بالانویس:
برادرهای شهید زیادی در دزفول هست که مزارشان توی شهیدآباد و بهشت علی همسایه اند. «غلامرضا و محمدرضا صفائی فر » هم از همان دسته اند. غلامرضا ، برادر بزرگتر است که در طریق القدس سبقت می گیرد در شهادت و سپس محمدرضا در عملیات بدر به برادر اقتدا کرده و هر دو در نوزده سالگی شان جاودانه می شوند.
خاطراتی کوتاه از محمدرضا را در ادامه مرور خواهید کرد.
خمس حاج حسن
روایت هایی از شهید محمدرضا صفائی فر
در دو جبهه
جبهه و مدرسه هر دو برایش سنگر بود. اوایل جنگ که هنوز پایش به جبهه باز نشده بود، یک روز آمد و کتاب و دفترهایش را برداشت و گفت: « می روم مسجد! وقتی گشت و نگهبانی مان تمام می شود، با بچه ها توی شوادون مسجد درس می خوانیم!»
فوتبال با عطر ریحان
خوش فکر بود و اهل ابتکار. زمینی بود که بچه ها برای فوتبال بازی کردن از آن استفاده می کردند. محمدرضا یک روز آمد و گفت: «می خوام تو یه گوشه این زمین سبزی بکارم! خاکش خاک خوبیه و برا کاشتن سبزی خوردن عالیه!»
افتاد به جان یک گوشه از زمین و با کمک تعدادی از دوستانش وضعیت آنجا را رو به راه کرد و تربچه و سبزی خوردن توی آن کاشت.
نان خشک
صبور بود و از سختی کشیدن شکایتی نداشت. یک بار که از جبهه برگشته بود، می گفت: « گیر افتاده بودیم و هیچ امکانات و تجهیزات و حتی غذا بهمان نمی رسید! دو شبانه روز توی سرما و زیر باران ، پایین یک پل گرفتار شده بودیم. »
می گفت: «آن لحظه های نفس گیر خوراکمان فقط شده بود نان خشک هایی که تهِ کوله بچه پیدا می شد و تکه نان هایی را که روی زمین و بین گل و لای پیدا می کردیم! »
خمسِ جان
تصاویر ورود امام خمینی(ره) داشت از تلویزیون پخش می شد و ما هم سرشار از شور و شعف، مات آن صفحه سیاه و سفید کوچک بودیم. سراسر وجودمان خوشحالی بود از ورود امام و اینکه قرار بود پس از سال ها ظلم و ستم در سایه حکومت اسلامی زندگی کنیم.
این وسط غلامرضا لبخندی زد و گفت: « آمدن امام موفقیت بزرگی برای انقلابیون است و شکست بزرگی برای رژیم، اما ما هنوز اول راهیم! باید برای پیروزی نهایی خمس مان را بدهیم!»
متعجبانه نگاهش کردم و دنبال رابطه ای بین خمس و پیروزی نهایی انقلاب می گشتم. انگار سوالم را از چهره ام فهمیده باشد ، گفت : «خمس که فقط مال نیست! شامل جان هم می شود! خانواده ی ما ده نفر است و خمسمان می شود دو نفر! من حاضرم به عنوان اولین نفر جانم را برای این انقلاب و اسلام تقدیم کنم!»
محمدرضا بلافاصله دنباله حرف غلامرضا را گرفت و گفت: « من هم دومین نفر هستم تا خمس خانواده مان تکمیل شود، اما دوست دارم اول شیرینی زندگی در حکومت اسلامی را بِچِشم و بعد از آن شهید شوم!»
اولین خمس حاج حسن
غلامرضا برادر بزرگترش برای عملیات طریق القدس رفت و گفت : « اگر خداوند مرا شهيد كند بسيار بسيار بر من منت نهاده است . از كودكي که با مقام شهيد آشنا شده ام، بسیار مشتاق شهادتم.»
غلامرضا گفت: « اگر اين انقلاب هيچ ثمري جز هدايت و رشد بعضي از افراد منحرف نداشت، همين براي حقانيت و اصالتش كافي بود»
غلامرضا شد آرپی جی زن و در عملیات بستان پس از منهدم كردن چند سنگر تيربار و تجهيزات دشمن پهلوي چپش هدف تيربار كاليبر ۷۵ قرار گرفت. بدن لاغر و نحيفش که می افتد روی زمین ، در حالي كه با آرامش كامل دستش را زير سر گذاشته و دراز ميكشد، با لبخند و صدایی آمیخته با درد فریاد می زند: بروید جلو! بچه ها بروید جلو! و خودش راه آسمان را در پیش می گیرد و عمل می کند به همان حرفی که روز ورود امام زد: «خمس که فقط مال نیست! شامل جان هم می شود! خانواده ی ما ده نفر است و خمسمان می شود دو نفر! من حاضرم به عنوان اولین نفر جانم را برای این انقلاب و اسلام تقدیم کنم!»
غلامرضا اولین خمس حاج حسن می شود.
بدر
مگر می شود اسلحه ی غلامرضا روی زمین بماند. حالا نوبت محمدرضا است که دنبال عمل به آن حرفی باشد که در مقابل برادر و البته در مقابل تاریخ، زده است. محمدرضا راهی بدر می شود، اما این سفر بی بازگشت ترین سفر می شود برای او.
خبری از او نیست که نیست. محمدرضا هم می شود یکی از چهل گمشده ی بدر دزفول و چشم انتظاری ها برای آمدنش آغاز می شود.
حاج حسن
حاج حسن که حالا دومین خمسش را هم داده است، شش سال بیشتر تاب فراق را ندارد و اردیبهشت ماه ۶۹ به دیدار پسرهایش می رود و در گلزار شهدای بهشت علی، همسایه غلامرضایش می شود.
همان جایی که قرار بود اگر محمدرضای شهیدش برگشت، خانه ابدی اش باشد، حالا می شود خانه ی ابدی حاج حسن و مادر می ماند و چشمی که هنوز به راه محمدرضاست.
عطر خوش یوسف
یک ماه مانده به دهمین سالروز گم شدن محمدرضا، چند روزی از جشن پیروزی انقلاب اسلامی گذشته است که زنگ خانه را می زنند و می گویند: «مژده که محمدرضا برگشت»
اما چه برگشتنی؟ مادری که چشم انتظار علی اکبرش بود، حالا برایش علی اصغر آورده اند.
مادرها از هر فرزندشان همیشه در خاطراتشان یک تصویر دارند از قنداقه ای که دستشان می دهند و می گویند : مبارکت باشد. اما بعضی مادرها دو تصویر دارند از قنداقه. در تصویر دوم هم قنداقه را می دهند دستشان و می گویند مبارکت باشد، اما چقدر بین این دو تبریک فاصله است.
فاصله ای بینهایت. فاصله ای از لبخند تا اشک. خدا نصیب نکند آن قنداقه دوم را دست مادری بدهند، اما دیگر دست تقدیر است و شکوه صبری که باید در تاریخ ماندگار شود.
قنداقه ای سبک تر از قنداقه ی تولد محمدرضا می دهند دست مادر و مادر او را به سینه می چسباند و با اشک برایش لای لای می خواند. چه عطری دارند این استخوان های سوخته و چه مغناطیس آرامش بخشی که تمام تلاطم های مادر را آرام می کنند.
انگار در پشت پرده های مادی، این دست محمدرضاست که روی قلب مادر قرار می گیرد و آرامش میریزد در دل مادر ، از جنس همان آرامشی که حسین(ع) در دل بی قرار زینب ریخت.
حالا مادر آرام امانتش را می دهد دست خاک و به سبک مادران شهید داده ی دزفولی زبان می گیرد که : «عزیزم! منزل نو مبارک»
آخرین پرده
و حالا خوشبحال حاج حسن که بین دو فرزندش آرام گرفته است. سمت راستش غلامرضا و سمت چپش محمدرضا و این تصویری است که ما آدم ها با چشم زمینی می بینیم. اینکه در آسمان چه خبر است را فقط خدا می داند و مقربینی که راهی به ملکوت دارند.
اما صدای محمدرضا را همه باید بشنوند آنگاه که می گوید: «ما می رویم و انقلاب و پاسداری از خون تمام شهدای اسلام را به دست شما بازماندگان و ملی می سپاریم که باید حفظ و پاسداری از آن را سرلوجه کارخود قرار دهید»
خدا به مادر محمدرضا و غلامرضا سلامتی بدهد و سایه اش را مستدام بدارد.
شهید محمدرضا صفایی فر متولد ۱۳۴۴ در مورخ ۲۷ اسفندماه ۱۳۶۳ در عملیات بدر و در جزیره مجنون جاویدالاثر شده و پیکر پاک و مطهرش ، ده سال بعد در مورخ ۲۵ بهمن ماه ۱۳۷۳ پیدا و در کنار برادر شهیدش غلامرضا که در مورخ ۹ آذرماه ۱۳۶۰ در عملیات طریق القدس و در منطقه بستان به شهادت رسیده بود، در گلزار شهدای بهشت علی دزفول به خاک سپرده شد.
چه خمسی داد حاج حسن….
یکیتیر به پهلو …
یکی گمنام….
چهخمسی داد حاج حسن …
خمس های فاطمی
چه خمسی داد حاج حسن . . . .