موتورسیکلت
روایتی کوتاه از سردار شهید محمدرضا آل عبدی
بچه های اطلاعات و عملیات محورهای مختلف، روزهای یک شنبه ، برای ارائه گزارش و برگزاری جلسه نیروهای اطلاعات و عملیات به دزفول می آمدند و جلسه در محل ستاد دزفول برگزار می شد. معمولاً هم بعد از جلسه سری می زدند به خانه و خانواده شان و بعدش هم برمی گشتند منطقه!
آن روز هم یکشنبه بود و جلسه بچه های اطلاعات و عملیات برگزار شد و هرکدام از نیروها گزارشات خود را ارائه دادند و جلسه به صورت رسمی به پایان رسید. محمدرضا خداحافظی کرد و رفت، اما تا حرف و حدیث ها و خوش و بش ها و تبادل نظرهای سرپایی مان به پایان برسد، یک ساعتی طول کشید.
دفتر و دستک هایم را جمع و جور کردم و از ستاد آمدم بیرون که چشمم افتاد به محمد رضا. تعجب کردم. درب ستاد ایستاده بود و داشت قدم می زد. پرسیدم: «تو که هنوز اینجایی! چرا نرفتی خونه؟!»
همان لبخند زیبای همیشگی اش را انداخت بین صورتش و گفت: «خیلی وقته اینجام! »
تعجبم بیشتر شد و پرسیدم: « جلسه که یه ساعت تموم شده! کاری داری موندی اینجا؟»
گفت: «نه! چه کاری! یه ساعته منتظرم یکی پیدا بشه منو برسونه خونه!»
یک دسته علامت سوال بالای سرم شروع کردند به رژه رفتن. پرسیدم: «پس با چی از منطقه اومدی شهر؟»
گفت:«خب با موتور! »
گفتم: «پس چرا با موتور نمی ری خونه؟! »
لبخند منتشر شده در صورتش بیشتر گل انداخت و با خنده گفت: «خونه رفتن که کار شخصیه!!»
حیرت کردم! گفتم: «یعنی موتور زیر پاته! یه ساعته اینجا معطلی که بری خونه!»
گفت: «آره!»
گفتم: «بدو! سریع بدو موتورت رو بردار و برو خونه! فردا صبحم زود برو منطقه!»
خنده از لبانش جدا نمی شد!
گفت: «نه برادر! اینطوری که نمیشه! موتور مال سپاهه و برا کارای سپاه! من چطوری باهاش برم خونه؟!»
قدری جدیت ریختم توی لحن حرف زدنم و گفتم: «به عنوان مسئولت بهت میگم موتور رو بردار و برو دنبال کارات! »
سرش را انداخت پایین. معلوم بود نمی خواهد بپذیرد. با تحکم بیشتری تکرار کردم :
«ببین! این یه دستوره! من به عنوان مسئول اطلاعات عملیات دارم بهت دستور میدم!»
معلوم بود ته دلش راضی نیست. اما چشمی گفت و خیلی مظلوم و آرام سرش را انداخت پایین و رفت توی ستاد که موتورش را بردارد.
و من هنوز در حیرت بودم که این بچه ها چقدر حد و مرز می شناسند و چقدر برای رضایت خدا حاضرند از راحت و آرام خودشان بگذرند.
راوی: حاج علی صولتی
سردار شهید محمدرضا آل عبدی، متولد ۱۳۴۰ ، مسئول اطلاعات عملیات تیپ ۱۵ امام حسن مجتبی (ع) ، در عملیات محرم و در خط مرزی عین خوش در مورخ ۱۵ آذرماه ۱۳۶۱ به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.
با عرض سلام با محمدرضا آل عبدی ابتدایی در دبستان امیرکبیر(که بعدا شد فجر وتقاطع ۱۲ فروردین و۴۵ متری است) همکلاسی بودیم.پدرش باغبان بود و مردی زحمتکش.خودش فوق العاده باهوش بود این را من می گویم که خودم دائما شاگرد اول کلاس بودم.سالهای ۴۷ به بعد که ما اونجا ابتدایی بودیم،از بچگیش معلوم بود اهل دل است وهرروز دعای سرصف مدرسه را می خواند.سالهایی همدیگر را نمی دیدیم وعادی می گذشت وجنگ شد واوضاع بهم ریخت وما هم در جبهه ها بودیم وقتی در شنیدم که در عملیات محرم شهید شده ومسئول اطلاعات عملیات یکی از لشکرهابوده گفتم خدایا این بچه با اخلاق ودوست داشتنی چقدر سریع رشد کرد و به معبودش رسید.خدا رحمتش کنه
چه ثروت هایی را از دست دادیم . . . .
سلام ای کاش بعضی از مسئولین این را ببینند و بخوانند تا از شرمندگی آب شوند . ما کجا و اینها کجا ، روحشان سد و یادشان گرامی باد
ای کاش . . .