خاطره شهدا
موضوعات داغ

واکسی بی نام و نشان

روایت هایی از شهید عبدالرحمن موسائی

واکسی بی نام و نشان

روایت هایی از شهید عبدالرحمن موسائی

شیرینکاری

عبدالرحمن می گفت:

« یک بار در دزفول داخل یک ساندویچی، داشتم ساندویچ می خوردم و موتورم را جلو مغازه گذاشته بودم. از قضا دو تا از دوستانم که مرا دیده بودند،می خواستند سر به سرم بگذاارند و آمدند یواشکی موتورم را که سویچ نداشت روشن کرده و سوار شدند و رفتند ، ولی من آنها را دیدم و شناختم.

بلافاصله رفتم و جلوی یک پیکان را گرفتم و با ناراحتی گفتم که آن دونفر، موتورم را دزدیده اند. راننده هم با سرعت تمام در خیابان به دنبال آنها می رفت. وقتیکه به آنها رسید، فورا جلویشان پیچید و ترمز کرد و بلافاصله از ماشین پیاده شد و یقه یکی از آنها را گرفت و شروع کرد به داد و فریاد که چرا موتور مردم را می دزدید؟

رفقایم که موقع پیاده شدن از ماشین مرا دیده بودند، متوجه موضوع شدند و شروع کردند به آرام کردن راننده و اینکه موضوع از چه قرار است. راننده هم خیلی از دست من ناراحت شده بود ، چون وقتیکه داشت داد و فریاد می کرد،  من داشتم به قیافه آن دو رفیقم می خندیدم.

عبدالرحمن می گفت، چند روز بعد توی پایگاه به تلافی کتکی که خورده بودند، از خجالتم درآمدند»

راوی: حاج منصور کرمی

 

کلکی که نگرفت

عبدالرحمن می گفت:

« یک بار که از مرخصی به پادگان بر می گشتم، مقداری میوه خریده بودم و اتفاقا حاجی صلواتی فرمانده گردان عمار توی مسیر مرا دید و با ماشین  به پادگان رساند. از آنجاییکه دوست داشتم با برادران غواص باشم ، کلی میوه به حاجی تعارف کردم و او هم می خورد!

بعد از آن که گمان می کردم حالا دل حاجی را به دست آورده ام، نرم نرمک گفتم: «حاجی! خیلی دوست دارم منم با بچه های غواص باشم. ردیفش می کنی ان شالله؟!»

حاجی صلواتی هم جدی تر از همیشه با صدایی پخته و محکم گفت: « لباس غواصی اندازه تو نداریم!»

کَلَکَم نگرفت. میوه ها را دادم و غواصی هم پرید !

راوی: حاج منصور کرمی

 

 

واکسی بی نام و نشان

چندشب کلافه شده بودم از اینکه نتوانستم او را بیابم. این کار هر شبش بود. برای دیگران عادی شده بود، اما من دست بردار نبودم. مثل توسل به ضریحی که نذری را اجابت کرده باشد چسبیده بودم به این کار.!!؟

من با تمام کنجکاوی هایم نتوانسته بودم ردی از او بیابم!!؟ حتی چندین بار به کمین نشسته بودم و خود را تا پاسی از شب به خواب زده بودم تا بتوانم از زیر پتو او را که هر شب می آمد و پوتین هایمان را واکس می زد و منظم در چادر می چید شناسایی کنم، اما او زرنگ تر از من بود و نمی خواست که هیچ چشم نامحرمی ثواب هایش را ببیند.

سرانجام مرا خسته کرد، اما دعا کردم که خداوند اجر این ثواب را چند برابر به او عطا کند.

عملیات تمام شده بود و ما کوله پشتی های بچه های شهید را به واحد تعاون گردان عمار تحویل می دادیم که متوجه شدم درِ یکی از کوله پشتی ها باز است!؟ وقتی داخل آن را نگاه کردم چند قوطی خالی واکس یک فرچه و یک پارچه سیاه واکسی در آن بود.صاحب کوله پشتی ، همانی بود که مدت ها به دنبالش بودم.

وقتی با کنجکاوی توام با نگرانی روی آن را خواندم، نوشته بود عبدالرحمن موسایی اعزامی از دزفول.

راوی: ️عبدالرحیم سعیدی راد

شجاع شورآفرین

هفده سالش بود و هم سن بودیم. بسیار شجاع بود. وقتی که در قایق ها به طرف دشمن حرکت می کردیم، در حالی که تیربار دشمن روی آب را می زد، او بلند شده بود و به برادری که سکان را در دست داشت می گفت:« تند برو! سریع برو! و فریاد می زد. من دستش را گرفتم و گفتم: بشین! الان تیر می خوری!

ولی او توجه نمی کرد و دوباره بلند می شد و فریاد می کشید.

موقع درگیری هم سعی می کرد نزدیک ترین فرد به دشمن باشد و هنگامی که روی آن پل باریک با دشمن درگیر شده بودیم، او که جلوتر از بقیه بود بلافاصله خود را به آنطرف پل رساندند و با دشمن درگیر شد.

راوی: حاج منصور کرمی

 

سنگر

به خاکریزهای دشمن که بعد از کمین ها و سنگرهای ساحلی قرار داشت رسیدیم. در آنجا دوباره با دشمن درگیر شدیم. ما تعدادی از برادران در این درگیری ها زخمی شدند. بعد از درگیری تعدادی از عراقی ها که تا چند لحظه پیش با ما می جنگیدند از سنگرها بیرون آمدند. دستور داشتیم که در شب اسیر نگیریم. در این لحظه تعدادی از بچه ها به طرف آنها شلیک کردند و همه شان را به هلاکت رساندند.

بعد از پاکسازی خاکریز همانجا مستقر شدیم و بلافاصله شروع به کندن سنگرهای انفرادی کردیم تا خود را برای پاتک دشمن آماده کنیم.

در درگیری ها تعدادی از نیروهای گردان کربلا و گروهان ما زخمی و یا شهید شده بودند. هوا داشت روشن می شد. ما نماز صبح را خواندیم و تا سنگرها را آماده کردیم دیگر صبح شده بود.

آنجا بود که دیدم عبدالرحمن به سرعت سنگری آماده کرده و در آن مستقر شده است.

پرسیدم: « عبدالرحمن چطور تو با این سرعت سنگر برای خودت درست کردی؟

 گفت: « بچه ها را گفتم بخوابید و بعد یک نارنجک انداختم و چاله ای ایجاد شد که برای سنگر استفاده کردم»

راوی: حاج منصور کرمی

 

شهید عبدالرحمن موسائی قلعه عبد الشاهی متولد ۱۳۴۸ در مورخ ۶ اسفندماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ و در منطقه شلمچه به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای اسحاق ابراهیم شهرستان دزفول زیارتگاه عاشقان است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا