خاطره شهدا
موضوعات داغ

صفای آن چشم های غریب

روایت هایی از جانباز شهید عبدالکریم صفاجو

بالانویس۱:

از برخی شهدا کمتر گفته شده و از برخی شهدا هیچ حرف و حدیثی در میان نیست. مظلومیت موج می زند و کسی سراغی از این گنجینه های با عظمت نمی گیرد. گنج های استخراج نشده ای که هر کدامش می تواند زمانه و زندگی آدم ها را زیر و رو کند.

بالانویس۲:

امروز از شهیدی در نوزدهمین سالروز شهادتش ، برایتان روایت خواهم کرد که خیلی ها حتی برای اولین بار نامش را می شنوند. شهیدی از شهدای بعد از دفاع مقدس. از یک جوان دزفولی دهه پنجاهی.

امروز از جانباز شهیدی برایتان روایت می کنم که در کوچه پس کوچه های همین شهر و همسایه ی بی خیالی ما،  مظلومانه هفت سال زندگی نباتی داشت و کسی سراغ از مظلومیتش نگرفت تا آسمانی شد.

 

 

صفای آن چشم های غریب

روایت هایی از جانباز شهید عبدالکریم صفاجو

 

آن چشم های حیاریز

هر از چند گاهی زنی از اقوام دور بهمان سر می زد. حجاب درست و درمانی نداشت. گاهی که عبدالکریم خانه بود، می رفت زیر پتو و سرش را هم پنهان می کرد زیر پتو! اگر مهمان ناخوانده ام دو ساعت می نشست به حرف و حدیث گفتن، عبدالکریمم با اینکه هنوز سن و سالی نداشت و کودک بود، آنقدر زیر پتو می ماند تا مهمانم برود و نگاهش به او نیفتد. خوشش نمی آمد کسی حجابش را رعایت نکند.»

راوی: مادر شهید

 

روسری

هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم. گاهی مادر صدایم می کرد که : «داداشت رو صدا کن بیاد خونه کارش دارم!» کودکانه می دویدم تا درب خانه و می پریدم توی کوچه و صدایش می زدم:«داداش! داداش! بیا مامان کارت داره»

اولین کارش یک چشم غُرّه پر از غیرت بود، چشم غره ای پر از مهر و محبت برادرانه. خودم تا ته ماجرا را می خواندم. داداش دوست نداشت بدون روسری توی کوچه باشم. این در حالی بود که همه دختران هم سن و سال من توی کوچه بدون روسری بازی می کردند. می گفت تو از همین سن و سالت باید یاد بگیری حجاب داشته باشی.  »

راوی: خواهر شهید

 

پای پیاده

قرار داشتیم ظهر جمعه درب مسجد جمع شویم و با دوچرخه هایمان برویم نماز جمعه. کار هر هفته مان بود. هر کس دوچرخه نداشت می پرید روی ترک دوچرخه دیگر بچه ها و غرق در نشاط دوران نوجوانی مان می رفتیم نماز جمعه.

آن روز عبدالکریم رفته بود باشگاه. هرچه منتظرش شدیم نیامد. علاقه خاصی به نماز جمعه داشت. برای همین باید منتظرش می شدیم که شاکی نشود. اما کم کم داشت دیر می شد که بالاجبار بدون عبدالکریم راه افتادیم و رفتیم.

توی صف های نماز دیدمش. پرسیدم: «کی اومدی؟»

گفت: «تازه رسیدم!»

گفتم: «ما خیلی منتظرت شدیم. دیگه اومدیم که به نماز برسیم. راستی با چی اومدی؟»

گفت: «پیاده! ظهر بود و وسیله دم دستم نبود. پیاده اومدم!»

توی آن گرمای شدید تابستان های دزفول ، پای پیاده خودش را رسانده بود نماز جمعه.

راوی: برادر شهید

 

گواهی کسب مقام قهرمانی شهید صفاجو با امضای شهید والامقام نعمت الله لحافچی زاده

 

مرزبانی زابل

دیپلمش را که گرفت رفت دنبال کارهای خدمت سربازی اش. شاید بدترین جای ممکن هم افتاد. مرزبانی زابل در استان سیستان و بلوچستان. در دوره ای که مدام در آن مناطق درگیری بود و اشرار مسلح و قاچاقچیان مواد مخدر با نیروهای مرزبانی درگیربودند و هر بار خبر شهادت تعدادی از مردان غیور کشورمان به گوش می رسید.

عبدالکریم از سختی های خدمتش نمی گفت. از اتفاقات و درگیری ها و هرآنچه ممکن بود باعث اضطراب مادرم شود. نمی خواست مادرم آشفته و نگرانش باشد.

راوی: خواهر شهید

 

زخم های پنهان

اواخر خدمتش بود که مرخصی گرفت و آمد خانه مان. مشهد زندگی می کردم. برایم عجیب بود. این همه راه از زابل کوبیده باشد و آمده باشد مشهد. در نهایت خوشحالی قدری نگران شدم. گفت: «اومدم چند روزی پیشتون بمونم!» توی شهر غریب ، چه حسی بهتر از اینکه برادر آدم بیاید کنارش. اما آن حس اضطراب لحظه ای دست از سرم بر نمی داشت.

عبدالکریم انگار چیزی را داشت از من پنهان می کرد. نتوانستم دلهره ام را پنهان کنم. پرسیدم: «راستشو بگو! اتفاقی افتاده اومدی اینجا؟!»

آرام لبخندی زد و گفت: «چیزی نیست! یه کوچولو زخمی شدم!»

این را که گفت، دلم ریخت. دستم را زدم توی صورتم و گفتم: «یا خدا! چی شده! »

گفت: «نگران نباش! فقط چندتا ترکش کوچولو خورده تو کمرم!»

در یکی از درگیری هایشان با اشرار مسلح، چندین ترکش خورده بود توی کمرش. چند روزی که مشهد بود، شدم پرستارش و زخمهایش را پانسمان می کردم. از من قول گرفت و قسمم داد چیزی به پدر و مادر نگویم. می گفت: «چیزی تا آخر خدمتم نمونده! اگه به مامان و بابا بگی نگران میشن و همه اش دلهره دارن! بذار این بار که رفتم دیگه تمومه و با پایان خدمت میام! مامان و بابام دیگه نگرانی و دلشوره ندارن »

راز خواهر و برادری بود. باید نگه می داشتم.

راوی: خواهر شهید

 

آن خبر تلخ

«عبدالکریم صفاجو» را به واسطه همسایگی شان با خانواده پدربزرگم می شناختم. پنج خواهر بودند و سه برادر که عبدالکریم پسر دوم خانواده بود. جوانی رعنا و رشید و ورزشکار و قدری هم خنده رو.  متولد ۱۳۵۶. دیپلمش را که گرفت ، رفت خدمت سربازی. دوره خدمت سربازی اش افتاد نیروی انتظامی در استان سیستان و بلوچستان و شهر زابل.

ایام عید سال ۱۳۷۷ بود که خبرآوردند در درگیری با اشرار مسلح در زابل و منطقه تاسوکی ، خودروی حامل عبدالکریم واژگون شده و او به شدت مجروح شده است.

ابتدا عمق مجروحیت را کسی نمی دانست، اما قدری که گذشت مشخص شد بر اثر جراحت های  وارده، عبدالکریم، شاخِ شمشاد «حاج عبدالحسین» برای همیشه زمینگیر شده و تا آخر عمر، زندگی نباتی خواهد داشت، مگر اینکه معجزه ای رخ دهد.

اینجا بود که آه از نهاد همه دوستان و آشنایان و اقوام و خویشان عبدالکریم بلند شد.

خصوصاً پدر و مادر و خواهران و برادرانش.

به حرف هم ساده نبود، چه برسد به واقعیت. صبری می خواست به عظمت کوه ها و امیدی سترگ و شکوفا به آینده.

اینکه جوان رعنای ورزشکارت ، روبرویت افتاده باشد توی بستر و هیچ حرکتی نداشته باشد. نه دست، نه پا و نه حتی سر و گردن. نه حتی دو کلام حرف زدن.  فقط این چشم های عبدالکریم بود که پنجره ی ارتباطش با دنیای بیرون بود.

راوی: نویسنده

 

آن روزهای بغض آلود

وقتی خبر مجروحیتش را در اولین روزهای عید آوردند، هیچگاه فکر نمی کردیم کار به اینجا بکشد که سال ها برادر نازنینم قرار باشد روی تخت بدون هیچ حرکتی بماند.

دیدنش مساوی بود با ذره ذره آب شدنمان. خصوصاً شکسته شدن مادر و پدر از آن درد بی نهایت.  بغض هایمان را از هم پنهان می کردیم و سعی می کردیم با واقعیت کنار بیاییم و  به این مدل زندگی کردن با داداش عبدالکریم عادت کنیم. البته لحظه ای امیدمان برای شفایش ناامید نمی شد و دست دعایمان همیشه بالا بود.

مادر و پدر روزانه داداش را از این پهلو به آن پهلو می کردند. هیچ حرکتی نمی توانست بکند. حرف نمی توانست بزند. سکوت مطلق بود. از طریق شیلنگی که توی دماغش بود بهش دارو و غذا می دادیم. مادرم سوپ و غذاهای دیگر را میکس می کرد و از طریق شیلنگ به او می دادیم. این تنها روش غذا دادن به داداش عبدالکریم بود و البته داروهایش را هم از همین طریق می دادیم.

مدام زخم بستر می گرفت. خواهر ها همه بسیج بودیم برای پانسمان درست کردن و مرهم گذاشتن روی زخم هایی که هم روی بدن او بود و هم روی دل خودمان.

عمویم هفته ای یک بار می آمد و با کمک پدرم ، داداش را حمام می کردند.

از داداش عبدالکریم فقط یک جفت چشم مانده بود. همین. چشم هایی که صفایش همه خانه را پر می کرد.

راوی: خواهر شهید

 

صفای آن چشم های غریب

دیگر عادت کرده بودیم به آن وضعیت. به سکوتش. دلمان لک زده بود برای شنیدن صدایش ، برای دیدن لبخندش، برای دیدن راه رفتنش، برای هر آنچه غیر از سکون و سکوتش بود،  اما چه می شد کرد. دست تقدیر بود.

اتفاقات روزانه را برایش می گفتیم و او گهگاهی با چشم هایش واکنش نشان می داد. گاهی که برایش حرف می زدم از او می پرسیدم: «داداش! فهمیدی چی گفتم؟ اگه فهمیدی چشماتو باز و بسته کن!» و میدیم که چشم هایش را باز و بسته می کرد و این تمام توان و دارد و ندارش بود که در چشم هایش می ریخت و همین تنها کورسوی امیدمان بود. چند ماهی یک بار گاهی حس می کردیم برای چند ثانیه دستش را یا سرش را تکان می دهد. انگار دنیا را بهمان داده باشند. شوق همه خانه را پر می کرد و امید سراسر وجودمان را می گرفت، اما باز روزگار همان بود که بود.

راوی: خواهر شهید

 چشم هایی که همه دار و ندار عبدالکریم بودند برای لبخند، برای حرف زدن و برای حرکت کردن.

 

اشک های غریب

دو سال از ماجرای مجروحیتش گذشته بود که پدر بزرگمان فوت کرد. خیلی دوستش داشتیم. مصیبت تلخی بود. پدربزرگ را به سنت دزفولی ها «بَبَه» صدا می کردیم. آن روز همه رفتند برای تشییع و فقط من مانده بودم توی خانه، برای مراقبت از داداش. سن و سالی نداشتم. دبستان بودم. کنار داداش کریم نشستم و شروع کردم به گریه کردن و ماجرای فوت بَبَه را روایت کردن. هم می خواستم دل خودم را خالی کنم و هم برای داداش درددلی کرده باشم.

ناگهان دیدم از گوشه چشم های داداشی قطرات اشک آرام آرام پایین می آید. او هم مثل ما خیلی بَبَه را دوست داشت. یقین داشتم می فهمید چه اتفاقی افتاده است، اما هیچ حرکتی جز حرکت آن مردمک های خسته و غریب و آن اشک های مداوم نمی توانست داشته باشد. از اشک های او، اشکباران من شدت گرفت.

آن روز ، من روضه خواندم و داداشی همراه من گریست.

راوی: خواهر شهید

 

هفت

«هفت» عدد غریبی است. از سالیان پیش تا کنون. غریب و رازآلود.

«هفت» انگار فقط یک عدد نیست. محدود نیست. به قول ریاضی دان ها «شمارا» و «باپایان» نیست. « هفت » سرشار است از راز و رمزهایی است که پشت پرده ای از اسرار، دست نیافتنی شده اند.

«هفت» بجای اینکه نماد محدودیت باشد، نماد کثرت است. نماد وسعت. نماد کمال و پویندگی و زنده بودن. «هفت» بر خلاف ماهیت ریاضی آن انگار میل به بی نهایت دارد. میل به بی کرانگی. میل به نداشتن  حد و مرز.

وقتی می گویی «هفت هنر»، یعنی تمام هنرها، یعنی مجموعه ای بی نهایت از زیبایی هایی که به ادراک نمی آید.

وقتی می گویی «هفت آسمان» ، داری از وسعت و بیکرانگی اش می گویی.

وقتی از «هفت روز هفته» می گوییم، یعنی از تمامیت عمری حرف به میان می آوریم که در حال گذر است.

«هفت» سرشار است از شگفتی و سرگشتگی و بهت و حیرت و راز و رمز!

وقتی می گویی «هفت عضو سجده» یعنی از تمامیت وجودی می گویی که باید در پیشگاه الهی به خاک بیفتد و اظهار بندگی کند.

وقتی می گویی «هفت دور طواف کعبه» ، «هفت» یعنی «همیشه» ، یعنی «مداوم» ، یعنی«بدون توقف» باید پروانه وار دور کعبه آمال و آرزوها و عاشقانه هایت بگردی و از حرکت باز نایستی.

وقتی می گویی «هفت بار سعی صفا و مروه»، «هفت»  یعنی «جریان»، یعنی «حرکت»، یعنی «پویندگی»، یعنی «توقف و سکون ممنوع». یعنی باید مدام در حال دوندگی باشی برای وصال ، برای قرب، برای اتصال.

انگار وقتی قرآن با «هفت آیه » سوره ی حمد آغاز می شود، می خواهد خبر بدهد از استغنا، از فضیلت ، از بی نهایت، از بی شماری ، از رشد، از فضیلت و بدون مرز بودن.

و همه ی اینها را گفتم تا به یک «هفتِ» تازه برسم. به «هفت سال»

آن هفت سالی که حاج عبدالحسین و همسرش و پسران و دخترانش، هست و نیستشان را ریختند پای جوانی که افتاده بود روی تخت. جوانی که نه تکان می خورد و نه حرف می زد. فقط نگاه می کرد. نگاهی مظلومانه و غریب. جوانی که هر روز بیشتر از روز قبل  پیش چشم پدر و مادر و خواهر و برادرها آب می شد و جز دعا کاری از دست کسی ساخته نبود.

حالا تو حساب کن این پدر و مادر چه آرزوهایی برای عبدالکریم داشتند. از دیدن عروسی اش تا سر و کله زدن با نوه هایشان. تو حساب کن این خواهر ها چه نقشه ها کشیده بودند برای برادر. برای جشن پایان خدمتش. برای شب حنابندانش. برای چرخاندن خنچه ها و ریختن نقل های رنگی.

روی اینکه عبدالکریم ستونی باشد که به او تکیه کنند و حالا این جسم نحیف عبدالکریم بود که به خواهرها تکیه داده بود، با آن چشم های غریب و مظلوم.

آدم یک لحظه هم نمی تواند خودش را جای این سلسله جبال های صبر تصور کند. اینکه نور چشمشان روز به روز بیشتر آب می شد و بدنش بیشتر تحلیل می رفت.

جوانی که حالا دیگر کمتر کسی سراغی از او و اوضاع و حال و روزش می گرفت. کمتر کسی به او سر می زد و سراغ از دل آشفته خانواده اش می گرفت. جوانی که داشت تبدیل می شد به پوستی و استخوانی بی حرکت، اما فقط چشم هایش روح داشت. جاذبه داشت. چشم هایی که جای لبخند و صحبت و حرکت را پر کرده بود. چشم هایی غریب که روز به روز بیشتر مواج می شد و بیشتر دلبری می کرد.

هفت سال ، کم نیست برای دیدن ذره ذره آب شدن میوه ی دل آدم.

برای همین آن همه مقدمه را گفتم که هفت یعنی بی نهایت. هفت یعنی همیشه. یعنی تداوم. یعنی آن هفت سال برای «صفاجو» ها یک عمر گذشت.

این هفت یعنی هفتاد سال پیرترشدن پدر و  سفیدتر شدن گیسوهای مادر.

این هفت، یعنی درد مدام و صبر مدام.

 

 

غروب آن چشم های غریب

و بالاخره دهم تیرماه ۱۳۸۳ بود که تیر عشقی که به جان عبدالکریم نشسته بود، کاری شد و او را از زمین برید و به آسمان دوخت.

وصالی که هفت سال طول کشید تا عبدالکریم شیرینی اش را و «صفاجو»ها تلخی فراقش را بچشند.

فرشتگان روح عبدالکریم را روی بالهایشان بردند آسمان و مردم پیکر نحیفش را روی شانه هایشان تا گلزار شهدای بهشت علی.

اما انگار چشم های او در زمین جا مانده بود.

او رفت، اما چشم هایش را جا گذاشت توی دلهایی که دوستش داشتند. همان چشم های غریبی که روح داشتند، جاذبه داشتند. صفا داشتند.

صفای آن چشم های غریب هنوز در خانه ی «صفاجو» ها خانه دارد.

چشم هایی که همه دار و ندار عبدالکریم بودند برای لبخند، برای حرف زدن و برای حرکت کردن.

صفای آن چشم های غریب هنوز دارد طراوت تکثیر می کند.

روحش شاد

 

شهیدعبدالکریم صفاجو، متولد ۱۳۵۶ در مورخ ۲/۱/۷۷ به هنگام مقابله با اشرار و قاچاقچیان در منطقه تاسوکی شهر زابل بر اثر واژگونی خودرو و جراحات شدید جانباز گردید و پس از هفت سال زندگی نباتی سراسر رنج، در تاریخ ۱۰/۴/۱۳۸۳ بر اثر شدت جراحات وارده به شهادت رسید. مزار مطهر این شهید والامقام در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

 

‫۲ دیدگاه ها

  1. سلام ، خدا قوت برادر ، لذت بردم از این روایت چرا که باعث شد تلنگری بود کاری و سخت .
    متاسفانه خوابیم و غرق در امورات بی ارزش روزانه، این روایت ها پند های ارزشمندی است که راه را گم نکنیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا