معرفی اسوه‌ها
موضوعات داغ

من در ۲۳ سالگی مادر چهار شهید شدم (قسمت اول )

روایت زمانه و زندگی جانباز 70 درصد ، سرکار خانم سیما ملک فر

بالانویس۱:

نام «سیما ملک فر» را سال ها پیش شنیده بودم، اما نمی دانستم روایت زمانه و زندگی اش ، آنچنان بی نظیر و شگفت و حیرت آور است که هر کس را انگشت به دهان وا می دارد. نمی دانستم مادر چهار شهید است. نمی دانستم در ۲۳ سالگی به این مقام عظیم رسیده است و نمی دانستم بسیاری از حقایقی را که حالا می دانم!

 

بالانویس۲:

وقتی او را بیشتر شناختم که کتاب فوق العاده «سیمای صبر» نوشته خانم الهام علائی را خواندم. کتابی که متاسفانه تعداد زیادی چاپ نشد و هرچه طی این سالها تلاش کردم که بتوانم ناشری را راضی کنم که این واژه های بی بدیل را مجدداً چاپ کند، نشد که نشد.

راه های مختلفی را پیمودم تا این کتاب شگفت ، در سطح گسترده تری منتشر شود، اما هر بار تیرم به سنگ خورد و نتیجه نداد و کسی حاضر به همکاری نشد.

بالانویس۳:

بارها و بارها در کلاس های تدریسم و در سخنرانی هایم او را معرفی کردم و در معرفی ایشان مردم را شوک زده و متحیر دیدم و گله مند از اینکه چرا چنین سروی تا کنون به مردم معرفی نشده است؟

از طرفی مردم شماتتم می کردند که چرا این جانباز یکتا و یکدانه و بی مثال در دنیا را در الف دزفول معرفی نکرده ای؟ و من می گفتم صبر کرده ام تا شاید بخت کتاب «سیمای صبر» باز شود و مردم به واسطه ی کتاب او را بشناسند. اما انگار تقدیر این است که پای خانم ملک فر را به الف دزفول باز کنم. شاید از این طریق اتفاقات خوبی برای کتاب خاطرات ایشان بیفتد. ان شالله

 

بالانویس۴:

متن حاضر مستخرج از کتاب «سیمای صبر» و گفتگوی خانم ملک فر با خبرگزاری تسنیم و البته به همراه اندکی تغییر و بازنویسی  است.

 

بالانویس۵ :

ان شالله در سه قسمت به بررسی اجمالی و کوتاه  زمانه و زندگی  جانباز ۷۰ درصد خانم سیما ملک فر خواهیم پرداخت و برای شناخت بیشتر ایشان شما را به کتاب «سیمای صبر» ارجاع می دهم.

 

من در ۲۳ سالگی مادر چهار شهید شدم

روایت زمانه و زندگی جانباز ۷۰ درصد ، سرکار خانم سیما ملک فر

قسمت اول

عشق نماز بودم

در سال ۱۳۳۷ در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمدم. چهار خواهر و یک برادر بودیم که من فرزند پنجم خانواده بودم. به سن تکلیف نرسیده بودم، اما علاقه زیادی به نماز خواندن داشتم.

اذان که از گلدسته‌های مسجد محل‌مان پخش می‌شد، سریع لُنگ پدرم را بر می‌داشتم و روی سرم می‌انداختم و با عجله خودم را به مسجد می‌رساندم؛ آخر سن و سالی نداشتم  و مادرم با وجود خواهرهای بزرگترم چادر برای من نمی‌دوخت. البته وضعیت مالی خانواده ما هم در این موضوع بی‌تاثیر نبود.

گاهی آنقدر با عجله از خانه بیرون می‌رفتم که  مادرم می‌پرسید «کجا می روی؟» به او می‌گفتم: «دارم می‌روم مسجد تا نماز خواندن را یاد بگیرم بعد به خاطر اینکه با من مخالفت نکند به او می‌گفتم «این جوری دیگر شما هم به زحمت نمی‌افتید که نماز خواندن را یادم بدهید»

 

فرهاد زندگی من

«علی فرهاد» زمانی که به خواستگاری من آمد، بیست و یک ساله بود؛ علی، دوست برادرم محمدعلی  و پسر همسایه مان بود وآن زمان راننده تراکتور و لودر بود و درآمد ثابتی نداشت. برای همین مادرم بهانه آورد که این شغل مناسبی نیست و نمی‌توان روی آن حساب باز کرد؛ بنابراین به علی گفت: «وقتی شغل مناسبی پیدا کردی بیا»

زمان زیادی نگذشت که علی با مدرک ششم ابتدایی در کتابخانه عمومی به عنوان سرایدار استخدام شد. با خوشحالی پیش مادرم آمد و گفت که «حـالا راضی شدید دیگر مشکلی نیست» مادرم این بار جواب داد و به او گفت « برو حقوق اولت را که گرفتی با جعبه شیرینی بیا».

