بعضی وقت ها دلتنگ بهشت می شوم(قسمت دوم)
روایت هایی از شهید جاویدالاثر سیدمهدی( سیدماشالله ) علوی
بالانویس:
دریک قسمت نمی شود به این سید اولاد پیغمبر پرداخت. ان شالله در دو قسمت از این جاویدالاثر آسمانی خواهیم گفت
بعضی وقت ها دلتنگ بهشت می شوم
روایت هایی از شهید جاویدالاثر سیدمهدی( سیدماشالله ) علوی
(قسمت دوم)
آن شلیک دقیق
در یکی از عملیات ها ، تیر بار عراقی داخل سنگری به شکل مثلث بود . سنگر حدود چهار متر ارتفاع داشت و روی بچه ها مشرف بود . من دیده بان بودم. همه بچه ها زمین گیر شده بودند . هر کس سرش را بالا می آورد، تیربارچی مهلتش نمی داد.
بچه های آر پی جی زن یکی پس از دیگری شلیک می کردند ، ولی بی فایده بود. سوراخی که تیر بار از آن شلیک می کرد به اندازه کف دستی شاید کمی بزرگ تر بود .
به سید مهدی گفتم: آقا بلند شو شانست را امتحان کن . گفت : « من شانسی نمی زنم . برای مملکتم آر پی جی می زنم …» در آن گیرودار زیر نور منور ،گفتم : سید یالا. …
گلوله را گذاشت ، اسلحه را مسلح کرد و در یک چشم بهم زدن فریاد زد: « یا حسین!» و شلیک کرد. من داشتم با دوربین گرای سنگر را به توپخانه می دادم که دیدم موشک آر پی جی سید به سوراخ سنگر اصابت کرد.
بچه ها با فریاد الله اکبر خط یک عراق را شکستند . من هنوز در حیرت بودم که چه شد؟!
سید گفت : « امیر شارون کیف کردی ؟»
من گوشی بیسیم را گرفتم و به فرمانده عقب جبهه گفتم : « سید مهدی سنگر رو زد! بچه ها رو به جلو در حال حرکتند.»
گفت:« کدام سید؟»
گفتم: « نوه اولاد پیغمبر”سید مهدی” !»
گفت : سید مهدی کیه ؟
گفتم : بسیجی گمنام
فردای آن روز با همه بچه هایی که از دست آن تیربارچی جان سالم به در برده بودند کنار خط بودیم. سید مهدی هم پیشم بود گفتم : آقا شانسی خوب زدی! گفت : امیر وجدانا زمان شلیک چشمانم را بستم وگفتم : « خدایا اگر ما بر حق هستیم ، پس خودت گلوله را به هدف بزن . خودم یادم نیست که چه کردم » !!!
راوی:امیر شارونی
دلم تنگ می شود
سال ۶۳ بود . نزدیک عملیات بدر ، من در حال برگشتن از مرخصی به جبهه بودم . در منطقه جفیر دنبال محل گردانمان می گشتم . درآن صحرا ،کنار جاده خاکی در حال راه رفتن بودم که سید مهدی را سوار بر موتور دیدم . ایشان در آن عملیات پیک موتوری بودند . تا سید مرا دید ، برگشت و با شوخی گفت : هان امیر شارون کجا ؟ تا او را دیدم چشمم روشن شد . با هم احوال پرسی و معانقه کردیم . مرا سوار موتور کرد و با خودش به سنگرش برد. صبحا نه را با هم خوردیم . حرف از شبهای جبهه شد. سید گفت : «بعد از جنگ اگر برگشتم ، زنده بودم حتما دلم برای این فضا واینجا تنگ می شود »
راوی: امیر شارونی
اگر اسیر شدم
سید برای رسیدن به شهدا بی تابی میکرد و دلتنگ آنان بود . ولی بیشتر از همه خبر مفقود شدن شهید محسن خلف پور دوست صمیمیش او را هوایی و دلتنگ می کرد . وقتی شنیدیم که محسن در عملیات بدر مفقود الاثر شده ، سید می گفت : « محسن اسیر نشده ، بلکه شهید شده » !!
محسن به سید گفته بود: « خدا نکند اسیر شوم و اگر اسیر شدم آنقدر به عراقی ها ناسزا می گویم تا مرا شهید کنند»
راوی: حمید رضوانی نیا
دلتنگ بهشت
سه یا چهار سال قبل از این که سید مهدی مفقودالاثر شود ، در دوره ی راهنمایی مدرسه احرار ، آن طرف پل قدیم ، دو تا انار برده بودم مدرسه . یکی از انارها را به سید مهدی و شهید علی نوری دادم و انار بزرگ تر را برای خودم برداشتم . انارها را که بازکردیم انار ایشان به قدری قرمز و شیرین بودکه هنوز هم اناری به آن شیرینی ندیده ام . سید مهدی رو به من کرد وگفت : « شاید دیگر اناری به این شیرینی نخورم ! » سپس کمی مکث کرد وگفت : « نه شاید باز هم بخوریم ! »
من به شوخی گفتم : کجا؟ این شانسی بود.!
گفت : « بهشت !»
گفتم : « اگر رفتی ، سهم ما را هم کنار بگذار»
گفت: « اگر قدرتی داشتم ، جای شما را خالی میکنم »
گفتم : «چطور مگه؟ قرار است شهید بشوی؟»
گفت :« نه! ولی بعضی وقتها دلتنگ بهشت می شوم!»
گفتم : «از کجا معلوم؟ شاید هیزم جهنم برای تو آماده باشد؟»
گفت : « بماند تا گذر عمر! هر وقت شفاعتت کردم متوجه میشوی بهشتی هستم یا جهنمی!»
راوی: امیر شارونی
قشنگ ترین هدیه خدا
همیشه می گفت : « قشنگ ترین هدیه خدا این است که گمنام باشی» . بارها از ایشان شنیده بودم که می گفت : « مزه می دهد شهادت با گلوله مستقیم توپ به طوری که هیچ اثری از تو بجا نماند »
راوی: امیر شارونی
مثل مادر
علاقه شدیدی به حضرت زهرا (سلام الله علیها) داشت. روزی به من گفت: « دلم می خواهد قبر من هم مثل قبر مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها) نامعلوم باشد »
راوی: خواهر شهید
آخرین وداع
آخرین دیدار من با سید ، یکی دو روز قبل از عملیات کربلای ۴ بود . دی ماه سال ۶۵ ، زمانی که نیروهای گردان بلال وگردان عمار در فرودگاه آبادان منتظر شب عملیات بودند. در عصر آن روز چند نفر از بچه های مسجد که در هر دو گردان بودن همدیگر را ملاقات کردند . بعد از مدت ها بود که بچه ها همدیگر را یک جا می دیدند . دیداری با صفا و با اخلاص. باچهره هایی نورانی . این دیدار برای همه ما روحیه بخش بود. نمی دانستیم این آخرین دیدار است یا نه !! همدیگر را در آغوش می گرفتیم .
وقتی من و سید مهدی همدیگر را در آغوش گرفتیم، هر دو نفر با هم یک جمله را در یک لحظه بلند به هم گفتیم وآن جمله این بود ؛ «اگر محسن را دیدی ، سلام من را هم به او برسان »
یکدفعه صدای خنده بچه ها با تعجب در سالن فرودگاه پیچید ، که این چه رمزی بین من و سید بود. وقتی یکدیگر را در آغوش گرفتیم انگار تمام خوبی ها و صفای او در ذهن من مرور شد. از همدیگر طلب شفاعت کردیم ، اما سید می گفت :« من کجا و شهادت کجا ؟» خنده و گریه با هم آمیخته شده بود . اصلا دوست نداشتم آن لحظه های ناب تمام شود.
راوی: حمید رضوانی نیا
خودش نخواست
عملیات کربلای ۴ با تمام سختی هایش در منطقه ادامه داشت و چه یارانی که از دست رفتند . در یکی از مراحل عملیات ، ما در محاصره افتادیم . برادر سید مهدی علوی را دیدم که روی زمین نشسته و سر عبدالمحمد آژنگ را به زانو گرفته و چشم از چشم او بر نمی داشت . شهید آژنگ که به شدت مجروح شده بود به سید گفت :« سید نکند تا زنده ام مرا تنها بگذاری!»
سید گفت : « نه برادرم! همین جا کنار تو می مانم »و با دستمالی مشغول پاک کردن خون از صورتش شد . آرام به سید مهدی گفتم: موقعیت بچه ها خوب نیست! باید برویم عقب!
سید نگاهی به من انداخت و در پاسخ کاغذی از جیب در آورد و روی آن آدرس منزلشان را نوشت وگفت :« به مادرم بگو: سید مهدی می توانست بیاید عقب! ولی خودش نخواست!!»
هر چه التماس کردم نیامد و همان جا کنار تن مجروح و نیمه جان آن رزمنده ماند …
شهید سید مهدی ( سید ماشاالله) علوی متولد ۱۳۴۷ در مورخ ۴ دیماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ جاویدالاثر شد و پیکر پاک و مطهرش هیچ گاه به شهر و دیارش برنگشت. مزار یادبود این شهید والامقام در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است
با تشکر از واحد امور شهدا مسجد صاحب الزمان جنوبی(عج)
یه وقتایی هست آدم یه حرفی میزنه و تا یه جایی یه مرامی میزاره.ولی واقعا تصورش هم سخت است که در اون مهلکه ای که ترس برشجاعترین افراد نفوذ میکنه این بزرگمرد هفده هجده ساله اینطور دلاورانه کنار رفیقش میمونه..حقا که خون حیدر کرار در رگ هاش جریان داشته..
اللهم رزقنا..