خاطره شهدا
موضوعات داغ

ذاکرِ شب های بی تکرار( قسمت آخر)

روایت هایی از شهید عبدالعلی ملک ذاکر

بالانویس:

عبدالعلی ملک ذاکر، چهره ای نام آشنا بین بچه های قدیمی جنگ است. دلاوری شیردل و مداحی روشن ضمیر که در شب عملیات والفجر مقدماتی به همراه بیسیم چی اش خلیل امیدیان در عمق خاک عراق روی جاده شنی متصل به جاده العماره در آن شب سرد بیست و یکم بهمن ماه سال ۶۱ برای همیشه ماندگار شد. نه خودش برگشت و نه خلیل.

در چند قسمت از این عزیز شهید روایت خواهیم کرد.

 

ذاکرِ شب های بی تکرار( قسمت آخر)

روایت هایی از شهید عبدالعلی ملک ذاکر

 

نوری که از چهره اش تابید

حوالی غروب بود که همه بچه ها پشت خط مقدم آماده آغاز عملیات بودیم. حتی نماز مغرب وعشاء را بدون رکوع و سجده و ایستاده خواندیم.

گردان ما خط شکن بود. هوا که تاریک شد، فرمان حمله صادر شد و ساعت ۱۲ شب بود که گروهان ما به جاده العماره ـ بصره رسید.

بچه ها به فاصله معین در کنار شانه جاده به صورت پدافندی مستقر شدند و با موفقیت پشت مواضع از پیش تعیین شده پدافند کردیم. تقریبا تمام نیروهای دشمن را دور زده بودیم و فقط منتظر لشکر امام حسن (ع)  بودیم که از سمت جنوب خط را بشکند تا محاصره کامل شود و به صورت گازانبری دشمن را در دام بیندازیم.

اینجا بود که عبدالعلی گفت: «بهتره تا قدری اوضاع آروم شده،  بریم و اطراف رو شناسایی کنیم. اگه هوا روشن بشه، پاتک دشمن شروع میشه و باید طوری باشه که بتونیم مقاومت کنیم!»

من و برادر راجی و رضا زمانی و خلیل امیدیان به همراه فرمانده به سمت جلو حرکت کردیم.

عبدالعلی رو به من گفت: « تو حدود ۱۰۰ متر از ما فاصله بگیر و اطراف رو زیر نظر داشته باش، تا از پشت بهمون حمله نکنن!»

تاریکی مطلق بود و فاصله ما از منورها که نزدیک خط روشن می شدند،  زیاد بود. از دور به زحمت می توانستم فرمانده و همراهان او را ببینم.  حدود ۲ کیلومتر که جلوتر رفتیم، عبدالعلی برگشت و مرا صدا زد و گفت:«کجایی؟»

در آن تاریکی مطلق صورتش کاملاً روشن بود. مانند کسی که زیرنور باشد و یا نور به سمتش تابیده باشند. گفتم: « من می بینمتون!»

گفت:« من نمی بینمت! فاصله ات رو کم کن!  ما داریم می رویم توی سنگر تانک!  تو هم بیا تا ما رو گم نکنی!»

دیدن چهره ی نورانی عبدالعلی یک لحظه چند ساعت پیش را به خاطرم آورد. همان زمان که داشت سر وصورتش را می شست و حالا هم نورانیت عجیبی در چهره اش بود.

در همین حین ناگهان از داخل سنگر عراقی ها به سمت عبدالعلی و سایر بچه هایی که همراهش بودند، رگبار گلوله شلیک شد. عبدالعلی در جا شهید شد و خلیل امیدیان از ناحیه هر دو پا گلوله خورد و افتاد روی زمین.

راجی و زمانیان خودشان را به کناره سنگر رساندند و من هم سریع خودم را رساندم بهشان و یک نارنجک انداختم داخل سنگر. صدای انفجار نارنجک بلند شد، اما تیراندازی قطع نشد و نارنجک دوم را هم انداختم. قدری سکوت حاکم شد و وقتی حس کردیم خطر رفع شده، راجی رفت و سنگر را پاکسازی کرد.

رفتیم بالای سر عبدالعلی!  شهید شده بود و از آن نوری که در آن تاریکی محض دیده بودم، دیگر خبری نبود. خلیل جفت پایش تیر خورده بود و بنا به وضعیتی که داشتیم ، نمی شد بیاوریمش عقب.

گفتم: «نگران نباش! الان می ریم عقب و امدادگر می فرستیم . . .»