یک ماه بعد علی به همراه خانوده‌اش با یک جعبه شیرینی و یک حلقه انگشتر و قواره‌ای پارچه برای دومین بار به خواستگاری من آمدند. مراسم عقدکنان برگزار شد و بعد از برگزاری یک مراسم ساده ، من و علی که عموماً «فرهاد» صدایش می زدم، بر سر زندگی‌مان رفتیم. سال ۱۳۵۱ بود.

 

آن خانه شلوغ و گرم از محبت

خانۀ علی فاصلۀ زیادي از خانۀ پدري ام نداشت. در اتاقی کنار مادرشوهر و بقیّۀ اعضاي خانوادة همسرم زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. در خانه ای که افراد دیگری هم بودند.

« گوهر» هم عروسم که یکسال قبل از من با برادر بزرگتر شوهرم؛«آقا کاظم» ازدواج کرده بودو«لیلا»یشان چندماهه بود. «عبدالحسین» برادر کوچکتر شوهرم که مجرد بود.

 خواهر شوهرم؛ دَدَ طوبی که چند خیابان با ما فاصله داشت، امّا مرتب به ما سر می زد او هم دو فرزند به نام هاي: «عظیم» و «اعظم »داشت و دَدَ بتول خواهر بزرگتر شوهرم هم همان نزدیکی هاي منزل پدري اش همراه همسر و فرزندانش زندگی می کرد.

زمان می گذشت و مردادماه ۱۳۵۲ و در نخستین سالگرد ازدواجم، فرزند اولم «محمدحسن» به دنیا آمد ؛ آذرماه ۱۳۵۴ خداوند «مریم» را به من هدیه داد و «معصومه» هم دی ماه ۱۳۵۷ مهمان خانه مان شد.

هم عروسم ؛ گوهر ؛ هم علاوه بر لیلا حالا «رضا» را هم داشت که هم سن و سال مریمِ من بود.

تصمیم گرفتم برای دخل و خرج خانه به همراه دیگر هم عروسم که همه در یک خانه  زندگی می‌کردیم به کار خیاطی مشغول شویم؛ اوضاع زندگی‌مان بهتر شد.

 

جانباز ۷۰ درصد سرکار خانم سیما ملک فر و سرکارخانم علائی نویسنده کتاب سیمای صبر

آن مهرِ بی مهر

هواپیماهای عراقی بعد از ظهر ۳۱ شهریور پایگاه هوایی دزفول را بمباران کردند و جنگ عملا آغاز شد. سال ۵۹ مریم در آستانه پنج سالگی بود و باید به کودکستان می‌رفت. روپوش نوی کودکستان را پوشیده بود و در کیفش وسایلش را با چه ذوق و شوقی گذاشته بود. مریم در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، حرفی ‌زد که هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم. با ناراحتی گفت: «الهی حسرت به دل بماند کسی که این جنگ را شروع کرد که حسرت به دلمان کرد»

پرسیدم مریم جان برای چی این حرف را می‌زنی؟ با حسرت نگاهی به روپوش نویش انداخت گفت: «می‌خواستم فردا برای نخستین بار به کودکستان بروم» هنوز بعد از گذشت این همه سال حرف مریم وقتی به یادم می‌آید قلبم آتش می‌گیرد.

جنگ که شروع شد، ما فکر می‌کردیم اتفاقی است که به‌زودی تمام می شود، اما غرش هواپیماهای عراقی که در آسمان دزفول جولان می‌دادند و صدای بمباران‌های پی درپی که شهر را به لرزه درمی آورد و بارش موشک های ۱۲ متری غول آسا ، حرف دیگری داشتند.

خانه ما از آن دسته خانه‌هایی بود که شوادون بسیار بزرگی داشت و از غروب به بعد بسیاری دوستان و اقوام از همه نقاط دزفول برای در امان ماندن از موشک های رژیم بعثی به خانه ما می‌آمدند.

 

روز واقعه

آن روزها به‌خاطر بمباران در شهر مدرسه‌ها تعطیل بودند. برای اینکه بچه‌ها از درس و مشق‌شان عقب نیفتند، مریم به همراه بچه‌های خواهرشوهرم و بچه‌های هم عروسم، همگی با هم برای درس نزد آقای یزدی که دبیر بود می‌رفتند.

روز ۲۲ اردیبهشت سال ۶۰ که آخرین روزهای بارداری برای به دنیا آمدن چهارمین فرزندم را سپری می‌کردم، دردهای خفیفی در کمر و پهلوهایم احساس می‌کردم؛ علی آن روز بادمجان خریده بود. گفت:« سیما بادمجان‌ها را برای شب سرخ می‌کنی؟» با اینکه برایم سخت بود اما به روی خودم نیاوردم به او گفتم: «باشه» و مشغول شدم. مشغول پوست کندن بادمجان‌ها بودم که بچه‌ها از خانه آقای یزدی به خانه برگشتند. تعجب کردم که چرا این قدر زود برگشته‌اند. محمد حسن وقتی تعجبم را دید گفت:« آقای یزدی خونه نبود»

همان روز محمدحسن قبل از اینکه نزد آقای یزدی برود به حمام رفت و تمام لباس‌های نویش را پوشید. حتی دمپایی‌های جدیدش را که به تازگی پدرش برایش خریده بود آورد و پا کرد؛ محمد حسن صدا زد و گفت: «مامان! دایه! عمه! منو ببیند! یکپارچه داماد شدم! من الان از یک داماد هیچ چیزی کم ندارم!»

 محمد حسن روی تکه‌ای از مقوا که روی چوپ چسبانده بود با خط درشت نوشته بود : «روح منی خمینی! بت شکنی خمینی»  آن را بالای سرش گرفته بود و در حیاط می‌چرخید و بچه‌ها را هم تشویق می‌کرد آن را تکرار کنند. بچّه ها هم   مشتاقانه به او پیوستند و شروع کردند به شعار دادن.

گوهر در حالی که داخل ایوان به دیوار تکیه داده بود و داشت به مهري؛ دختر چهار ماهه اش شیر می داد، غرق تماشاي بازي بچه ها شده بود. دَدَ طوبا آمد توي ایوان تا وضو بگیرد.

عظیم؛ پسر خواهر شوهرم کیفش را روي زمین انداخت و به طرف کوچه دوید.

معصومه داشت در حیات بازی می‌کرد. رو به من کرد و با دستش «بای بای» می کرد و می گفت: «شهیدم من! شهیدم من! به کام خود رسیدم من! خداحافظ اَیا مادر! نمی‌بینم تو را دیگر!»

معصومه مدام این شعر را تکرار می‌کرد. خیلی تعجب کردم. چرا از صبح که بلند شده است مدام این شعر را زمزمه می‌کند. ناگهان دلم هری ریخت. وقتی مادربزرگش صدای معصومه را شنید، خیلی ناراحت شد و با مهربانی به او گفت: «فدایت شوم چرا شهید بشی؟! تو حیفی با این چشمای قشنگ و صورت ماهت! مادر جون! الهی پیش مرگت شم! چرا این شعر رو می‌خونی!»

معصومه در پاسخ مادربزرگش حرف عجیبی زد. با شیرینی کودکانه اش گفت: «خدا یادم داده اینو بخونم!»

علی آستین‌هایش را بالا می‌کشید تا وضو بگیرد. همین طور که سمت روشویی می‌رفت گفت: «سیما این بچه چی داره می‌گه؟» به او گفتم «والله نمی‌دونم! از صبح علی الطلوع یک ریز داره این شعر رو تکرار می‌کنه!»

علی در حال کشیدن مسح پایش بود، ناگهان همه جا تیره و تار شد. فقط صدای جیغ گوهر هم‌عروسم را شنیدم. این تنها صدایی بود که در گوشم پیچید و من دیگر چیزی نفهمیدم.

 

 

روایتی که بعدها شنیدم

بعدها برایم تعریف کردند که خانه به تلی از خاک تبدیل می‌شود. همسرم علی وقتی به خود می‌آید که از گوشش خون می‌آید و یک سمت بدنش پر از ترکش‌های ریزریز است.  با سری شکسته و دلی شکسته‌تر با آواری که دور و برش را گرفته مواجه می‌شود؛ علی دیوانه‌وار در جست و جو من و بچه‌ها به خاک ها چنگ می زند و وقتی مرا پیدا می‌کند سرم غرق در خون است.

آمبولانس و نیروهای امداد برای کمک می‌آیند. مرا در حالی از زیر آوار بیرون می کشند که پای چپم از زیر زانو قطع و فقط با تکه‌ای گوشت و پوست آویزان مانده است.

وقتی معاینه‌ام می‌کنند به خاطر شدت جراحات وارد شده به همسرم می‌گویند: «تموم کرده!» اما علی بهشان می‌گوید: «نه! مطمئنم زنده اس! همین الان که از زیر آوار آوردمش بیرون میخواست بهم یه چیزی بگه! اما نمی‌تونست»

علی مدام اصرار می کند و آن اصرار ها ثمرداده و مرا می برند بیمارستان.               

 

بیچاره علی!

علی آن روز علیرغم زخم های متعدد خودش، همان جا در محل حادثه می‌ماند تا با کمک همسایه‌ها، شهدا و مجروحین را از  زیر آوار بیرون بیاورند.

آن روز علی صحنه‌های دلخراشی را به چشم می‌بیند؛ پیکر سه جگرگوشه اش را پیش چشمانش از زیر آوار بیرون می آورند. اعظم دخترخواهرش را در حالی پیدا می‌کند که یک پایش قطع شده است. پیکر بی‌جان رضا و لیلا، بچه های برادرش کاظم را از زیر آوار بیرون می‌آورد. پیکر مادرش را با شکم پاره شده و همچنین گوهر زن برادرش را هم از زیر آوار خارج می‌کنند.

بعدها فهمیدم آن صدای جیغی که از گوهر شنیده بودم از سر ترس نبوده، بلکه از درد پاره شدن شکمش بر اثر اصابت ترکش بوده که بنابه گفته شاهدان عینی ، ترکش از یک پهلو وارد شده و همراه با روده‌هایش از پهلوی دیگرش خارج شده بود.

 در این وانفسا، «مهری» دختر کوچولوی چهار ماهه گوهر بر اثر شدت انفجار از آغوش مادرش پرت می‌شود و زیر آوار می‌رود. هنگام آواربرداری تکه‌ای از پیراهنش را می بینند و  او را در حالی که دهانش پر از خاک شده است از زیر آوار پیدا و امدادگران به سرعت او را احیا می‌کنند که یکی از عجایب آن روز است. آن روز بر اثر موشک باران عراق  خانواده ما هشت نفر شهید داد.

مادرشوهرم : شهید ساره فرهاد

همعروسم : شهید گوهر شاه آبادی

فرزندان همعروسم : شهیدان لیلا و رضا فرهاد

فرزندان خودم:  شهیدان محمدحسن، مریم و معصومه فرهاد

اما من تا مدت ها از شهادت هیچ کدامشان خبر نداشتم. فقط شهادت محسن را می دانستم. جنین ۹ ماهه ای که توی بیمارستان تهران ، چشم به دنیا باز نکرده آسمانی شد.

پایان قسمت اول

ادامه دارد

‫۹ دیدگاه ها

    1. کاش همراه من بودید جاهایی که رو می زدم برای چاپ کتاب زندگی ایشان
      و نه گفتن های آقایان را می دیدید
      قصه زندگی این زن باید جهانی شود، اما به کمک کدام آدم ها ؟
      کسی توی میدان هست آیا ؟

  1. چه روایت جانسوزی!
    ممنون از شما و روایت تون از این کتاب و
    بانو

    به نظر من مادر، آسمانی شدن جگرگوشه سخت تمرین آزمون دنیاست، آزمونی که تصورش هم برای مادران غیر قابل تحمل است.
    امروز روایتگر آزمون بانویی بودید موفق!

    چه بانوی موفقی! بانو جان در آزمونت پیروزمندانه موفق شدی!

    صبر و استقامت و از نو برخواستن را شما صرف کرده ای سیمای صبر!

    .
    .
    .

    چه قدر شعر نوشتیم برای باران

    غافل از آن دل غم دیده که طوفانی بود

    1. سلام
      عرض کردم
      تعداد کمی چاپ شد و دیگر تجدید چاپی صورت نگرفت. اما به گمانم نسخه الکترونیکی آن در برخی سایت ها به فروش می رسد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا