تا رسید ، کمر خمیده شو ، خم تر کرد و امیرعلی رو بوسید و دستش رو کشید رو سرش .
سلام پسرم . چطوری مادر ؟ بازم که غرق خاک و خل شدی.
زنبیلش رو گذاشت زمین و یه دستمال در آورد و صورت امیرعلیو پاک کرد.کمی اون طرف تر ، کرمعلی با اون چشای قشنگش داشت قامت مادر رو ورانداز میکرد.
مادر همینطور که مشغول پاک کردن صورت امیرعلی بود، چشمش توی چشمای کرمعلی گره خورد.
سلام مادر. تو هم که عین داداشتی .الان میام صورت تو رو هم پاک میکنم. عصا رو دستش گرفت و کمر خمیده رو تا جایی که ممکن بود راست کرد و آروم آروم اومد طرف کرمعلی .
صورت اونو هم بوسید و با همون دستمال صورتشو پاک کرد. دیگه نمیتونست سرپا باشه . نشست . از توی زنبیل دو تا پارچه سبز درآورد و یکی رو جلوی امیرعلی پهن کرد و دومی رو جلوی کرمعلی . همینطور که پیرزن داشت با دوتا پسرش حرف می زد ، شروع کرد از توی زنبیل بقیه وسائل رو در آوردن .
سبزه . . . سیر . . . سماق . . . سمنو . . . سنجد . . . . سکه . . . سیب . . .
پیرزن داشت مثل هر سال هفت سینشو میچید . امیرعلی . . . مادر . . آخه تا کی این پاهای من جون داره بیاد اینجا ؟؟!!! تا کی من باید بیام و هفت سینو کنار شماها باشم . . . ؟؟!!!
سر و بالا کرد و توی چشمای کرمعلی خیره شد . اون چشمای نافذی که هیچوقت نتونسته بود بیشتر چند ثانیه بهشون خیره بشه . مادر . . . عزیزم . . . تو هم که خیلی وقته ازم خبری نگرفتی !!! آخه یه بار هم سال تحویلی ، شما پاشین یه سر بیاین پیش من ، تا من مجبور نشم این همه راهو بیام تا اینجا. بابات هم که گوشه خونه افتاده و . . .
خوشم باشه . چه عصاهای دستی بزرگ کردم برا روزای پیریم.
پیرزن سر رو به طرف امیر علی برگردوند و گفت: خیلی به سال تحویل نمونده .هم رادیو آوردم ، هم ساعت . بعد ساعتو از توی زنبیل درآورد و روی سفره سبز رنگش گذاشت و رادیو رو روشن کرد.
عینک ته استکانیشو از توی جیبش درآورد و قرآنو باز کرد و شروع کرد به خوندن .
لبای پیرزن همقدم ثانیه شمار تکون می خورد .
چشمای دو پسر مات مادر بود ، اما هردوشون مثل همیشه ساکت ساکت بودن و مادرو نگا می کردن .
آهنگ رادیو تندتر شد و بعد یه انفجار و صدای ساز و آواز . . . .
«آغاز سال ۱۳۸۸ هجری شمسی »
اشکای پیرزن تند و تند سرازیر شد . هق هق گریه ش تو خونه ی پسراش پیچید .
لای قرآنو باز کرد. یه هزارتومنی نو درآورد و جلو امیرعلی گذاشت و گفت :«پسرم . . . عیدت مبارک . . .»
یکی هم برا کرمعلی . «جون مادر . . . عید تو هم مبارک عزیزم »
این اولین باری نبود که وقت سال تحویل پیرزن گریه می کرد . بیست و پنج سالی می شد.از اون روزی که خبر شهادت دوتا پسراشو بهش داده بودن . از همون روزی که دوتاپسرشو خودش توی قبر گذاشته بود .چند دقیقه ای گریه کرد تا آروم شد .
دوباره قرآنو باز کرد . صدای زمزمه قرآن پیرزن توی سکوت بهشت علی گم شد.
علی موجودی – ۳۰ اسفندماه ۸۷ – لحظه تحویل سال – بهشت علی دزفول
پانویس :
متن زیر را ۴ سال پیش لحظه تحویل سال در بهشت علی نوشتم. تصویری واقعی بود که با چشم خودم دیدم و با تخیلم پیوند زدم. امروز که لحظه تحویل سال رفتم شهیدآباد ، تصویری مشابه مرا به یاد این متن انداخت.