بالانویس:
عبدالعلی ملک ذاکر، چهره ای نام آشنا بین بچه های قدیمی جنگ است. دلاوری شیردل و مداحی روشن ضمیر که در شب عملیات والفجر مقدماتی به همراه بیسیم چی اش خلیل امیدیان در عمق خاک عراق روی جاده شنی متصل به جاده العماره در آن شب سرد بیست و یکم بهمن ماه سال ۶۱ برای همیشه ماندگار شد. نه خودش برگشت و نه خلیل.
در چند قسمت از این عزیز شهید روایت خواهیم کرد.
ذاکرِ شب های بی تکرار( قسمت دوم)
روایت هایی از شهید عبدالعلی ملک ذاکر
عشق به فرمانده
ارتباط عاطفی عبدالعلی ملک ذاکر با بچه های سوسنگرد جالب توجه بود. با اینکه عبدالعلی در برنامه هایش قدری سخت گیر بود، اما این سختگیری مانع از ایجاد یک ارتباط عاطفی و محبت آمیز نمی شد.
یکی از بچه های همین جمع که حکم بزرگ و نماینده آنها را داشت، روزی سر صبحگاه حرکتی کرد که عبدالحسین بساق معاون عبدالعلی از او خواست تا بخوابد و سینه خیز برود.
این رزمنده ی عرب سوسنگردی هم به غرورش برخورد و اطاعت نکرد. دیگران هم از او خواستند که اطاعت کند اما زیر بار نرفت که نرفت.
عبدالحسین او را از جمع جدا کرد و به چادر عبدالعلی فرستاد . صبحگاه که تمام شد دیدیم که او خندان از چادر عبدالعلی خارج شد. کسی علت خنده اش را نفهمید. فردا صبح خود طرف از صف خارج شد و رفت جلوی گروهان ایستاد و از عبدالحسین بساق عذرخواهی کرد و خوابید و سینه خیز رفت.
راوی: مهران موحد
فرماندهان شهید عبدالعلی ملک ذاکر و حسن بویزه
سفارش فرمانده
برای عملیات والفجر مقدماتی یکی دو بار تا نزدیکی خط رفتیم، اما برگشتیم. چند باری هم برای آمادگی نیروها شب ها پیاده روی های طولانی و نفس گیر داشتیم. این پیاده روی ها واقعاً خسته کننده بود و پاها دیگر توان راه رفتن نداشت. خدا رحمت کند منصور دائم زاده را. قوی هیکل بود و جثه و البته تاب و توان و مقاومتش از ما خیلی بیشتر. برای همین وقتی دید ما از خستگی نای راه رفتن نداریم، فقط به ما لبخند می زد.
در یکی از این شب ها به جنگل امقر رفتیم، خلیل امیدیان( جاویدالاثر) که بی سیم چی عبدالعلی ملک ذاکر بود، وقتی راه می رفت از درون کوله پشتی اش صدای کاسه بشقاب می آمد و همین باعث خنده ما می شد. از خلیل پرسیدم:« تو کوله ات چی داری که اینقده سر و صدا می کنه؟»
گفت: « سفارشات عبدالعلی است.»
وقتی در جنگل امقر اتراق کردیم، خلیل با اشاره عبدالعلی آتشی روشن کرد و بعد هم کوله اش را باز کرد و کتری و قند و چای را در آورد. چای زور زورکی که حاضر شد، ما هم مهمان ناخوانده شدیم. البته حلقه مهمانان زیاد نبود. من و رضا تقی پور و سید مصطفی شاهرکنی بودیم. به خلیل گفتم: « واقعا ارزش داره که این همه بار و بندیل با خودت بکشی و بیاری که فقط چای درست کنی؟!»
عبدالعلی در حالی که روی زمین نشسته بود و لیوان چای توی دستانش بود و داشت سر می کشید لبخندی زد وگفت: « توی این هوای سرد چایی خیلی میچسبه!»
راوی: مهران موحد
دردسرهای عظیم
در عملیات والفجر مقدماتی فرمانده یکی از دسته های گروهان مالک بودم که فرمانده آن عبدالعلی بود. در آن عملیات مشکلات و دردسرها و گیر و گورهای زیادی داشتیم.
نیامدن تعدای از بچه های گردان بلال، مخصوصا بچه های گروهان مالک اشتر بعد از مرخصی چند روزه از منطقه شرهانی که بعداً با پیوستن تعدادی از نیروهای عرب زبان از سوسنگرد جبران شد و سرمای طاقت فرسای زمستان خودش کم مشکلاتی نبود.
کمبود غذا هم قوز بالاقوز بود. هر روز تمرینات سخت و طولانی و دویدن با تجهیزات، از ما فقط پوستی بر استخوان باقی گذاشته بود. آن روزها گرسنگی همیشه با ما بود. در طول سال های جنگ، هیچ گاه این همه کمبود غذا به مدت طولانی سابقه نداشت. ناهار که می خوردیم، با خودمان می گفتیم که ان شالله شام ردیف است و شام که غذا کم بود، می گفتیم فردا درست می شود. همین روال تا صبح عملیات ادامه داشت.
صبح عملیات هم به هر کداممان یک ویفر بزرگ دادند و راهی مان کردند. بیسکویتی که اصلاً از گلویمان هم پایین نمی رفت.
شنیدن خبر شهادت حسن باقری هم زده بود توی بُرجَکمان و مدت ها همه بچه ها ویلان و سرگردان بودند که پس کی عملیات می شود؟
هیچکس جوابی نداشت. تیپ ها به لشکر و هر چند گردان هم تبدیل به یک تیپ شده بودند و امکانات همان امکانات.
هر جا هم که چادر می زدیم، خیلی زود عراقی ها مطلع و مقر ما را موشک باران می کردند و ما هم همیشه خانه به دوش بودیم و آماده جابجایی.
بچه های عرب سوسنگردی هم اصلاً با ما اُخت نمی شدند و همیشه با خودشان بودند و ما هر روز شکایت این همه را نزد عبدالعلی می بردیم و عبداالعلی هم با همان لبخند های شیرین و همیشگی خود ما را سفارش به صبر می کرد.
راوی: حاج منصور ظفری
شهید عبدالعلی ملک ذاکر – نامش را روی پیراهن و شلوارش نوشته است- قبل از عملیات بیت المقدس
تنها دلخوشی گردان
برای عملیات هم یک روز رفتیم توی منطقه و به علت تاخیر در عملیات برگشتیم. روز بعد هم که رفتیم، تا از کمپرسی پیاده شدیم، عراقی ها ما را زیر توپ گرفتند. خلاصه برای والفجر مقدماتی از در و دیوار برایمان مصیبت می بارید.
شاید تنها دلخوشی ما در این عملیات، فرماندهی حاج محمد رضا و نیز حضور عبدالعلی ملک ذاکر بود که هم تجربه خوبی داشتند و هم کنترل خوبی روی نیروهای گردان و گروهان داشتند.
شب عملیات هم وقتی خیلی از نیروهای خوب گردان مخصوصا کادر فرماندهی گردان، در میدان مین، روی مین رفتند،این عبدالعلی بود که بعد از هدایت گردان تا جاده شنی که حد پیشروی گردان ما بود، به همراه بی سیم چی اش خلیل امیدیان و تعدادی از کادر گروهانش برای شناسایی جلو رفت. برای حمایت از بچه های گردان و دیدن وضعیت محل و جایی که در آن شب ظلمانی به علت روشن و خاموش شدن پیاپی گلوله های منور ظلمانی تر از همیشه بود. به جناح چپ گردان رفت و به کمین دشمن خورد.
راوی: حاج منصور ظفری
هنر دل بریدن
عبدالعلی پوست روشنی داشت و قدری هم بور بود. قبل از عملیات والفجر مقدماتی ، حوالی عصر بود که دیدم دارد سرش را با آبی که در حلب های جای روغن نباتی گرم می کردیم، شستشو می دهد.
عبدالعلی فرمانده گروهان مالک از گردان بلال بود و من هم تدارکات گروهان. مصطفی شاهرکنی و خلیل امیدیان (جاوید الاثر) و غلامحسین پرچه خوارزاده (شهید ) هم کنارمان بودند و شوخی و جدی می گفتند:«برادر ملک ذاکر! نورانی شدی!»
گفتم:«برادر ملک ذاکر! چرا سرت رو می شوری؟ ما که چند ساعت دیگه عملیات می کنیم و سرتاپامون پر میشه از گرد و خاک انفجار و مسیر حرکت و . . . ».
گفت:«هر کی می خواد بره ملاقات خدا، باید تمیز باشه!»
گفتم:« انگاری باورت شده نورانی شدی؟ به خودت نگیر و ذوق نکن! بخاطر پوستته که یه کم روشنه! فقط همین! وگرنه نوری در کار نیست!»
غلامحسین پرچه خوارزاده هم آمد وسط بحث و گفت: «تازه خبر نداری ، نامزدم داره. . . !»
گفتم:« دیگه بدتر! پس دیگه دور شهادت رو خط بکش! دیگه شهادتی در کار نیست! چون خودت رو گره زدی به دنیا! »
لبخندی زد و گفت:« اگه با وجود دلبستگی به دنیا بتونی از دلبستگی ها دل بِکَنی و به ملاقات خدا بری، اون هنره و ارزشش بیشتر!»
عصر آن روز قدری به پر و پای عبدالعلی با این حرف ها پیچیدیم.
راوی: رضا تقی پور
پایان قسمت دوم
ادامه دارد