وقتی برگشتیم، هیچ امدادگری آن حوالی نبود. فرمانده گردان بلال برادر چائیده (اکرام فر) رسید و ماجرا را برایش تعریف کردیم و گفت: «دستور عقب نشینی  اومده!  اگه می توانی گروهان را سریع برگردون عقب»

آن لحظه چاره ای جز اطاعت نبود و مجبور شدیم عبدالعلی و خلیل را بگذاریم و به امید اینکه دوباره سراغشان خواهیم رفت، برگردیم عقب.

 

راوی: رضا تقی پور

 

گریه برای فرمانده ی شهید

نیروهای سوسنگردی بجز چند نفرشان بقیه جثه های درشتی داشتند. وقتی که وارد پادگان کرخه شدند قاطی بقیه بچه ها در همان سالن ساختمان شماره ۲ اسکان داده شدند. برخی از آنها دیر با نظم و فرهنگ بچه های دزفول خو گرفتند و در این فاصله هم جرو بحث هایی پیش آمد.

روزی عبدالعلی ملک ذاکر وقت جر و بحث بچه ها سر رسید. برافروخته شد و فریاد کشید ساکت. همه سکوت کردند. عبدالعلی در مورد وحدت و رفاقت و هدف مقدس همه آن جمع چند دقیقه صحبت کرد. یکی از بچه های سوسنگردی که پشت سر عبدالعلی ایستاده بود، ژست مضحکی بخود گرفت و ادای عبدالعلی را درآورد. من با قیافه ای غضب آلود به سمتش رفتم که عبدالعلی وقتی مرا دید مانع حرکتم شد.

همین بچه های پر شر و شور سوسنگرد که انصافا در مجموع بچه های بسیار خوبی بودند، در روزهای قبل از عملیات حسابی دلبسته و علاقمند به عبدالعلی شده بودند. وقتی هم پس از عملیات به اردوگاه برگشتند هرکدامشان را که می دیدی از عبدالعلی یاد می کرد و می گریست

راوی: مهران موحد

 

 

عبدالعلی ماند که ماند

سال ۶۹ در جریان انتفاضه عراق، سید عزت اله حجازی دنبالم آمد و گفت:« می خوایم بریم بچه های میدون مین فکه رو بیاریم؟ میای؟!»

پاسخم روشن بود. رفتیم. با تنی چند از دوستان خوب وقدیمی. قبل از آن با حاج احمد سوداگر گفتگویی کردیم و رفتیم. اما نه با تفنگ که با بیل و کلنگ رفتیم.

 دیدن نقطه ای که آنشب افتادم برایم مثل خواب و خیال بود. لحظاتی همانجا نشستم. تمام صحنه های آن شب را مرور کردم. غلامعلی نیلی پایش قطع شده بود. خودش می گفت:« عراقی ها آمدند بالای سرم، اما کارم را تمام نکردند!»

کیف های جیره جنگی هنوز بود. هنوز نخود و کشمش تویشان بود. بین میدان مین پیکری افتاده بود که در لای اورکت گم شده بود.

رفتیم سمت پاسگاه وهب. کنار آن نقطه ای بود که حس کردیم انگار عراقیها برخی پیکرها را آنجا دفن کرده اند. یکی دو قبر را حفر کردیم، اما چیزی ندیدیم.

بدنبال پیکر عبدالعلی ملک ذاکر رفتیم. یکی از دوستان از محل آن مطلع بود و می گفت عبدالعلی را درون سنگر تانک گذاشتیم تا وسیله ای برای انتقالش پیدا کنیم. اما آن سنگر تانک پر شده بود از رملی که کل منطقه را بهم ریخته بود.

خلیل امیدیان را نیافتیم. یاد جنگل امقر افتادم و کوله پشتی خلیل و محتویات آن یعنی قوری و قند و چایی که همیشه براه بود. به یاد یزله های حسن بویزه افتادم. وقتی که عرب های مامور به گردان بلال ساعاتی قبل ازعملیات شروع کردن به پایکوبی. حسن بویزه را دیدم که بر شانه ها شعار الیوم یوم الافتخار سر می دهد

آن روز بدون اینکه عبدالعلی و خلیل را پیدا کنیم، برگشتیم. عبدالعلی ماند که ماند.

راوی : مهران موحد

 

تکه فیلم زیر چند دقیقه ای از مداحی شهید والامقام عبدالعلی ملک ذاکر را به تصویر کشیده است

شهید عبدالعلی ملک ذاکر متولد ۱۳۴۲ در مورخ ۲۱ بهمن ماه ۱۳۴۱ در منطقه فکه به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش در منطقه باقی ماند و تاکنون به شهر و دیارش رجعت نکرده است. مزار یادبود این شهید والامقام در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

با تشکر از مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا