دل‌نوشته‌ها
موضوعات داغ

وقتی شهید بیدخ باز هم خودش را نشان داد

روایت اتفاقی که دیروز برایم افتاد

وقتی شهید بیدخ باز هم خودش را نشان داد

روایت اتفاقی که دیروز برایم افتاد

هشت سال پیش بود که  وقتی از حرکت و اقدام مسئولین در خصوص انتشار وصیتنامه شهدا ناامید شدم، ایده و ابتکاری به ذهنم رسید.  

تصمیم گرفتم پشت شیشه ی ماشینم که رایگان ترین تابلو تبلیغاتی است و منت و التماس هیچ مسئولی را برای اجاره اش لازم ندارم، یک خط از وصیتنامه شهید حسین بیدخ را بنویسم.

این پیشنهاد را در« الف دزفول» مطرح کردم و با یکی از مغازه های شهر هم هماهنگ کردم که هر کس خواست چنین کاری کند، کارش را رایگان انجام دهد، اما هیچ کس جز خودم این ایده را عملی نکرد.

طی این هشت سال واکنش های متعددی از مردم دیده ام ، اما دیروز اتفاق خاصی رخ داد.

داشتم از دانشگاه برمی گشتم که متوجه شدم یه موتوری پشت سرم مدام دارد بوق می زند و اشاره می دهد که نگه دارم.

با تعجب ماشین را کنار خیابان متوقف کردم. اشاره داد شیشه را بیاورم پایین.

مردی بود حدود پنجاه ـ شصت ساله.

مانده بودم چکار دارد.

حتی سلام نکرد و بدون مقدمه گفت:

«می دونی امروز صد تا عالِم هم روی هم نمی تونن حرفی به این بزرگی بزنن که پشت ماشینت نوشتی؟ »

دهانش کف کرده بود. معلوم بود روزه است.  قطره های عرق روی پیشانی اش برق می زدند. نفس نفس می زد. گُر گرفته بود. به قول امروزی ها انگار فشارخونش رفته بود بالا . . .

من هم این وسط به لکنت افتادم با این حرف بدون مقدمه اش. دنبال پاسخ می گشتم یا واژه هایی که سر صحبت را با او باز کنم.

هنوز حرفی نزده بودم که ادامه داد:

«اینا خیلی آدم های بزرگی بودن. حیف از اینا که رفتن و مملکت افتاد دستِ . . . . »

به جای آن نقطه چین ها ، حرف هایی زد که نمی توانم برایتان بنویسم.

هنوز من داشتم دنبال کلمه می گشتم که سرش را تکان داد و رفت.

من هنوز شوک بودم .

هنوز داشتم با خودم سبک و سنگین می کردم که چه اتفاقی رخ داده است که دیدم دوباره دور زد و برگشت.

گُر گرفته تر از قبل . . . .

باز هم نگذاشت من حرفی بزنم.

گفت: «بخدا با خواندن این جمله دلم شکست . بخدا دلم شکست . . . »

آن «دلم شکست» آخر را با بغض گفت و دوباره رفت.

و باز من ماندم و پراید مدل نود و یکم و یک خط وصیت حسین!

یک خط وصیتی که ۸ سال است ، پشت شیشه ی ماشینم دارد خودم را و عالم و آدم را تلنگر می زند.

با خودم گفتم فقط خدا می داند چه حرارت و جاذبه ای در این کلام شهداست که اینچنین به دلهای بیدار نفوذ می کند و اثر می گذارد.

یاد حرف امام افتادم که فرمود: «پنجاه سال عبادت کردید، خدا قبول کند، یک بار هم یکی از این وصیت نامه ها را بگیرید و مطالعه کنید و فکر کنید»

با خودم گفتم کاش بیشتر در این یک خط وصیت حسین تفکر می کردیم، شاید مسیر زیستنمان ، بیشتر خدایی می شد.

با خودم گفتم ، ای کاش برخی مسئولین هم ، قدِ این مرد موتورسوار، معرفت داشتند و دلشان نورانیت ادراک این حرف حسین را داشت. کاش برخی مسئولین می فهمیدند که خواسته یا ناخواسته دزد حیات مادی حسین بیدخ هستند و روزی باید چشم در چشم او پاسخگوی اعمالشان باشند.

شیشه را دادم بالا و آرام راه افتادم.

این حسین بیدخ بود که باز هم از پشت شیشه ی ماشینم داشت فریاد می زد:

«برادر! می روم تا تو بیایی! اگر این راه بی یاور بماند زندگی را از من دزدیده ای»

 

‫۳ دیدگاه ها

  1. این مطالبه هست
    در تمام وصیت نامه هایی که تا بحال خوندم
    حرف از حق الله بوده و حرف از وفاداری به
    اصول و فروع و مهربانی با خلق الله و دفاع از
    اعتقاد و خاک و…
    ولی این مطالبه وقتی انسان رو حیرت زده
    میکنه که شخصی که جان فدا کرده،بذل جان رو
    مشروط کرده به ادامه ی مسیرش با همون بینش و همون اعتقاد وای بسا کامل و جامع تر که دین
    عنصریست رو به کمال تا هنگام ظهور
    خواهشی دارم عاجزانه این وصیت نامه رو کامل درج کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا