خاطره شهدا
موضوعات داغ

علیرضا سوخت

روایت شهید علیرضا جمال پور

علیرضا سوخت

روایت شهید علیرضا جمال پور

از بچگی با هم بودیم. یک جورهایی با هم بزرگ شدیم. مدرسه ابتدایی و راهنمایی را هم با هم رفتیم. بیشتر وقت ها یا علیرضا خانه ی ما بود یا من خانه ی آنها بودم. پسرخاله بودیم و این رفت و آمدها هم به همین واسطه طبیعی بود.

حتی برای جبهه رفتن هم با هم تصمیم گرفتیم شناسنامه هایمان را دستکاری کنیم و کارمان گرفت و توانستیم با کلک شناسنامه ای پایمان را باز کنیم به ذخیره سپاه.

علیرضا در عملیات فتح المبین در واحد مهندسی می جنگید و در بیت المقدس هم ، در همان واحد بود.

آرام بود و صبور و متین. آدم شلوغی نبود. علیرغم اینکه کار مهندسی و رانندگی لودر و بولدزر می کرد، روحیه ای آرام داشت. درحالی که اززمین و آسمان آتش می بارید، درکمال خونسردی خاکریز می زد و لبخند زیبایی روی لبش داشت که خصوصیت همیشگی اش بود.  یک جورهایی حضورش آرامش را به بقیه بچه ها منتقل می کرد. 

 قسمت هم این بود که به واسطه حضورش در مهندسی به آرزویش برسد. ماجرا از این قرار بود که در عملیات بیت المقدس ماشینش مورد اصابت قرار گرفت و پیکرش کامل سوخت.

خانه ی خاله ام ( مادر علیرضا ) بودم که بچه های سپاه در زدند و من در را باز کردم. حامل خبر شهادت علیرضا بودند. بار سنگین انتقال این خبر به خاله هم ماند روی شانه ی من و خدا می داند تا بخواهم ماجرا را به خاله ام بگویم، چه زجری کشیدم.  وقتی با مقدمه چینی خبر را برای خاله ام نقل کردم، در نهایت حیرت دیدم که عجیب ترین واکنش عالم را از خود نشان داد.

آرام گفت : «خدا رحمتش کند»

اصلا گریه نکرد و اشک هم نریخت. استوار و صبور . انگار نه انگار. اما خدا می دانست حالا درونش چه قیامتی است. حتی زمانی که در شهیدآباد برای دیدن پیکر علیرضا رفتیم، خاله هم آمد. آن پیکر جزغاله شده ، چیزی برای دیدن نداشت. اما او آمد تا برای من تصویرگونه ای، از صحنه های کربلا  تکرار شود.

شاید داشت آرام زیر لبش می گفت: «خدایا این قربانی اندک را از من بپذیر»

راوی:  کریم رسولی فر

با تشکر از حاج مصطفی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا