مادرش او را نشناخت
روایتی از شهید عبدالرسول مهرنما
پیش از انقلاب کارگر گچبری بود. روزهای تعطیل که درس و مشق نداشت میرفت وردست دایی اش که اوستای گچبری بود. انقلاب که شد رفت توی بسیج مسجد امام خمینی(ره). بچه آرامی بود. آزارش به مورچه هم نمیرسید. توی بسیج و مسجد و پای کتابها وقتش را میگذراند. روزهای تعطیل هنوز هم میرفت وردست دایی.
جنگ که شد، بچه های مدرسه و مسجد یکی یکی و چندتا چندتا میرفتند جبهه. دایی اش هم که رفت دیگر طاقت توی شهر ماندن نداشت. نه پای کتاب و دفتر بند میشد نه توی مسجد.
مادر اما راضی نمیشد به رفتنش؛ بچه تو باید بشینی پای درس و مشقت، تو سنت نمیخورد. به سربازی هر وقت رسیدی آنوقت برو. جنگ که بازی نیست هر کسی را نمیبرند..
همه اینها بهانههایی بود که مادر میآورد برای نرفتنش. میدانستیم طاقت دوریاش را ندارد.
هر جور بود مادر را راضی کرد و اعزام شد.
ده ماه توی جبهه بود. توی فتح المبین تیر خورد. نمیدانستیم. مادر اما از چند روز قبل دلشوره داشت. رخت چرکها را که میشست با خودش حرف میزد و اشک میریخت، گریه میکرد. بابا میگفت زن بیچاره، از پسرش خبر ندارد دیوانه شده. خبر شهادتش را توی تعطیلات عید آوردند. وقتی مادر همه خانه را آب و جارو کرده بود، موقع شستن با خودش حرف زده بود و اشک ریختنش، حالمان را گرفته بود.
وقتی آوردنش توی سردخانه بیمارستان افشار، مادر پیکرش را نشناخت. نه اینکه نشناخته باشد. مادر دل دیدنش را نداشت. ندیده میگفت این بچه من نیست. میخواستند پیکرش را قاطی شهدای اصفهان بفرستند. دایی که آمد پیکرش را دید نگذاشت برود اصفهان. تیر توی صورتش خورده بود…
شهید عبدالرسول مهرنما متولد ۱۳۴۰ در مورخ ۷ فروردین ۱۳۶۱ در عملیات فتح المبین و در جبهه عین خوش به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول در جوار برادر شهیدش محمود مهرنما ، زیارتگاه عاشقان است
منبع : شوادون خاطرات