داستان کوتاه

هفت سین

به بهانه آغاز سال 1392 هجری شمسی

 

تا رسید ، کمر خمیده شو ، خم تر کرد و امیرعلی رو بوسید و دستش رو کشید رو سرش .

سلام پسرم . چطوری مادر ؟ بازم که غرق خاک و خل شدی.

زنبیلش رو گذاشت زمین و یه دستمال در آورد و صورت امیرعلیو پاک کرد.کمی اون طرف تر ، کرم­علی با اون چشای قشنگش داشت قامت مادر رو ورانداز می­کرد.

مادر همینطور که مشغول پاک کردن صورت امیرعلی بود، چشمش توی چشمای کرم­علی گره خورد.

سلام مادر. تو هم که عین داداشتی .الان میام صورت تو رو هم پاک می­کنم. عصا رو دستش گرفت و کمر خمیده رو تا جایی که ممکن بود راست کرد و آروم آروم اومد طرف کرم­علی .

صورت اونو هم بوسید و با همون دستمال صورتشو پاک کرد. دیگه نمی­تونست سرپا باشه . نشست . از توی زنبیل دو تا پارچه سبز درآورد و یکی رو جلوی امیرعلی پهن کرد و دومی رو جلوی کرم­علی . همینطور که پیرزن داشت با دوتا پسرش حرف می زد ، شروع کرد از توی زنبیل بقیه وسائل رو در آوردن .

سبزه . . .  سیر . . .  سماق . . .  سمنو . . .  سنجد . . . . سکه . . . سیب . . .

پیرزن داشت مثل هر سال هفت سینشو می­چید . امیرعلی . . .  مادر . .  آخه تا کی این پاهای من جون داره بیاد اینجا ؟؟!!! تا کی من باید بیام و هفت سینو کنار شماها باشم . . . ؟؟!!!

سر و بالا کرد و توی چشمای کرم­علی خیره شد . اون چشمای نافذی که هیچوقت نتونسته بود بیشتر چند ثانیه بهشون خیره بشه . مادر . . .  عزیزم . . .  تو هم که خیلی وقته ازم خبری نگرفتی !!! آخه یه بار هم سال تحویلی ، شما پاشین یه سر بیاین پیش من ، تا من مجبور نشم این همه راهو بیام تا اینجا. بابات هم که گوشه خونه افتاده و  . . .

خوشم باشه . چه عصاهای دستی بزرگ کردم برا روزای پیریم.

پیرزن سر رو به طرف امیر علی برگردوند و گفت: خیلی به سال تحویل نمونده .هم رادیو آوردم ، هم ساعت . بعد ساعتو از توی زنبیل درآورد و روی سفره سبز رنگش گذاشت و رادیو رو روشن کرد.

عینک ته استکانیشو از توی جیبش درآورد و قرآنو باز کرد و شروع کرد به خوندن .

لبای پیرزن همقدم ثانیه شمار تکون می خورد .

چشمای دو پسر مات مادر بود ، اما هردوشون مثل همیشه ساکت ساکت بودن و مادرو نگا می کردن .

آهنگ رادیو تندتر شد و بعد یه انفجار و  صدای ساز و آواز . . . .

«آغاز سال ۱۳۸۸ هجری شمسی »

اشکای پیرزن تند و تند سرازیر شد . هق هق گریه­ ش تو خونه ­ی پسراش پیچید .

لای قرآنو باز کرد. یه هزارتومنی نو درآورد و جلو امیرعلی گذاشت و گفت :«پسرم . . . عیدت مبارک . . .»

یکی هم برا کرم­علی . «جون مادر . . . عید تو هم مبارک عزیزم »

این اولین باری نبود که وقت سال تحویل پیرزن گریه می­ کرد . بیست و پنج سالی می­ شد.از اون روزی که خبر شهادت دوتا پسراشو بهش داده بودن .  از همون روزی که دوتاپسرشو خودش توی قبر گذاشته بود .چند دقیقه ای گریه کرد تا آروم شد .

دوباره قرآنو باز کرد . صدای زمزمه قرآن پیرزن توی سکوت بهشت علی گم شد.

                              علی موجودی – ۳۰ اسفندماه ۸۷ – لحظه تحویل سال – بهشت علی دزفول

پانویس  :

متن زیر را ۴ سال پیش لحظه تحویل سال در بهشت علی نوشتم. تصویری واقعی بود که با چشم خودم دیدم و با تخیلم پیوند زدم. امروز که لحظه تحویل سال رفتم شهیدآباد ، تصویری مشابه مرا به یاد این متن انداخت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا