خاطره شهدا
موضوعات داغ

برای او که در امتداد فردا برایش طرحها داشتم ( قسمت دوم )

روایت هایی از شهید محمد افخم

بالانویس۱:

خیلی وقت است می خواهم از محمد افخم روایت کنم. حالا چرا این روایت کشید تا روز عید غدیر من رمز و رازش را نمی دانم. شاید روزی محمد خودش این راز را افشا کرد.

بالانویس۲:

محمد یک جورهایی سرسلسله است برای یک جمع از رفقا که یکی یکی به شهادت می رسند و اتفاقا در یک ردیف و در همسایگی هم دفن می شوند. «مجید صدفساز»، «محمود دانشیار» ، «مهدی عیدی مراد» و البته شهدای دیگری مثل «محمدعلی زمانی نیا»

بالانویس۳:

این نکته را هم  از من به یادگار داشته باشید که شهدای «مسجد صاحب الزمان جنوبی» شهدای خاص و ویژه ای هستند. کریم راجی، محمد افخم، مجید صدفساز، محمدعلی زمانی ، عبدالامیر آبزاده ، مسعود شاه حیدر و . . . .

همه به نوعی اهل خودسازی و تهذیب و تزکیه بوده و دستی در عرفان داشته اند و هر یک در حد و اندازه خود پرده هایی را کنار زده اند.  من این را نمی بینم مگر از برکت جلسات قرائت قرآن آن مسجد و حضور موثر استاد ارجمند دکتر محمدرضا سنگری. همان «مش رضا» یا «آرضا»یی که در دلنوشته ها و دستنوشته های این شهدا رد و نشانه ای از او هست.

بالانویس۴:

در سه قسمت از شهید محمد افخم روایت خواهیم کرد.  حتماً تمام سه قسمت را ببینید. با دیدن دستنوشته های محمد یقیناً شگفت زده خواهید شد.

بالانویس:۵

این دلنوشته دو روز پس از شهادت محمد افخم توسط دکتر محمدرضا سنگری که معلم و به نوعی دوست و راهنمای محمد بوده است به رشته ی تحریر درآمده است.

 

برای او که در امتداد فردا برایش طرحها داشتم

دستنوشته ای از دکتر محمدرضا سنگری در شهادت محمد افخم

(قسمت دوم )

 

بنام او که به ایمان و صبرمان خواند.

  برای برادر شهیدم محمد افخم، او که در بستان شکفت. برای او که در امتداد فردا برایش طرحها داشتم و شبها و روزها در کنارش و در کنارم از دردهایش گفت، آرزوهایش و ناگهان . . .

او را در گلخانه (سردخانه) یافتم ـ چه آرام خفته بود نگاهش کردم،‍ صدایش زدم، خاموش بود. هیچگاه او را این همه در گفتگو ندیده بودم. آخر . . . او خیلی ساکت بود سکوتی گویا . . . و لبخندی که . . .

       محمد برادرم،‍ در تنهایی سنگر، در امتداد شبی مهتاب برایت می نویسم، اگر تا کنون ننوشته بودم دلیلش بغضی بود که گلوی قلم را می فشرد. چند شب است منتظر تو بودم، گفتم هر چه باشد روزها و شبهائی با هم بوده ایم، حتماً یادی خواهی کرد. به سراغم خواهی آمد. آن روز وقتی آرام در انبوه خاک می خفتی، وقتی در سراشیب مزار جا گرفتی، وقتی دست ها شتابانه و حریصانه پیکر خون آلودت را به آغوش خاک می سپردند و در تنهایی و غربت خاک رهایت می کردند نتوانستم تحمل کنم، دوست نداشتم آن لحظه را ببینم . . .  می دانی، دوست داشتم مثل آن شب، شب فتح بستان بر پشت بامت ببینم در فریاد . . .

      دکتر محمدرضا سنگری

آن روز وقتی گلوی خون آلودت را در سردخانه دیدم احساس کردم بهترین فرصت خواندن سرودی است که تو آن شب، شب فتح بستان از من درخواست کردی که همراهت بخوانم . . . الیوم . . . آن روز، روز افتخار تو بود، روز پرواز تو روز شکستن قفس تن، من قفس شکسته تنت را می دیدم و حسرت می خوردم، خودم را می دیدم با قفسی که در آن اسیر. اسارت چه سخت است و رهایی چه زیبا ! می دیدم که سبک بال از قفس شکسته تنت پر کشیده بودی چشم بر هم نهادم تا در ذهن تصورت کنم. می دانی، پرنده ای بودی که سالها رنج زندان ترا کاسته بود و اکنون فرصت پرواز یافته بودی و بی وقفه پر می زدی.

       برادرم محمد ـ کاش هم پرواز و همراه تو بودم، تو سعادت شهادت یافتی، زیباترین سرود ممکن را سرودی، عاشقانه ترین لحظه ها را آفریدی و پر شکوه ترین پرواز را آغازیدی. محمد برادرم: راهی دور پیش پایمان آغوش گشوده. هراس نتوانستن و ماندن وجودم را می لرزاند. می ترسم بمانم و فردا . . . در فردایی که تو صف کشیده و ساده و آسان تا بهشت راه می سپاری، من در شرمساری گناه و آلودگیم بمانم. جدایی  از یاران دشوار است.

       محمد جان ـ آن روز کنار بیمارستان خانواده ات، می گریستند و من می دانستم بر اشک ها می خندی. آنها بر رهایی تو از زندان می گریستند و تو شاد از این رهایی و پیروزی می خندیدی. وقتی آرام پارچه را از چهره ات کنار زدم، در اوج شگفتی روی برگرداندی! لحظه ای ماندم گفتم الان بر می خیزی امّا . . . دوستان گفتند برو و او را در لحظه غسل دادن ببین،‍ پیش خود گفتم چه ساده اند مگر من محمد را در جسمش خلاصه کرده ام که اکنون جسمش را ببینم. برای من مهم نبود کدامین قسمت بدنت شکافته ، مهم این بود که تو در این انتخاب سریع و ساده راه دراز و فرساینده ای را طی کرده بودی ـ‍ خوشا بحالت . . .

       محمد عزیز ـ برادرم ـ در آخرین شب دیدار، شب فتح بستان از همه چیز گفتی و من در نگاه تو که همه چیز را می کاوید چیز دیگر نخواندم. روز بعد غیرمنتظره اعلام بسیج کردند و تو آنجا بر کمرت فانسقه می بستی و من تماشاگر تو، کنارت آمدم. لبخندی زدی! گفتم کجا؟ و با فریادی که از شوق می لرزید گفتی: جبهه!

در لحظه وداع هیچ چیزی نداشتم که بگویم. گفتم مانع شوم اما نگاهت مانعم شد، گویی همه کلمات یکجا مُردند و اعتراض ها همه تبدیل به سکوت شدند. من بیشتر در تو نگریستم، بیرون آمدم. احساسی در من می شکفت و تو در هر لحظه تصویر می شدی. خواستم باز گردم که چیزی گام هایم را میخکوب کرد. برگشتم. حتماً یادت هست که آن لحظه ها رنگ دیگر داشت.

       باور کن محمد: چیزی مثل آخرین دیدار، مثل خاطره آخرین روز وداع با یاران که شهید شده بودند، مثل آن روزی که با کریم از شهادت گفتم و . . . در وجودم بود حتماً یادت هست، برگشتم، نمی توانستم بروم ترا دوباره در آغوش گرفتم، آهنگ قلبم را می شنیدم که با صدای ضربان تند قلب تو گره می خورد.

خداحافظ، در گلویم به درشتی یک استخوان ماند. اللّه اکبر . . . تو رفتی و من می دانستم که تو «می روی» هرگز به بازگشت تو فکر نمی کردم.

برادر عزیز شهیدم: به جبهه بر می گردم، سلاحت را بر دوش می گیرم، گلوله هایت را با همان انگشتی که بارها برایت می نوشت، شلیک می کنم. چیزی تا”پیوستن” باقی نیست، لحظه ای درنگ کن خواهم آمد.  

   شب ۱۵/۹/۶۰

 

پایان قسمت دوم

ادامه دارد

 

باتشکر از واحد امورشهدا مسجد صاحب الزمان (عج) جنوبی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا