین انجیری کرده بود.
این تک تیراندازها نقش حرمله را در جنگ ما بازی می کردند. خیلی سریع به بالای خاکریز رفتم. دوربین نظامی را از بچه ها گرفتم دقیق به جلو نگاه کردم. می دانستم اینجور نگاه کردن چه خطری دارد، ولی چاره ای نبود. می دانستم تک تیر انداز ها هر سری را که از خاکریز بالا بیاید؛ هدف قرار می دهند. از توی دوربین دیدم که تک تیراندازهای عراقی به نزدیکی های خاکریز ما آمده اند و پشت تنه ی نخل هایی که روی زمین افتاده بودند کمین کرده و بچه های ما را یکی پس از دیگری می زنند. البته زمانی که آنها را دیدم داشتند دوان دوان به عقبه خود می رفتند.
تیر بارچی را صدا کردم. مسعود ماپار(شهید) بود. سریع آمد تیربار را گذاشت روی خاکریز ومقداری به سوی آنان تیراندازی کرد ولی آنها سریعا به نیروهای زرهی خود رسیدند و از تیر رس ما خارج شدند.
شهادت
گروهان قائم از گردان بلال در خط بود. سيد جمشيد آنجا بود. تا ظهر درگيري نشد و فقط چند گلوله از سوي دشمن شليك شد. شب در سنگر خوابيديم كه جايمان بسيار تنگ بود و يك پتو داشتيم كه به روي خود كشيديم.
آن شب گذشت و صبح شد. نماز صبح را با تيمم، در حاليكه پوتين به پا داشتيم، خوانديم.
صبح همان روز، ۲۶ بهمن ماه ۱۳۶۴، حسين انجيري، در حالي كه بالاي خاكريز بود، بر اثر اصابت گلوله، به سرش افتاد و شهيد شد. او يكي از فرماندهان دسته بود.
خلعت
حسین در آخرین سفری که قبل از شهادتش به مشهد مقدس رفته بود ، برای خودش کفن خریده بود و می گفت : « هر فرد مسلمان باید خلعت خود را آماده کند .»
آن خاطره ماندگار
دو سه روز بعد از مراسم تشییع و تدفین حسین، به همراه تعدادی از بچههای گردان بلال و همچنین برادرم حسین غیاثی(شهید) برای دیدار با خانواده اش به خانه شان رفتیم.
با آنکه حسین جوان رعنا و عزیز دردانه و گل سر سبد خانواده اش بود ، پدر و مادر و برادران و خانواده حسین با گرمی و با روحیه از ما استقبال کردند.
دقیقاً دو سه روز بعد از آن دیدار، برادرم حسین در حادثه اصابت اتوبوس گردان بلال به شهادت رسید.
آن دیدار شد یک خاطره ی ماندگار و مادر حسین تا مدت ها مرا که می دید میگفت: «دیدی حسین برادرت اومد خونمون و بعد چه زود شهید شد؟!»
تاج گل شهید حسین غیاثی در کنار تصویر شهید حسین انجیری
لوح تقدیر
بعد از شهادتش لوح تقدیری از سپاه به ما دادند تا هم عکس حسین را روی آن بچسبانیم و هم نامش را بر آن بنویسیم و تقدیم خانواده اش کنیم.
تا زمانی که حسین بود، برای این کار ها مشکل نداشتیم. او اسامی شهدا را می نوشت؛ اما وقتی نوبت خودش رسید کسی نبود. ناچار لوح را برداشتم و به مغازه خطاطی آقای عنایت الهی رفتم. سلام کردم و گفتم: « لطفا نام شهید را در متن این لوح بنویسید»
وقتی لوح و عکس حسین را به دستش دادم، آنها را گرفت و روی میز گذاشت و بلند بلند گریست! گفت حسین خودش یک هنرمند و خطاط بود. من دلم نمی آید جلوی اسمش بنویسم شهید ! بعد نوشت «هنرمند شهید حسین انجیری زاده»
فرمانده شهید محمدحسین انجیری زاده متولد ۱۳۴۵ در مورخ ۲۶ بهمن ماه ۱۳۶۴ در عملیات والفجر۸ و در منطقه اروند رود به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.
راویان : حاج کریم غیاثی ، حاج مصطفی آهوزاده ، حاج منصور ظفری ، حاج علیرضا زمانی ، حاج علیرضا زارع، حاج عبدالکریم بیدخ و شهید محمود دوستانی
شهد شیرن شهادت پاداش کسانیست که با خدا عهد بستند و جانانه بر عهد خویش استوار ماندند
ان شالله ما را همراه آنان با سیدالشهدا محشور گردانند
ان شاالله